cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

✧⁩| تــــروفــــه |✧⁩

تو را چون مستی لايعقل ولي هشيار، بوسيدم! 🤍 نویسنده: سایه و ریحان رمان‌های دیگر #گاهوک و #مخدوم

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
21 328
Obunachilar
+28424 soatlar
+1227 kunlar
+1 89130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Hammasini ko'rsatish...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-یه بار دیگه می‌پرسم. خوش دارم دروغ بگی تا بلایی سرت بیارم اون سرش ناپیدا... چه بلایی سر بچه‌م‌ آوردی دلربا؟ خونسرد روی تخت نشسته بودم و به جلز و ولز مرد مقابلم نگاه می‌کردم. مردی که من را روزی زیر پاهایش له کرده بود. حرمتم را شکسته بود و به حریمم تجاوز کرده بود. -رفته بودم دکتر..‌ بپاهایی که برام گذاشتی نگفتن؟ -بگو که غلط زیادی نکردی دلربا... بگو که بلایی سر بچم نیاوردی... بگو لعنتی... چی می‌خواستی تو اون مطب لعنتی که چهار ساعت تمام اونجا بودی؟ به دستان رعشه گرفته‌اش نگاه کردم. اینقدر سخت بود برایش؟ پدر بودن این شکلی بود؟ پس پدر من چه بود؟ چرا هیچ وقت اینجوری برایم به آب و آتش نزد؟ با خشم گفتم: -سقطش کردم... هومن انگار قالب تهی کرد.. انگار جان از تنش پرید. گنگ و ناباور پرسید: -چیکار کردی؟ -سقطش کردم‌... هیچ بچه‌ای در کار نیست. -چه گهی خوردی بیشعور؟ خیرسرت مادرشی... چطور دلت اومد؟ -همونطوری که تو دلت اومد تن منو تیکه پاره کنی... -دست بردار از این افکار مسخره... تو زن منی... -من فقط صیغه‌ی تو بودم. -می خواستم رسمیش کنم. جیغ کشیدم: -اره بخاطر توله سگی که کاشتی... چطور فکر کردی تو زندگیت می‌مونم؟ من را فقط بخاطر بچه می‌خواست. فقط چون در قبالم معامله‌ی سنگینی کرده بود وگرنه که هیچ وقت دوستم نداشت. بارها و بارها تحقیرم کرده بود. -دلربا... بگو که شوخیه... بگو که غلط اضافه نکردی. بگو... -دوست داری اینجوری باشه؟ نیست ولی... اشک‌هایم ریخت. تمام شب و روزهایی که در این خانه گذرانده بودم از مقابل چشمم گذشت. - من بچه‌ای که حاصل تجاوزه نگه نمیدارم که فردا بشه یه اشغالی مثل تو... که بیفته به جون یه دختر بی‌پناه و اینطوری آزارش بده... -تو زن منی لعنتی... چه تجاوزی؟ -با بابای کثافتم نشستی سر میز معامله. منو مثل یه عروسک جنسی بین خودتون فروختین و خریدین. بعدشم توئه عوضی به زور... -من عاشقتم نمی‌فهمی؟ این‌قدر خری؟ بابات به هیچ صراطی مستقیم نمیشد. مجبور شدم از این در... زیر شکمم درد می‌کرد اما اهمیتی نداشت. اگر نمی‌گفتم غمباد می‌گرفتم: -چه حسی داشتی وقتی خار و خفیفم می‌کردی؟ لذت می‌بردی نه؟ اینکه پدرم منو به چند هکتار زمین فروخت راضیت می‌کنه نه؟ -نه بقران که نه... دست بردار از این حرفا... من عاشقتم این کافی نیست؟ -من ازت متنفرم... من از تو که اونجوری زیر پا لهم کردی متنفرم... شد بپرسی منم راضیم یا نه؟... به سمتم آمد. -پاشو بریم دکتر... پاشو بریم ببینم چه خاکی تو سرم ریختی... -اینقدر نگران تخم و ترکه‌ی حرومیتی؟ لذت می‌بری از اینکه من هیچکسو ندارم که نگرانم بشه نه؟ -من هستم..‌ به جای همه ی اونایی ک نخواستنت من خاک بر سر هستم. پاشو دورت بگردم... زدم زیر دستش که به سمتم دراز شده بود. -فکر می‌کنی دروغ میگم؟ سقطش کردم... حتی یک ذره هم دلم نسوخت. مدت صیغه هم داره تموم میشه... -عقدت می‌کنم -نمی‌خوام که بمونم.. بلند شدم. پاهام از ضعف لرزید و سرم گیج رفت. برای لحظه‌ای چشمام تار شد. -خوبی؟ بیا بریم دکتر... -گمشو بیرون... قدم اولم به دومی نرسیده، با ضعف بدنم تا شد که بلافاصله در آغوش گرم هومن فرو رفتم. -چه بلایی سر خودت آوردی آخه بی‌عقل؟ خواستی منو له کنی اما ببین چیکار کردی... داری تو تب می‌سوزی... -دروغ گفتم... -چی؟ -سقطش نکردم... آخرین صدایی که شنیدم فریاد یا حسین گفتنش بود...‌ https://t.me/+mPoRAQ9V-fZhYTg0 https://t.me/+mPoRAQ9V-fZhYTg0 https://t.me/+mPoRAQ9V-fZhYTg0 پدرم باهاش معامله کرد. در ازای چندین هکتار زمین شهرک منو فروخت بهش. ازش متنفر بودم. از اینکه وقت و بی‌وقت به روم می‌آورد و تحقیرم می‌کرد حالم بهم میخورد. می‌خواستم فرار کنم و از شرش خلاص شم اما..‌ با مثبت شدن تست حاملگیم همه چی خراب شد... اون از من... از بچه‌اش نمی‌گذشت...
Hammasini ko'rsatish...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟ پشت به در ایستاده بود و نمی‌دید چه کسی داخل آمده اما به جز خاله‌اش کسی داخل اتاق شخصی او نمی‌آمد. دست‌هایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد. گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینه‌هایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد: _ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن. دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینه‌هایش امدند و دور نیپل‌هایش حلقه شدند. در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دست‌های خاله‌اش آنقدر بزرگ نبودند! با تعجب لب زد: _ خا... له... خاله؟ خاله سینه‌هامو میمالی چرا؟ صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد. _ منم گیلی! ترسیده لب زد: _ آ... آقا... آقاساعی! ساعی با عطش لب‌هایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لب‌هایش کشید. لحظه شماری کرده بود برای این لحظه... _ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی... ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند. _ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار می‌کنی؟ کجا میری دورت بگردم؟ فشاری به سینه‌های نرم گیلی وارد کرد و بوسه‌ای روی ترقوه‌اش نشاند. _ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم... دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما... گناه بود. ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود.... با صدای لرزانی زمزمه کرد: _ نکن... نکن ساعی... درست نیست. دستش را نوازش وار از روی سینه‌ ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد. نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید: _ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم می‌خوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟ بغض کرده بود. از شهوت... از ترس گناه... از آمدن خاله‌اش... از ساعی که به اجبار شده بود همسر خاله‌اش اما... او را دوست داشت! ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد. لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد: _ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی... تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند. _ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!! لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتن‌اش را بگیرد. ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپل‌هایش را با دو انگشت فشرد. _ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم. با درد پاسخ داد: _ اما... اما تو شوهره... بین حرفش پرید و با خشم غرید: _ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن. میان آغوش گرم ساعی چرخید. اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید. به خودش جرعت داد و دست‌هایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت. با لذت پلک بست. _ آخ که ساعی فدای داغی دستات.... آرام زمزمه کرد: _ گیلی هم قربون دلت... با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد.... ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد: _ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی... . _ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟ با صدای شاکی خاله‌اش ترسیده از جا پرید. خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............ https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
Repost from N/a
-کلیدو بده میخوام برم. یک تای ابرویش را بالا می اندازد و با جدیت میگوید: - مگه اجازه دادم بری؟ الانم برگرد سرجات ببینم دستانش را از هم باز میکند و با پوزخند نگاهم میکند. از تخت پایین می آیم و به سمت در میروم. ضربه ای به در میکوبم که فریادش میخکوبم میکند: - یه ضربه دیگه به در بخوره فقط. https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk با بغض به سمتش بر میگردم و چشمان لبالب از اشکم را به نگاهش میدوزم. صدایم مرتعش است وقتی میگویم: - باز کن تیام. حالم خوب نیست. حالا چشمانش نگران شده است وقتی با آرامش جلو می آید و بازوانم را میان دستانش میگیرد: - درد داری؟ آخه لعنتی چرا اینجوری میکنی؟ اشکی بر گونه ام میچکد: - در و باز کن برم وگرنه جیغ میکشم - میدونی که جیغم بکشی کسی جرئت نمیکنه بیاد تو اتاق کارم چه برسه اتاق پشت کتابخونه. خودتو خسته نکن. جای تو همین جاست. تو بغل من. مشت هایم را یکی یکی روی سینه اش فرود می آورم. حرصم گرفته از قدرت و آرامش بی دلیلش. میزنم اما او ذره ای تکان نمیخورد. می زنم اما چرا خودم دردم آمده است؟! خسته زمزمه میکنم: - میگه کشته... چند ماهه در به در دنبال حقیقتیم. اگه واقعا کشته باشه چی؟ یه نگاه بکن! هیچ کس دورمون نمونده. کجاست لشکر آدمات؟ محکم به سمت خود میکشاندم و چانه اش را روی سرم میگذارد. با صدایی دو رگه از خشم زمزمه میکند و دلم را میلرزاند. - من خودم برات یه لشکرم. تا من هستم هیچی نمیشه. خب؟ هنوز نمردم که خودتو تنها بدونی. هر کی کشته، کشته. من و تو کاری نکردیم که. سرم را از زیر چانه اش بیرون میکشم و نگاهش میکنم. میخواهم مخالفت کنم و باز هم گلایه کنم که لب های لرزان از بغضم به اسارت لبهاش در می آید. گاز های ریزی میگیرد و زبانم را به بازی میگیرد که آهی از گلویم خارج میشود. - هیشششش. حق نداری جایی بری. تا ابد مال منی قصه ی هزار و یک شبم. باز هم میبوسد و دست زیر لباسم میبرد. چشمکی میزند و سر زیر گوشم میبرد: - با راند دوم چطوری دلبر؟ https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk https://t.me/+ei8bBDd2Dc44ODhk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#part24 - ازت می‌خوام به شوهرت خیانت کنی. با دست دیگه اشک روی گونه‌مو می‌گیره و سرش کج می‌شه... فاصله‌ی بینمون فقط دو سه سانته! - نمی‌تونم! دستش رو از روی گونه‌م تا گردنم و سینه‌م سر می‌ده و دو انگشتش رو داخل سوتینم می‌فرسته... - می‌تونی اگه درک کنی دست به چه کارهایی می‌تونم بزنم. نفسم لرزون بیرون میاد و می‌خوام مانع حرکت دستش بشم که مانع می‌شه... زورش بیشتره و می‌تونه من و مهار کنه و همزمان کارش رو انجام بده. - اگه تحریک می‌شی، اگه داغی، یعنی نصف بیشتر راه و رفتی!