cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمان

بهترین و بروز ترین رمان های حشری کننده بیا حالشو ببر 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 را ارتباط بامن @pru5589

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
538
Obunachilar
+624 soatlar
+317 kunlar
+15530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:36
Video unavailable
5.44 MB
آموزیش های خفن کی هر روز متونی بهاش 5 ملیون همستر جایزه بگیری با باز کردن کارت ها انجا مزاره لینگ این کانال نمتونی به راحتی پیدا کنی خودم پیدا کردم خاستم برا شما هم بزارم عضو شید https://t.me/+geE39URY3TwzM2Q0
Hammasini ko'rsatish...
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId6419311205 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 2k Coins as a first-time gift 🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Hammasini ko'rsatish...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

پارت بعدی ساعت 18 مزارم
Hammasini ko'rsatish...
بگم…وقتی اومدم دانشکده که آدرس شما رو بپرسم فهمیدم استاد اونجا هستین هم خوشحال شدم هم ناراحت …گفت چرا هم خوشحال هم ناراحت…گفتم راستش خوشحال از اینکه پسره دست روی دختر خوب و خانواده داری گذاشته…و ناراحت از اینکه خانوما همینجوری زرنگ و زبل هستن حالا چی برسه به اینکه استاد دانشگاه هم باشن…معامله برای ما مردها سخت میشه…خندید خیلی زیبا خندید دندونای سفید و ردیفی داشت بوی ادکلنش مستم می‌کرد… کنارم بود بخدا یک‌جور حال قشنگی بهم دست می‌داد… منی که صدتا زن غریبه و آشنا دور و برم بودن دم تکون میدادن براشون تره هم خورد نمی کردم الان مست نگاه و کلام این خانوم بودم…گفت نه نمیخواد بترسین…حالا از کجا فهمیدین که باهم هستن…والله زهرا برای خودم و پرسنل کلا ده نفریم ناهار میگرفتم چند روزی دیدم ناهار کم میاد گفتند پسره حسابدار استخدام کرده…رفتم مغازه اش ببینم کیه آورده چکار می‌کنند… دیدم انقدر سرشون توی لب تاپ میگن می‌خندن اصلا نفهمیدن که من اومدم اصلا حواسش به مشتری نبود.‌چی برسه به من…برگشتم چیزی نگفتم…چند روز بعدش صبح یادم رفت دسته فاکتور قبلی که تموم شده بود رو بردارم برگشتم خونه دیدم با هم هستن…بهم قول دادن چیزی به لاله خانوم نگین ها…اگر به قول یک مرد و شکستین…گفت خیالتون راحت…صداشونو شنیدم و ولی نفهمیدم دختره کیه به خودم اجازه ندادم برم توی اتاق ببینم کیه…چون فهمیدم لخت هستن و باهم رابطه دارند…گفت ای وای خدا مرگم بده…گفتم خدا نکنه چرا؟