cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•••ایوای جاوید•••

پارت گذاری هرروز تمامی بنرها پارت رمان هستن کپی‌ ممنوع❌ شروع رمان👇 https://t.me/c/1962736477/27 ایوا به معنی زندگی جاوید به معنی ابدی ایوای جاوید: زندگی ابدی . . . نویسنده هیچ رضایتی مبنی بر کپی و انتشار این رمان ندارد ؛انجام این کار خلاف انسانیت است.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
48 182
Obunachilar
-12724 soatlar
-7247 kunlar
+1 78930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

گروه معلمااااااااا لو رفت ❗️❗️❗️ کل سوالات نهایی اینجاست ( مشاهده سوالات )
Hammasini ko'rsatish...
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.63 KB
Repost from N/a
پارت‌واقعی👇🏻🔥 - من سکسِ خشن دوست دارم شاهکار جونم، دلم می‌خواد بدنم زیر دست و پات خورد شه! از پسش بر میای؟ نوکِ انگشت‌هایم پر از طنازی رویِ گردنش حرکت می‌کند. نگاهِ خمار‌ و گیجش را روی صورتم می‌چرخاند: - مـ …مــاهی؟ لب زیر دندان می‌کشم و دستم آرام آرام از روی تختِ سینه‌اش تا برجستگیِ میان پایش سُر می‌خورد. چشم‌هایش پر از لذت بسته شده و من کنارِ گوشش پچ می‌زنم: - نگفتی… از پسش بر میای شاهکــارم؟ دستش روی برجستگیِ باسنم چنگ می‌شود. آنقدر خسته و خمار بود که اختیارِ کارهایش را نداشته باشد… سرش رویِ شانه‌ام سر می‌خورد و زبانش به آرامی لاله‌ی گوشم را بازی می‌دهد: - دلت می‌خواد بیای این زیر؟ همزمان دست‌هایش مشغولِ باز کردن دگمه‌های پیراهنِ کوتاهم می‌شود: - دلت می‌خواد سیاه و کبودت کنم ماهی قرمز؟ بعد… بعد نمیگی حاج بابات بیخِ گِلومو بچسبه؟ بینِ پایش را محکم تر فشار می‌دهم، صدایِ ناله‌ی مردانه‌اش گوشم را پر می‌کند… پیشانی به پیشانی‌ام چسبانده و نوک انگشت‌هایش رویِ تیغه‌ی کمرم میلغزد… - دلت نمی‌خواد بدنمو زیرِ این باز‌وهایِ قویت له کنی شاهکارجونم؟ نفسِ پر حرارتم را روی لب‌هایش خالی کرده و پر از نیاز لب می‌زنم: - گورِ بابایِ همه چیز، من دلم لباتو میخواد… دلم میخواد رویِ تنت سواری کنم! سکندری خورده و روی تنم می‌افتد، از سنگینیِ وزنش صدای ناله‌ام بلند می‌شود و او حریص می‌گوید: - جـان؟ دردت اومد دردونه؟ با یاغی گری خورده لباس هایی که به تنم مانده بود را بیرون می‌کشد… از بالای سر با چشم‌هایی که گیج و خمار بود تا به تا مرا می‌دید… گردی سینه‌های عریانم را دست و دلبازانه در معرض نگاهش قرار میدهم: - اصلاً درد کشیدن با تو تمومِ لذتیه که می‌تونم داشته باشم شاهکارم! سفت شدن میان پایش را می‌بینم. دستش به سمتِ کمربند شلوارش حرکت میکند: - دردو دوست داری ماهی قرمز؟ چنان دردی بهت بدم که پشیمون بشی از حرفت… شلوارش را از پا می‌کند. نگاهم رویِ عضوِ برامده‌اش خشک می‌شود و برای یک لحظه تمام تنم یخ می‌کند… روی مبلِ زوار درفته کمی تنم را عقب میکشم: - شـ…شاهکار… این… مچ پایم را محکم می‌کشد و اکنون تنم زیرِ تنش می‌رقصد. انگشت‌هایش با تواضع میانِ پایم را بازی می‌دهد: - بزرگه ماهی قرمز؟  دوسش نداری؟ دستم روی بازویِ افتاب سوخته‌اش می‌چرخد. «به چشم‌هایم نگاه می‌کند و نمی‌فهمد که من ماهیِ او نیستم! نمی‌فهمد که من زنِ یکدانه‌ای که او پرستشش می‌کرد نیستم. عشق، آنقدر پیشِ چشم‌هایش را کور‌ کرده بود که حتی در عالمِ جنون هم مرا ماهی میدید!» - حلالمی، محرممی، حالام میخوام زنِ خودم شی! می‌خوام لامپِ میونِ پاتو روشن کنم ماهی!!!! موهایِ بلندم را میانِ انگشت‌هایش میگیرد. با طمانینه بی آنکه ذره‌ای عجله کند خودش را میان پاهایم جابه‌جا میکند. - اگه حاج بابات بفهمه قبلِ عقد بِم دادی عصبی میشه ماهی قرمز… سر زیرِ گوشم می‌برد: - ولی مهم نی، مگه نه؟ مهم نبود! هیچ چیز اکنون برایم مهم نبود… پشت کمرش را چنگ میزنم، تنم را محکم به تنش چسبانده و می‌گویم: - مهم نیست… هیچی مهم نیست شاهکارم، هیچی مهم نیست تا وقتی تو کارو یک سره کنی عشقم! قطره‌های ریزِ عرق روی پیشانی‌اش پیاده روی میکردند. دست‌هایم دو طرف صورتش را قاب گرفته و لب به لبش چسباندم: - تموم‌تو می‌خوام شاهکار… تموم‌تو بده بهم… به سان سوزنی لب‌هایم را به کام گرفته و تنش را محکم میانِ پایم می‌کوبد. ناله‌ی‌ پر از دردم را میانِ لب‌هایش خاموش میکنم. لب‌هایم را دیوانه وار‌می‌بوسد. یک دستش میانِ پایم را بازی می‌دهد و دستِ دیگرش سینه‌ام را می چلاند. درد در تنم نبض میزند. دیگر تمام شده بود! شدتِ کمر زدنش را بیشتر می‌کند، لب‌ِ پایینم را رها کرده و نگاهِ پر از لذتش را به چشم‌هایِ خیسم می‌دوزد: -توله سگ دارم از شدت خواستنت دیوونه میشم! تموم شد، دیگه مالِ من شدی ماهی، مالِ شاهکارت! درد در تنم نبض می‌زد، قطره‌ی‌ اشک اهسته روی گونه‌ام سر می‌خورد. دیگر تمام شده بود. سرِ او میان سینه‌هایم می‌چرخید، دست میانِ موهایش برده و اهسته لب میزنم: - تموم شد، دیگه تموم شد شاهکارِ دیوان سالار! صدایِ آژیرِ ماشینِ پلیس در گوشم می‌پیچد… اینجا شروعِ داستان ما بود!!!! ادامه👇👇👇 https://t.me/+IxsiTf10vQI1NzI0 https://t.me/+IxsiTf10vQI1NzI0 https://t.me/+IxsiTf10vQI1NzI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت۳۰۰ - دنبال اون زن بیوه هستی؟! خونه‌ی حاجی محله میمونه، قال پیچیده حاجی صیغه‌ش کرده! چکاره‌شی اقا پسر؟ به سختی نفسش بالا آمد. - آدرس خونه‌ی حاجی و بدین بقیه‌ش به سما مربوط نمیشه. زن بینی چین داد و زیر لب آدرس را گفت. زنی که عقد او بود، چگونه می‌توانست صیغه یک حاجی پیری شود! https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 در خانه که با صدای مهیبی زده شده، حاج آقا بسم الله گویان خودش رفت در را باز کند. - کیه؟ آروم اخبی اومدم... همینکه در را باز کرد و صورت عصبی مهزاد را دید، اخمی کرد. - سلام پسرم. خیر باشه باباجان؟! - هیچ خیر نیست پیری! زن من و کجاست؟! چکار کردی با زن من!؟ مرد دستی به محاسن سفیدش کشید. - بفرما داخل اینجوری دم در داد و هوار نکن. پوزخندی زد و دست‌هایش را از هم باز کرد. - اصلاً اومدم که آبروی تو رو ببرم! یالا بگو بزنم چیکار کردی حاج آقای بی‌ناموس! پیرمرد قدمی به مهزاد نزدیک شد. - پسرم زشته اینجوری آبروریزی نکن... برو یه دوری بزن یکم آروم شی، بعد بیا با خانومت هم با خانومت حرف بزن... اینجوری که.... حاجی را کنار زد و خودش داخل رفت. همان لحظه نیلرام هم هراسان از خانه بیرون آمد. - مهزاد چطوری من و پیدا کردی! با خشم جلو رفت و بازویش را چنگ زد. - زنیکه جنده من و ول کردی و خودت اومدی با یه پیری ریختی رو هم! اشک هایش جاری شد. - چی میگی دیوونه! من هنوز زنتم... اگه مادرت من و بیرون نمی‌کرد، من سر خونه زندگیم بودم مهزاد! پوزخند زد و نیلرام را پس زد. - همین فردا درخواست طلاق ندم، ت*خم بابام نیستم! خواست بیرون برود که صدای حاجی را شنید. - این زن حامله بود از خدا بی‌خبر! با تعجب برگشت که متوجه خون جاری شده کف حیاط شد و.... https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 شوهرش خیال می‌کنه چون بی‌پول بوده زنش فرار کرده و می‌خواسته زن یه حاجی پولدار بشه، اما نمی‌دونه که مادرش زنه رو چون بیوه بوده بیرون کرده و...🥲❌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
‍ ‍ بی‌بی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشی‌اش چیزی تایپ می‌کرد پرسید: -امیررضام نیومد؟ چشمان درشت نبات به طرفش چرخید: -نه. آشوب در دل بی‌بی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد: -انشالله که خیره‌. نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود (امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره‌) که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحه‌ی گوشی نقش بست: (سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟) نفس در سینه‌ی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟ دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط می‌رفت، شماره‌ی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد. با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت. در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد: -جاااااااانم؟ صدای کش‌دار و سکسکه‌ها برای پی‌ بردن به مستی‌اش کافی بود‌. ‍ نبات شوکه‌ و ترسیده گفت: -خوبین؟ امیررضا میان خنده‌ بریده، بریده گفت: -چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون  پسر جوجه فوکلی می‌خندیدی یادم نبودی! نبات گیج و ترسیده تکرار کرد: -امیررضا چته؟ کدوم پسر؟ امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت: -بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه! دوباره خندید: - کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمی‌زنه یا وقتی زنگ می‌زنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش. نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد: -امیررضا؟! مستی؟ -چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینه‌ام و... مستی هوشیاری‌اش را زایل کرده بود و نمی‌فهمید چه می‌گوید‌. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا." _کجایی؟ خونه‌‌ خودتی؟ امیررضا کشدار جواب داد: _جااااان! می‌خوای بیای خونه‌ام؟! نمی‌ترسی بخورمت؟ از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد. سردرگم پلک بست: -چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچه‌ای مگه؟ نمی‌دونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟ امیررضا سکوت کرد و آرام‌تر از دقایقی قبل لب زد: _قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب می‌خوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟ درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید: _زنگ می‌زنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش. خنده‌ی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید: -دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟! نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید: _میای؟! ثانیه‌ها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خنده‌ی تلخ امیررضا بلند شد: _نمیای پس! پسرک دوباره خندید و اینبار خفه‌تر نالید: - البت کار درستی می‌کنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و‌ دل... نبات به میان حرفش پرید: _میام. https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0 https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0 https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0 https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0 https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0 https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0 https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
Hammasini ko'rsatish...
گناهِ لیـــلی

پارت گذاری منظم 🍄 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

گروه معلمااااااااا لو رفت ❗️❗️❗️ کل سوالات نهایی اینجاست ( مشاهده سوالات )
Hammasini ko'rsatish...
گروه معلمااااااااا لو رفت ❗️❗️❗️ کل سوالات نهایی اینجاست ( مشاهده سوالات )
Hammasini ko'rsatish...
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.63 KB
Repost from N/a
-من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم! حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت: -ازدواج نه و صیغه! رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین. شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته! پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم: -تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو! -من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم. با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند. به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم: -اون چه حرفی بود که زدی؟ نکنه تو هم خوشت اومده! انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم: -اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا. سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند. -تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل! پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند. غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و... (چند ماه بعد) شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم. گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم. صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم. -سلام عزیزم خوش اومدی! با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد. -این چه ریختیه بچه؟ چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم. -خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم. ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند. -چیزی خورده تو سرت نبات؟ به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا! اخم ناراحتی می کنم: -حالا حتما باید همین امشب بریم؟ اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما. دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند: -اره امشب حتما باید بریم. صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه! دستم می لرزد و به سختی می پرسم: -تو گفتی باطل کنن؟ محکم می گوید: -اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه! او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم! یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و... ادامه👇💔 https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk
Hammasini ko'rsatish...