cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

「سکــ𝗯𝗼𝗱𝘆ــسی🔞」

🚩 Channel was restricted by Telegram

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
12 243
Obunachilar
-8924 soatlar
-6777 kunlar
-4 91030 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Prohibited content
دختر روستایی و معصومی که بهش تجاوز شده اما پسر دیگه ای گردنش میگیره! یه پسر همه چیز تمام و جذاب🥲🔥 پسری که از اول نمیخوادش اما وقتی لوندی هاش و میبینه وا میده و...🙊💦 https://t.me/+UspfNKhkxOM5MzJk https://t.me/+UspfNKhkxOM5MzJk دارای صحنه های بزرگسالان 🍑
Hammasini ko'rsatish...
دختر روستایی و معصومی که بهش تجاوز شده اما پسر دیگه ای گردنش میگیره! یه پسر همه چیز تمام و جذاب🥲🔥 پسری که از اول نمیخوادش اما وقتی لوندی هاش و میبینه وا میده و...🙊💦 https://t.me/+UspfNKhkxOM5MzJk https://t.me/+UspfNKhkxOM5MzJk دارای صحنه های بزرگسالان 🍑
Hammasini ko'rsatish...
_‌ جوجه‌ام میلرزه چرا؟ ترس داشتم .. تا حد مرگ از مرد روبرویم که با یک اشاره‌اش جان انسانی را گرفتند وحشت داشتم _ تو .. کشتی، اون مرد و .. دستور دادی بکشن می‌خندد و کت گران‌قیمتش را کنارم گوشه مبل پرت می‌کند، حتی از عطری که روی لباسش هم جا مانده بود ترس داشتم _ به دونی برفیم دست زده بود، کوچولویی که برای منه بین دستای اون جاکش بود هق می‌زنم و فریاد می‌کشم _ من دونه برفی تو نیستم، اون مرد حتی اگه می‌خواست بهم دست درازی کنه تو حق نداشتی جونش و بگیری زانویش را بین ران‌هایم می‌گذارد و روی تن لرزانم خیمه می‌زند _ چون نفسم به نفست بنده کاری با زبون درازت ندارم بیبی! نگفتم لخت باش؟ جان از تنم می‌رود و چگونه می‌توانم باز بار دیگر با اویی که مرا دزدیده بود رابطه داشته باشم _ چ .. چرا؟ نفس عمیقی از گردنم می‌گیرد و پوست رانم بین انگشتانش مچاله می‌شود _ چون قراره دخیِ خوردنیم امشب و لخت تو بغل آقاش بگذرونه، البته قبل اینکه مجبور بشه دست و پاشو ببنده تا بتونه ازش کام بگیره _ نه .. تروخدا نه _ نمی‌خوای ببوسمت؟ نمی‌خوای حسم کنی؟ لبام کل تنت و دوره کنه و آخرش تو بغلم حسابی بلرزی؟ _ نمی‌خوام .. نمیخوام .. دایه؟ دایه بیا تروخدا! صدای بلند خنده‌اش تنم را از جا می‌پراند _ ای جان .. دایه‌رو صدا می‌زنه! خدمتکار خونه منو! _ اذیتم نکن، خب؟ باشه آقا؟ با هیجان مرا در آغوشش می‌کشد و روی پاهایش می‌نشاند طوری که هر دو رانم دو طرف پاهایش جا می‌گیرد _ اوف .. جون آقا؟ توله‌سگِ خوردنی! لب‌هایم را می‌بوسد و من .. نمی‌خواستم! هنوز هم درد رابطه قبلی با من بود .. این مرد جانم را می‌گرفت با چنگی که به سینه‌ام می‌زند از درد جیغ می‌کشم و .. او بالاخره رهایم می‌کند _ دردم میاد با لب‌های برچیده می‌گویم که تک‌خنده‌ای می‌زند _ نچین لباتو جوجه فرفری! بخورمت؟ از بس ریزی میتونم یه لقمه چپت کنم آخه! قبل از آنکه التماسش کنم رهایم کند یکی از بادیگاردها با نفس نفس داخل می‌شود _ رئیس مثل همیشه تمام دوربین‌هارو چک کردیم ولی .. نگاهش که به من می‌افتد، بخاطر وضعیتم از شرم آب می‌شوم _ من و ببین مرتیکه، چشات رو صورتت اضافیه؟ _ ببخشید رئیس .. راستش .. انگار امروز وقتی خونه نبودین خانم قصد فرار داشتن و بخاطر سگ‌ها نتونستن پر کشیدن روح از بدن شاید چیزی شبیه به حال الان من باشد، او گفته بود .. تهدید کرده بود که اگر قصد فرار داشتم جانم را بگیرد _ میتونی بری اسد نه فقط دستانم، تمام تنم می‌لرزید .. چشمانش شده بود دالانی عمیق و پر از تاریکی _ می‌خواستی فرار کنی بابایی؟ تا خیز می‌گیرم فرار کنم از موهایم می‌گیرد و مرا کشان‌کشان دنبال خودش به انبار تاریک می‌کشاند _ تا بهت یکم ارج و غرب دادم، برگشتی دست صاحابت و گاز زدی بی‌پدر؟ _ اونجا نه، میمیرم بخدا .. من از تاریکی می‌ترسم نامرد _ نامرد اون پدر دیوث و بی‌شرفته که تر زد به زندگی خانواده من! منی که نتونستم انتقامم و از دخترش بگیرم چون بهش دلبستم و لعنت به من! قلبم تند میزد، همین که رهایم می‌کند محکم زمین می‌افتم و شئ تیز افتاده روی زمین چنان در شکمم فرو می‌رود که فریاد من و یا خدای او تمام فضا را پر می‌کند https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
Hammasini ko'rsatish...
نــــازلار