خب جوون هستن دیگه…گفتم نترسین زیاده روی نکردن…دخترتون قرص و محکمه…دست پسره رو گذاشت توی حنا…من برای اینکه حس فضولیم گل کرد و دلم خواست مچشون رو بگیرم پایین نشستم تا که دوش گرفتن اومدن پایین…حتی صدای سشوار هم اومد ها من فک کردم که لباس پوشیدن نگو با لباس زیر بودن شوخی میکردن رسیدن پایین از پله ها تا منو دیدن شوکه شدن طفلی لاله دلش می‌خواست بترکه…تازه فهمیدم که کی دل پسره منو برده…تازه فهمیدم این تخم سگ چند میلیارد هزینه روی دست من گذاشته به عشق اینکه لاله رو هر روز ببینه…الکی استخدامش کرده از من هم براش حقوق میگیره که این حسابدارمه…من خودم وکیل و حسابدار جدا دارم چون پدرم هم بنکداری پارچه داره واردات داریم مجبوریم کارامون قانونی باشه…خندید گفت من معذرت میخوام دوست داشت شریک امیر بشه به من گفت مامان حاجی بابای امیر فقط چندصد میلیون پول ویترین و دکور و نورپردازی و تابلو داده…توهم باید کمک کنی تامن هم پیشش سربلند باشم گفتم دخترم من حقوق بگیر دولتم و کنارش چندتا کلاس خصوصی دارم اینجور که تو میگی تاالان من باید ۵۰۰میلیون بدم…خب من که همچین پولی ندارم…باید ماشین و بفروشم …خیلی ازم دلگیر شد تا اینکه اومد گفت نمیخاد ماشین بفروشی بابای امیر خودش مغازه رو پر کرده و امیر منو بعنوان حسابدار استخدام کرده…ما نمتونیم شریک بشیم…اون چند میلیارد سرمایه گذاشته ما نداریم شریک شیم…گفتم خانوم ببخشید استاد رضوانی همین الان هم بی تعارف میگم اونجا متعلق به شما و لاله خانومه…اونا جوون هستن وعاشق هم هستن من تا روزی که رفتم مغازه دیدم مث دوتا قناری کنار هم نشستن و می‌خندن…از بعد فوت مادرش امیر رو اینقدر خوشحال ندیدم…خیلی خوشحالم که با لاله آشنا شده…گفتم حتما در جریان هستید که مادرش فوت شده…گفت آره خدا رحمتش کنه…ولی پدر لاله منو تنها گذاشت و با دختر خاله اش رفت آلمان من موندم و این بچه…حضانتش و از پدر شوهرم گرفتم و بدون مهریه طلاقم رو گرفتم…رفت که رفت الان۱۵ساله خودم جور این بچه رو کشیدم.‌…گفتم میدونم تنهایید.گفت از کجا میدونید گفتم اون روز اونا شوخیهای ناجوری در مورد منو شما میکردن که من بهشون بد جور توپیدم…هم امیر هم لاله بیشتر اونجا خجالت کشیدن.پسره چند روز از خجالتش خونه نمیومد…دختره آب شد…در ضمن میخواستم بپرسم که حتما دختر خاله اش خیلی خوشگل بوده که شما رو ول کرده…گفت این عکسشه ببینید…گوشیش رو در اورد عکس یک زن و مردی بود که زنه قد کوتاه عینکی بودوسبزه عمرا به این زن نمیرسید…گفت اینه.بخاطر این منو ول کرد…گفتم اشکال نداره از قدیم میگن خربزه خوب رو خر میخوره…خندید گفت حالا من خربزه هستم یا خره…گفتم هیچکدوم شما الان هلو هستین…گفت وای وای شما دارین مخ منو میزنید عجب پس اون پسرتون هم به خودتون کشیده…خندیدم گفتم نه بخدا شما تک هستین باسواد و زیبا و با شخصیت در کنار شما بودن افتخاریه.خندید گفت حقیقتا به لاله گفتم که دور امیر رو خط بکشه اما گوش نداد…گفتم چرا؟گفت آخه من میدونم که از نظر طبقاتی و مالی ما در حد شما نیستیم میدونم که خودتون و مادر امیر هم لیسانس بالاتر هستین…پس کم سواد نیستید…گفتم دخترم آدم باید پاهاش رو اندازه گلیمش دراز کنه…گفت نه مامان منو امیر عاشق هم هستیم…اما نفهمیدم که چی شد چند روزه پکره و حتی درست درمون غذا نمیخوره…که ال
Hammasini ko'rsatish...