🔥 روی مبل تکون می‌خورم. - تحریک نمی‌شم. می‌خنده... خم می‌شه و لب‌هاش و درست مماس با لبای لرزونم نگه‌میداره... سرمو تا جایی که گردنم اجازه می‌ده عقب می‌کشم اما اون خیلی زود دوباره فاصله رو پر می‌کنه. - از من می‌ترسی؟ واسه چیته این لرز؟! - التماست می‌کنم سردار... اهمیتی به ناله و عجز و التماسم نمی‌ده و دکمه‌ی آخر پیراهنم رو هم باز می‌کنه... - چرا هنوز به پاش موندی؟ عاشقشی؟ حین حرف زدن لباش به لب‌هام می‌خوره... من زیادی سرد و یخ زده‌م یا اون داغه؟ - دوسش دارم. صدای روی هم ساییده شدن دندوناشو می‌شنوم و اون چونه‌مو چنگ می‌زنه - چرا؟ هق می‌زنم... داره شکنجه‌م می‌کنه - مگه دوست داشتن دلیل می‌خواد؟ من شوهرمو دوست دارم. دیوونه می‌شه انگار... سینه‌مو یهو چنگ می‌زنه و دکمه‌ی شلوارمو باز می‌کنه - بد شد که! چون قراره خیلی بهت بد بگذره! زار می‌زنم و حتی نمی‌تونم تقلا کنم - تو داری بهم تجاوز می‌کنی سردار... زورکی ازم می‌خوای به شوهرم خیانت کنم، تو چه جور جونوری هستی؟ ازت متنفرم... حرفام عصبی‌ترش می‌کنه... وقتی قرار نیست صدای التماس‌هامو بشنوه، وقتی قرار نیست با آرامش، آروم بشه... منم... شلوارمو ناگهانی از پام می‌کشه... #part25 حس می‌کنم روحمو زخمی می‌کنه - کاری می‌کنم ازش متنفر بشی رُز... پاهامو محکم به هم می‌چسبونم که از هم بازشون می‌کنه و بین پاهام جا می‌گیره... فقط یه شورت و سوتین ست تنمه و اون پیراهنی که دکمه‌هاش بازه. - تو قبلا اینقدر حیوون نبودی سردار، چت شد؟ با پشت انگشتاش شکم تختم رو لمس می‌کنه - قبلا چطوری بودم مگه؟ آب بینیمو بالا می‌کشم و نگاه درنده‌ی اون به ممنوعه‌هام دوخته شده - همیشه حواست بهم بود، نمی‌ذاشتی کسی اذیتم کنه! اما حالا خودت داری عذابم می‌دی! دستامو رها می‌کنه و زانوهامو می‌گیره... محکم... - یعنی متوجهش بودی و هیچ وقت ندیدی؟ خم می‌شه... مماس با لبام ادامه می‌ده - شاید اگه زن عماد نمی‌شدی من اینقدر وحشی نمی‌شدم. ادامه‌ی پارت اینجا🔥👇 https://t.me/+5Svj0D2ZP7A5NGM0 https://t.me/+5Svj0D2ZP7A5NGM0 https://t.me/+5Svj0D2ZP7A5NGM0 https://t.me/+5Svj0D2ZP7A5NGM0
Hammasini ko'rsatish...
کــْیـٖــنـٓــٓـه‍ 🐦‍🔥🔥𝐯𝐢𝐩

این رمان برای سنین زیر 20 مناسب نمی‌باشد🔞🚫 نویسنده: طلا

Repost from N/a
Photo unavailable
#پارت_جدید مرد مو مشکی ای که کنارم ایستاده است از هر نژادی که هست، باید قوی ترین باشد که حتی من هم آن را واضح احساس کرده ام. مرد سرش را پایین آورد و به من نگاه کرد. نفسم در سینه ام حبس شد. دیدن چشمان سبز-عسلی روشنش حس شومی را در وجودم زنده کرد. جاذبه ی اجتناب ناپذیری نسبت به او، من را در بر گرفت. به طرز ناشناخته ای دوست داشتم او را لمس کنم. داغ شدن پوستم را احساس می کردم، هم زمان انگار بین پاهایم هر لحظه گرم تر می شد و من بیشتر برای لمس بدنش ، تشنه می شدم. صدای خنده ی میستی و لیام را می شنیدم اما ما همچنان به هم دیگر نگاه می کردیم. با آن که صدایش بلند نبود اما قدرت و اقتدار از آن منعکس می شد. صدایش تحریک کننده ترین صدایی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم. دستش را به سمتم دراز کرد. سرفه ای کردم ... https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 https://t.me/+uUYoypa_BAAxMGU0 ❌بدون حذفیات❌ ♠️مجموعه رمان سرزمین پری ها♠️ نویسنده : کیابیگی ❌مردی که پادشاه جوان و جذاب سرزمین پری هاست، جذب دختر شیرینی فروشی میشود که هویت واقعی خود را مخفی کرده و نژادش، دشمن قسم خورده ی پری ها هستن و دخترک اغواگر باعث تحریک پادشاه ..
Hammasini ko'rsatish...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Hammasini ko'rsatish...