…ولی برو مامانش رو ببین تکه حرف نداره…گفتم مگه تو دیدیش؟گفت توی لب تاپش عکسش بود دیدم…گفتم عجب باشه ممنون برو به کارت برس…میدونستم که امیر کی کلاس داره کی نداره برای همین با خودم گفتم:پس‌فردا که مغازه است برم دانشکده که بپرسم ببینم این دختره کیه و کجایه؟؟اون روز صبح ساعت۹بود که بیدار شدم و دیدم امیر نیست…بهش زنگ زدم کجایی پسر گفت مغازه کار دارم جنس اومده عجله داشتم شما رو بیدار نکردم…گفتم باشه به کارت برس …سریع دوش گرفتم و صبحانه ای بخورم و لباس رسمی شیک رفتم دانشکده فنی و مهندسی…رفتم دفتر دانشکده خیلی خلوت بود فقط یک آقا و خانمی بودن ساعت ده ونیم بود…سلام و احوال پرسی کردم و خودمو معرفی کردم. ‌یک حاجی با شخصیت اونجا بود ساکت بود آخر دفتر نشسته بود…از خانومه پرسیدم ببخشید در مورد یکی از دانشجوها تون که مث اینکه اینجا زیاد کلاس ندارن فقط گاه گداری میان سوالی داشتم…گفتن کی هست گفتم خانوم لاله شهابی…گفتند آها…فک کنم دختر استاد رضوانی خودمون هستن چون اینجا با مادرشون دیدمش…گفتم مادرشون استاد دانشگاه هستن گفت بله…از اساتید برجسته ماهستن…گفتم میشه ایشون رو دید گفت بله حتما تا یک ربع دیگه کلاسشون تعطیل میشه لطف کنید پیش حاج آقا سعیدی صندلی راحتی است بشینید تا خانوم رضوانی بیاد…گفتم ممنون…یک آن یک صدای آشنایی از پشت سرم سلام داد گفت ببخشید خانوم کلاس مامان تموم نشده هنوز …تا برگشتم دیدم لاله است تا منو دید سرشو انداخت پایین گفت سلام حاج آقا…خانومه گفت خانم شهابی حاج آقا با مادرتون کار دارند.تا اینو گفت لاله با سرعت خارج شد رفتم دنبالش تند تند راه می‌رفت صداش زدم لاله خانوم دخترم صبر کن…کارت دارم…ایستاد گریه میکرد…گفتم چته بابا جون چی شده چرا گریه میکنی؟گفت بخدا من دختر بدی نیستم اون روز بخدا امیر اینقدر اصرار کرد باهاش رفتم خونه گفتم دلش نشکنه…اگه مامانم بفهمه دیگه هیچی…آبروم میره اونوقت دیگه من خودمو میکشم…گریه اش گرفته بود…گفتم عزیزم تو با خودت چی فک کردی مگه من دیوونه ام یا که فک کردی ما جوونی نکردیم…دختر گلم من امروز اومدم اینجا که ببینم اینی که دل پسر منو برده کیه از کجا اومده ایل و تبارش کی هستن؟نیومدم که چوغولی تو رو به مادرت بکنم…نگران نباش خواهش میکنم برو به امیر زنگ بزن يا که جواب زنگش رو بده داره دیوونه میشه…شبها بیداره و درست درمون درس نمیخونه…خوب هم غذا نمیخوره…برو عزیزم در ضمن حساب کتابات هم فروشگاه مونده ها.از حقوق سرماه خبری نیست ها…گفت باشه حاجی ممنونم…گفتم زنگ نزن بزار خودش زنگ بزنه اگه نه پررو میشه خوشحال شد خندید…گفت مرسی حاجی…گفتم گوشیتو روشن کن خاموشه…گفت شما از کجا میدونی…گفتم پسره خیلی پکره همش میگه چرا گوشیش خاموشه…نکنه طوری شده…گفت آخه چندروزه من تاامروز سرکلاس نیومدم…اگه امروز هم نمیومدم مادرم شک می‌کرد…گفتم باشه برو به کارت برس…خلاصه رفت و من هم رفتم توی دفتر منتظر شدم…تا اینکه یک خانم شیک بسیار خوشتیپ خوشگل یکذره موهای مش شده خوشگلش بیرون بود…اومد توی دفتر و چندتا دانشجو تا دم در باهش بودن و استاد استاد میکردن تا اینکه یکی گفت استاد رضوانی خواهش میکنم امتحان رو چند روز عقب بندازین…گفت اصلا برای من تعیین تکلیف نکن برو به کارت برس …دانشجوها رفتن و خانومه مسوول دفتر گفت استاد رضوانی این آقا نیم ساعته منتظر شماست…گفت دختره نیومده گفت چرا اومدن اما زود رفتن…خانم رضوانی اومد جلو سلام احوال پرسی کردیم و خودمو معرفی کردم گفت زودتر منتظرتون بودم.گفتم منتظر من گفت بله…گفت بی‌زحمت میتونین بیرون دانشکده کافی شاپ ۲ساعت دیگه ببینمتون…باهاتون خیلی کار دارم…گفتم بروی چشم قرارمون ساعت۱کافی شاپ …گفت لطف دارین.من خداحافظی کردم و رفتم…ساعت۱بود که رسیدم دم کافی شاپ دقیق اون هم سر وقت رسید سلام علیک کردیم و رفتیم داخل چند تا جوون بودن…گفتم استاد لطف میکنید بریم جایی دیگه…گفت کجا گفتم والله اینجا مال جووناست برای ما وجه خوبی نداره گفت هر جور راحتین…گفتم اگه افتخار بدین که ظهر هم هست ومن خیلی گرسنه ام بریم جایی ناهار بخوریم و در خدمتتون باشم…گفت ممنون میشم من هم خیلی گرسنه ام…رفتیم یک رستوران نزدیک فروشگاه خیلی شیک و لاکچری…رفتیم طبقه بالا و سفارش دادیم و قبل اینکه غذا برسه گفت…حاج صادق هستین دیگه بله؟؟گفتم در خدمتم…گفت دیر اومدین تحقیقات گفتم والا من سرم شلوغه تا الان هم از رابطه و دوستی این دوتا خبر نداشتم…گفت میدونستم من هر روز مواظب اینا هستم فقط نمیدونم چرا چند روزه دخترم ناراحته و ترش کرده…گفتم اگه بهتون بگم یکوقت بهش نگین و به روش نیارید ها من قول دادم.اما چون حس پدر فرزندی و مسوولیت باهام هست میخام بگم…وچون دیدم شما کار منو راحت کردین و همه چی رو میدونید و در جریان هستید خیالم راحت شد…به خدا نمیدونستم از کجا شروع کنم و چی
Hammasini ko'rsatish...
یگه همش تقصیر توست.‌‌‌تو همه چی رو مسخره میکنی…تو منو مجبور کردی بیام اینجا…دیگه دوستت ندارم…خداحافظ‌‌…دختره زود رفت امیر میخواست بره دنبالش گفتم کجا پسر گفت حاجی حالش خرابه داره گریه میکنه برم دنبالش گفتم بله حتما برو آدم ناموسش رو تنها ول نمیکنه…اما والدینش رو هم مسخره نمیکنه که خودت خوش باشه…گفت بخدا شرمندتم حاجی‌‌.پس من رفتم.‌گفتم کجا گفت دنبالش دیگه…گفتم سوییچت روی اپن مونده بردارش…گفت دمت گرم…آقا چی بگم رفتند و نفهمیدم چی شد…تا۳روز ازش خبری نداشتم میدونستم میره خونه خواهرم عمه بزرگه رو دوست داره…غروب بابام اومد مغازه بلندشدم دست بوسی…گفت صادق جریان چیه این پسره میگه روم نمیشه به روی حاجی نگاه کنم…آقا منم سیر تا پیاز اون روز رو تعریف کردم…آی خندید ها آی خندید…گفت پسر جان من خودم تازه میخواست برم خدمت که بابام خدارحمی برام زن گرفت…خودتم که توی خدمت عاشق شدی و پات رو توی یک کفش کردی و اون خدا رحمتی رو گرفتی خب این هم بچه تو و نوه منه دیگه آتیشش تنده دیگه‌‌‌…برو ببین کیه از کجاست مادرش کیه پدرش کیه…پسره از دو طرف داره غصه میخوره هم از طرف تو که میگه روم نمیشه تو روی بابام نگاه کنم…هم اینکه دختره قهر کرده باهاش آشتی نمیکنه…برو به کارش برس…‌گفتم حاجی تو که همه چی رو از من بهتر میدونی…گفت خواهرت صدیقه ازش حرف کشیده دیده بچه چند روزه غذا نمیخوره حتی ریشاش و هم نمی‌نمیتراشه میگه حوصله ندارم…برو برس به کارش تا از دست نرفته‌‌‌.‌…گفتم چشم…آخر وقت فروشگاه رو بستم رفتم خونه خواهرم گفت بیا بالا شام حاضره بخور…گفتم نه بگو بیاد پایین کارش دارم…ده دقیقه شد که اومد پایین خواهرم غذا کشیده بود توی قابلمه ریخته بود برام ما فرستاده بود اومد نشست عقب سلام داد.گفتم بی معرفت علی علی رفتی مکه ما رو یادت رفت…چرا عقب نشستی مگه من راننده خصوصیتم…اومد جلو خم شد دستم و بوسید زد زیر گریه گفت بخدا شرمندتم بابا جونم ‌‌‌…ازون روز روم نمیشه توی چشمای مهربونت نگاه کنم…میخاستم از غصه خودمو راحت کنم.تااینو گقت ترمز محکم زدم سرش خورد داشبورد…گفتم بجان خودم شانس آوردی سرت خورد داشبورد.‌اگه نه چنان کتکی بهت میزدم که تلافی این ۲۰سالی بشه که کتکت نزدم…دیگه نشنوم ازین حرفها هرچی بود تموم شد…منو تنها گذاشتی توی اون خونه بزرگ درن دشت شبها تنها.‌نه شام میخورم نه فیلم میبینم…بعدمادرت مگه من کی رو دارم…گریه کرد سرش و گذاشت رو شونه هام…‌بیا بریم خونه…بعدشم مگه کاسب مغازه اش رو ول میکنه به امون خدا میده دست شاگرد…مگه شاگرد برات کاسبی میکنه…گفت راستش آقا جون از اول من و لاله میخاستیم شراکتی اونجا رو راه بندازیم مغازه از من سرمایه از اون…ولی شما ماشالله یکماهه همه چی رو فراهم کردی و من هم نتونستم چیزی بگم…‌گفتم پسرم از قدیم میگن ناموست و شریک شو مالت رو نشو…‌گفت بهتر شد که شریک نشدم چون با این جریاناتی که پیش اومد الان باید از هم جدا می‌شدیم… گفتم چی جریانی.‌.گفت همون روز دیگه ،،ازون روز باهام قهره میگه دوستت ندارم ولم کرده…گفتم چرا…یکدفعه ای انگار عقده دلش بترکه زد دوباره زیر گریه…گفتم اوه مگه مرد هم گریه میکنه اونم برای زن…گفت خودت و یادت رفته تا ماه قبل هم عکسای مامان و می‌دیدی گریه میکردی.‌‌‌‌…گفتم پسر جون تو مث اینکه تمام آمار منو از حموم گرفته تا مستراح بیرون کشیدی ها…‌خنده و گریه اش قاطی شد…گفت حاجی اون روز همه چی رو شنیدی؟؟ گفتم… همه چی گفت از کی گفتم از اول اولش…‌گفت چیزی هم دیدی.‌گفتم پسر جون تو در مورد بابات چی فک کردی؟فک کردی من مث تو فضولم…تو مث دایی ات یک‌کم فضولی…گفت خب بچه حلال زاده به داییش میره دیگه…خوبه هیچ چی ندیدی‌.گفتم چرا دیگه اومدین پایین همه چی رو دیدم دیگه…‌گفت ای وای راست میگی دیگه…برای همین هم قهر کرده آشتی نمیکنه…گفتم آدرسش رو بده ببینم کیه و اصل و نصبش چیه…گفت نه باید خودم درستش کنم…گفتم لج نکن بگو…گفت نه این کار خودمه اون لج کرده…بعدشم خیلی چیزا هست که‌ شما در جریان نیستی…گفتم باشه خودت میدونی…‌زیاد اصرار نکردم و رفتیم خونه…فرداش میدونستم کلاس داره مغازه اش نمیره…رفتم فروشگاهش یک فروشنده خانوم داره سن بالا خودم گذاشتمش اونجا بد فضوله …صداش زدم گفتم این دختره که با امیر میاد و شناختی اولش مکث کرد و بعد گفت لاله شهابی همکلاسیشه.یک سال باهم هستن.و مادر اون نمیدونه که اینا باهم هستن…باهم کل کل دارن که کی اول به والدینش بگه…امیر به شما یا اون به مامانش…گفتم آدرس داری ازش یانه…گفت نه ولی برو دانشگاه هش از اونا بگیر…گفتم فک نکنم بهم بدن…گفت نه بگو برای امر خیره بهت میدن…گفتم تو عجب ناکسی هستی خندید گفت ما اینیم دیگه…حاجی کاری نداری دیگه…گفتم نه با تو نمیشه کاری کرد.خندید گفت ازون چیزا نه شیرینی گزارشات رو میگم…گفتم رو حقوقت سرماه میزنم برات…گفت ممنونم
Hammasini ko'rsatish...
روته…‌خندید گفت آقاجون بخدا فکر بد نکن…لاله همکلاسیمه البته برق نمیخونه حسابداری میخونه اما توی بعضی درسا با هم همکلاسیم و مشترک…گفتم توی مغازه چکار میکنه چندباری ناهار هم مهمون بوده گفت آخه اون به حسابهام میرسه.‌‌…گفتم بچه ما خودمون هم وکیل داریم هم حسابدار اون جوجه ماشین حساب و میخوام چیکار.‌‌.‌گفت آقا جون بزار باشه دیگه حقوقش و خودم میدم…گفتم اوه چی دست و دلباز…گفتم باشه ولی مسئولیتش با خودت…زرنگ باش بهش اجازه امضا نده و مهر هم بنام فروشگاه براش نخر چک هم بهش نده…فقط بزار کارگریت رو بکنه…گفت حواسم هست اینا رو قبلا هم بهم گفتی…کاسب خوب رمز و راز کارش رو و مقدار درآمدش رو به کسی نمیگه حتی خانواده اش…گفتم دمت گرم…رفت و چند روز بعد وسط روز بود رفتم خونه دسته فاکتور قبلی که تموم شده بود رو برای کار مهمی بیارمش.‌.توی گاو صندوق قدیمی تو اتاق خواب قدیمی خودم و خانم خدارحمی بود گذاشته بودم…اصلا از وقتی فوت شد برای خواب نرفتم طبقه بالا همین خواب پایین استراحت میکردم…اینو بگم که پسرم که۲۰سالشه من۲۵سالمه…پدرم ۶۲سالشه اونم کاسبه…کنار هم وایسیم چون هر۳قدبلندیم کوچولو شکم داریم همه فک میکنن داداشیم…پدر خیلی خوب مونده…خیلی اصرار داره ازدواج کنم…میگه تو باید الان۵تابچه داشتی خودش۶تاداره…من بزرگترین م کوچیکه ۱۵سالشه…آقا اون روز رفتم خونه و حتی حوصله نکردم کفشام رو در بیارم رفتم بالا هنوز پله ها تموم نشده بود صدا میومد…آی آی امیر جون تو رو خدا آروم باش نکن توش بخدا درد داره بار اولمه بیا برات بازم بخورمش…بخدا دارم میمیرم…با گریه گفت تو رو خدا امیر کلفته نکن عقب…امیر گفت خب جلو هم که میگی پلمپه…گفت آخه اون مال شب عروسیه…گفت اوه کو تا عروسی…مگه تو به حاجی گفتی که من به مامان بگم.‌…امیر گفت آخه من روم نمیشه بابام طفلک خودش مجرده جوونه.‌برم چی بگم بهش بگم میخام ازدواج کنم…تو بکش کنار من راحت باشم…اون بخاطر من ازدواج نمیکنه…خیلی دلم میخاست قیافه دختره رو ببینم…بدونم کیه که دل پسر منو برده.‌.خلاصه که پسره با زور و بلا با هر کلکی بود دختره رو ترکوند و ترتیبش رو داد…همون بالا توی اتاق خواب قدیمی من رفتن دوش گرفتن و صدای سشوار اومد من هم پایین منتظر بودم…۳تا آبمیوه ریختم توی لیوان و منتظر شدم که بیان پایین دیدم شوخی می‌کنند… و میگن می‌خندن…پسرم گفت لاله مامانت خوشگله مجرد هم هست…بابای من هم تنهاست گناه داره این شب جمعه که ما نیستیم اونم تنهاست بگو بیاد پیش بابام.مگه تو نمیخوای یک خواهر کوچولو یا داداش کوچولو داشته باشی…گفت اگه مال بابات هم مث مال خودت باشه مگه دیوونه ام مامانم رو بدم زیر دست جلاد اونم مامان من که به اون نازی و جوونیه…هنوز ۳۷سالشه…خب پس جون بابای منه…من توی استخر خونه بابا بزرگم موقع دوش گرفتن…اون موقع که بچه بودم کیر بابامو دیدم گنده و کلفت مال بابا بزرگم رو هم دیدم…اما مال بابام دنیاییه…جون مامانته.لاله گفت کور خوندی از قدیم میگن از هر باغی ۱گل بچین و برو…امیر گفت مامانت بیوه است و…از قدیم میگن بیوه مثل میوه است نخوریش کرم میفته یا له میشه یا فاسد.‌‌…گفت گمشو پسرحاجی لوس مامان من از گل هم گل تره…امیر گفت صبر کن الان لوس رو بهت نشون میدم…دختر دوید بیرون از پله ها اومد پایین پسرم هم دنبالش هنوز لخت بودن دختره با شورت وکرست پرید برون اون کوسخول هم کیر بدست مث شمشیر زورو کیرش دستش دنبالش می‌کرد میخندیدن میگفت صبر کن بگیرمت دو شقه ات میکنم…تا رسیدن پایین تا منو دیدن روی کاناپه نشسته بودم ۳تا لیوان آبمیوه جلوم منتظر…طفلکی ها کپ کردن…دختر جیغ کشید رفت بالا پسره راهش رو گم کرده بود سریع برگشت بالا…لباس پوشیدن اومدن پایین دختره مث ابر بهاری مث بارون گریه میکردولی بیصدا…میدونم از خجالت بود سرخ سرخ بود…‌بهشون گفتم عافیت باشه ساعت حموم…انگار نفت ریخته باشن روی آتیش گر گرفت بلند بلند گریه کرد…گفت بخدا حاج آقا تقصیر امیره منو بزور آورد…من نمیخاستم بیام…گفتم از صدای خنده هات معلوم بود…توی مغازه هم بزور میایی…گفت نه بخدا اونجا از بیکاری میام…بخدا برای پولش نیست…پسره اومد پایین خیلی خجالت میکشید گفت باباجون معذرت میخام…گفتم امیر آقا ازت انتظار نداشتم که برای تفریح خودت منو مسخره کنی…من که بهت اختیار کامل دادم و کنترلت نکردم اگه ماشین خواستی بهترینش رو گرفتم مغازه خواستی بهترینش رو داری و …غیره و غیره…چون یادگار عشقمی که مفت مفت از دستش دادم…حالا شما منو مسخره کن…من دوست داشتم اول تو رو سر وسامون بدم مهندس شی بهت افتخار کنم کیف کنم…نه اینکه بری دانشگاه یکی که چی بگم …چیزی نگفتم نخواستم بی احترامی کنم…گفتم گیر بیاری برای خنده خودتون من و اون مادر بیچاره اش رو مسخره کنید…دختره خیلی حالش خراب شد هق هق گریه اش زیادتر شد و بند نمیومد…گفت امیر بابات راست م
Hammasini ko'rsatish...
یک عشق خانوادگی #اقوام #عاشقی خودم: سلام وعرض ادب…صادق هستم۴۵ساله قد بلند یک‌کم تپل به قول خانومم خدارحمی زبون باز تو دل برو…توی کرونا بنا به دلایلی که لازم نیست اینجا بگم چون ماجرا غمگین میشه من همسرم رو از دست دادم…نه بیماری بلکه چیز دیگه…‌نمیگم چون که علت خاصی داشت شاید کسی اون ماجرا رو بدونه من و بشناسه خوب نیست…بگذریم… من و پسرم که آلان۲۰سالشه و ترم۳مهندسی برق میخونه ماشالله خوشگل و فوق‌العاده خوشتیپ و درسخوان…تنها شدیم،خونه بی زن موند،منو خانمم بعد پسرم دیگه بچه دار شدیم و خدا نخواست…همین پسر نور چشمی من شد…من خودم فروشگاه نساجی دارم و وضعم از خوبم بهتره الحمدالله شکر خدا…فروشنده۵تادارم با۱کارگر که پادوی مغازه است…پسرم چند بار بهم گفت بابا جون تو جوونی چرا دوباره ازدواج نمیکنی من که مشکلی ندارم با این مسئله،،گفتم عزیزم پسرم دلم میخواد اما کسی رو که به دلم بشینه پیدا نمیکنم…حتی بمن دختر جوون هم پیشنهاد دادن زیبا بود اما باور کنید من خجالت کشیدم باهاش ازدواج کنم…طی این ۳سال گذشته فقط پای سیستم مغازه یا فیلم دیدم یا آهنگ گوش کردم یا تو نت بودم که با این سایت و داستانها آشنا شدم…وخواستم داستان خودم و بنویسم…اسماء مستعاره ولی روایت واقعی…حتی یکی از فروشنده ها که خیلی ناز و مطلقه هم هست یک‌کم باهم جور شدیم خونه هم بردمش حتی یک بار باهم رابطه دست و پا شکسته هم داشتیم اما پررو بود ازش بدم اومد…بعد از اولین رابطه که فقط در حد ساک و مالش بود حتی نزاشت بمالمش یا لختش کنم…مثلا میخواست منو تشنه نگه داره…احساس بزرگی می‌کرد کسی بمن زنگ میزد می‌پرسید کی بود چکار داشت…یا با بقیه بد صحبت می‌کرد از من رئیس تر بود…یکی از خانوما بهم گفت حاج صادق حیف شما نیست این زنه دیوونه است اخلاقی نداره…شوهر قبلی‌اش رو هم دیوونه کرد تا طلاقش داد…دیدم راست میگه عذرش رو خواستم…نه که به رو بمونم مث سگ انداختمش بیرون چون خیلی پر رو بود…بعداز اون هم دیگه به زن گرفتن فک نکردم…هر ۲یا۳ماه که به چین یا ترکیه میرفتم برای خرید تادلم میخاست کوس بود که میکردم و حال میکردم…خلاصه که تصمیم گرفتم قید زن و بزنم…بعد از چند وقتی پارسال بعد از عید یک مغازه بزرگ توی یک پاساژی داشتم چون کرایه اش سنگین بود هر کی هرکی نمتونست اجاره اش کنه…پسرم گفت آقاجون مغازه بزرگه پاساژ رو بهم میدی لازمش دارم…گفتم میخای چکار گفت میخام اکسسوری بزنم…گفتم اون چیه دیگه گفت بدلیجات نقره ساعت عینک…گفتم دیوونه ما یک پای پارچه و قماش بازاریم تو میخای بدل بفروشی گفتم اقلا بگو طلا…گفت نه باباجون خیلی سودش خوبه کی الان پول طلا خریدن داره…‌بیا وبده بمن اونجا رو …گفتم پسر گلم التماس کردن نداره که برو کسی رو ببرش برات دکور بندی و ویترین سازی کنه راهش بنداز…جنس هم بریم چین خودم برات میگیرم کلی بریز کیف کن…ولی اگه درس هات خراب شه درش رو میبندم…من عاشق اینم که بهت بگم مهندس…گفت بروی چشم خیالت راحت…آقا جونم براتون بگه که مغازه رو گرفت و براش با هزینه میلیاردی راه انداختمش و چون مغازه واقعا بزرگ بود ۳تا فروشنده داشت…چون کلاس هم داشت…هر روز صبح کارگر خودم می‌رفت اونجا کرکره بالا میداد تمیز می‌کرد بعد فروشنده هاش میومدن…خودش هم هر وقت حال می‌کرد میومد…ولی خداییش کاسبیش گرفته بود و خوب درآمد داشت…توی بازار خراب پارچه واقعا بازارش خوب بود…ما هر دو فروشگاه رو از صبح تا۹شب یک کله باز میزاشتیم نمی‌بندیم…با کارگرا قرار داریم صبحانه با خودشونه ناهار با ما…هردو فروشگاه آبدارخانه کوچک حتی سرویس هم داره تکمیل…کارگر ما رفت پیتزا گرفت.هم برای اونا هم ما…وقتی برگشت دیدم ۱غذا کمه گفتم رحمت کوری درست بشماری یک غذا کمه…گفت حاجی امیر آقا مهمون داشت یکی اضافه برداشت…گفتم اشکال نداره خودت برو همون جا بخور بیا…فرداش جاتون خالی دیزی داشتیم…ما می پرسیم از پرسنل هر غذایی آراي بیشتری داشت همون رو میخوریم…باز هم دیزی کم اومد…گفت حاجی امیر آقا منشی جدید گرفته حسابداری میکنه اون برداشت.‌‌…خلاصه که همیشه نبود و بعضی روزا اینجور بود…هروقت امیر بود اونم بود‌‌‌…یکبار امیر مغازه اش بود گفتم برم ببینم این کیه تازه آورده…تا رفتم داخل همه از جاشون بلندشدن ادب احترام …همه بازار میدونن من پول خوب میدم کارگر اما خوب هم کار میکشم…گفتم خواهش میکنم بفرمایید.پسرم پای سیستم بود بایک دختر خانوم خوشگل و قدبلند سفید مفید شال بسته ولی موها بیرون عینک زیبا به چشم…متوجه نشدن میگفتن میخندیدن…چیزی نگفتم سریع برگشتم…هنوز اونور خیابون نرسیده بودم بچه دنبالم اومد دیدم حاجی حاجی میکنه…به خودم نیاوردم گفت باباجون صبر کن کارت دارم…برگشتم گفتم امیر باباتویی گفت حاجی معذرت میخام اومدی متوجه نشدم سرگرم کار بودم…گفتم دیدم سرت هم خیلی شلوغ بود…خیلی هم به کارت چسبیده بودین نزدیک هم…سر درد نگیری اینقدر فشار
Hammasini ko'rsatish...
00:03
Video unavailable
animation.gif.mp40.65 KB