به نام او که خالق یکتاست 🌹❤️ رمان در حال تایپ : نازلار نویسنده : ساحل پایدار پارت گذاری: شنبه تا چهارشنبه

-چته تو امیرحسین؟ میخوای بکشیش؟ این راهش نیست؛ این که هر روز تن و بدنشو کبود کنی باعث مرگش نمیشه فقط شکنجه اش می‌کنی دستشو بگیر ببر لب تراس پرتش کن پایین زن و بچه ات رو باهم بکش! دستی به صورتش کشید و کلافه از پر حرفی حنانه غرید : تو خونه زندگی نداری هر روز اینجایی؟ برو پی کارت حنانه -پا به ماهه میفهمی؟ بچه‌ی خود لعتیت تو شکمشه. شادی.... عصبی سیگار رو پرت کردم توی سینک. دندون روی هم کشیدم و صدام خش برداشت: از کجا معلوم بچه از من باشه؟ صورتش سرخ شد از خشم همه فکر میکردن شادی از گل پاک تره! به ذهنشون نمی‌رسید چی میدونم از زنم! مشت محکمی به بازوم زد و گفت: خفه شو امیر! اون طفلک رو زندونی کردی تو خونه بعدم بهش تهمت میزنی؟ میدونی به گوش باباش برسه باهاش چیکار میکنی چه بلایی سرت میاره؟ لب باز کردم تا هرچی از دهنم در میاد نثار شادی و باباش کنم که حنا دستشو به سکوت بلند کرد و گفت : بذار خودم بگم بهت! کاری می‌کنه که دیگه رنگ شادی رو نبینی بیچاره. داغشو به دلت میذاره... البته تو که بدت نمیاد! از شر شادی و بچه باهم خلاص میشی. اصلا چطوره امشب دعوتشون کنم خونمون بگم شادی توی چه وضعیه! اگر دوست داشتی بیا زن برادرش زیادی داشت روی مخش یورتمه میرفت هولش داد کنار و از بین دندون غرید : خفه شو حنا. به ولای علی حرفی بزنی یا بخوای کاری کنی دستشو میگیرم میرم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه صداش از پشت سر به گوشم رسید و خدا می‌دونه چقدر دلم میخواست بزنم تو دهنش تا ساکت بشه -مامانت میخواد واست زن بگیره. منتظره بچه به دنیا بیاد تا شادی رو بیرون کنه و لیلا رو واست بگیره با خونواده ی دختره هم حرف زده. لیلا گفته چند ساله تو آتیش این عشق سوخته و حاضره بچه رو هم بزرگ کنه. نمیدونه داره خودشو اسیر کی میکنه! دستام مشت شد و رفتم سمت اتاق. دیگه تحمل حنانه رو نداشتم دلم هوای بوی بهارنارنج کرده بود... عطری که مستم میکرد! مگه میشه از یه نفر هم متنفر بود و هم عین دیوونه‌ها دوسش داشت؟ شادی منو بی آبرو کرده بود انقد بیخ گوشم زمزمه کرد تا دلم واسش رفت و دست زدم به تنش وقتی بقیه فهمیدن چی شده.... رسوایی منو جار زدن. گند زدن به تمام اعتبارم دل بسته بودم به زنی که تازه فهمیدم زیر گوش من چه غلطی میکرده و با رفیقم بهم خیانت کرده! در اتاق رو باز کردم و دیدم جلوی کمد روی زمین نشسته و تند تند یه چیزایی می‌ذاره توی ساک -چه غلطی داری میکنی؟ شونه هاش تکون خورد. بالاسرش ایستادم و چرخوندمش سمت خودم گوشه‌ی لبش زخمی بود از سیلی ای که دیشب بهش زده بودم لعنت به من! ترسیده لب زد : امیر... من... به خدا.... چند وقت پیش از حواس پرتیم استفاده کرد و اگه یکم دیرتر می‌رسیدم رفته بود؛ واسه همیشه!! چمدون به دست سر کوچه خفتش کردم چونشو فشار دادم و سعی کردم صدام به گوش حنا نرسه -خفه شو ببر صداتو. حنا چی زیر گوشت گفت؟ گفت امیر که رفت فراریت میدم؟ میخوای منو دور بزنی عوضی؟ -نه به خدا امیر... -من نگفتم اسم منو نیار؟ وقتی صدام میزنی حالم از خودم به هم میخوره. از تویی که بهم میگی امیر متنفرم بفهم خون جلوی چشمامو گرفته بود و گوشام زنگ میزد چطور تونست عشق توی چشمامو نبینه.... یه جوری دل و دینمو بهش باخته بودم که از معبودم خجالت می‌کشیدم. هرزه! لگدی بهش زدم که کمرش به کشوی نیمه باز برخورد کرد و اخ بلندی گفت -ریدی به ابرو و زندگیم حالا میخوای فرار کنی؟ کور خوندی! نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره هرزه ضربه ی بعدی رو زدم که به گریه افتاد -من... فرار نمیکنم... فقط میخواستم واسه... عربده کشیدم: بساطتو جمع کنی واسه وقتی که من رفتم فلنگو ببندی و به ریش من بخندی آره؟ میکشمت شادی؛ هم خودت هم توله سگ حرومتو کمربندمو از شلواری که روی تخت بود جدا کردم و دور دستم پیچیدم ناله میکرد و یه چیزایی می‌گفت که نمی‌شنیدم ضربه‌ی اول رو روی پاش زدم که جیغ بلندی کشید -ببر صداتو اشغال لال شو نشنوم صدای نحستو دستمو بلند کردم تا بعدی رو بزنم که دستی دور مچم حلقه شد حنانه جیغ کشید: چه غلطی میکنی امیرحسین؟ بسه کشتیش. تو آدم نیستی؟ یه هفته صبر کن تا زنت زایمان کنه وحشی هولم داد عقب و رفت سمت شادی صدای شادی ضعیف بود و نمی‌فهمیدم چی میگه حنا بلندش کرد و وحشت زده گفت : کیسه آبش پاره شده... اگه.... اگه نرسونیمش بیمارستان میمیره چهره ی رنجور دخترک خار شد توی چشمم این همون دختری بود که عاشقش بودم؟ دختری که پشه نیشش نزده بود و حالا شده بود کیسه بوکس من؟ شادی نالید: من... فقط میخواستم.... ساک بیمارستان رو آماده کنم.... دنیا دور سرم چرخید از لحن مظلومانه‌اش ولی دیگه دیر بود... خیلی دیر! https://t.me/+wE6KWWzl97Y2MDU0 https://t.me/+wE6KWWzl97Y2MDU0 https://t.me/+wE6KWWzl97Y2MDU0 سونای 🌙 #پارت928 ❤️‍🩹
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_اینده _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! ** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+odkhHNdG86kxODA0 https://t.me/+odkhHNdG86kxODA0 https://t.
Hammasini ko'rsatish...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم. چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی یزداد در گوشی پیچید: - دلی؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ دلهره با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. یزداد عصبی غرید: - جمع کن خودتو دلهره! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت یزداد، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ دلهره به نفس نفس افتاده بود. یزداد با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف یزداد را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... دلهره مات به حاج بابایش نگاه کرد. و یزداد دوباره تشر زد. - دلهره مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی یزداد تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. یزداد جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس دلهره یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ یزداد سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقای پناهی؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. دلهره با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به دلهره جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! دلهره لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم یزداد حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ یزداد با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای دلهره هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! یزداد پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط دلهره جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم دلهره گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با یزداد هماهنگ شود. و دلهره بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - یزداد؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه یزداد حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. دلهره با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث یزداد که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات! https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8 https://t.me/+depx_pliikw0ZGI8
Hammasini ko'rsatish...
...
Hammasini ko'rsatish...
..
Hammasini ko'rsatish...
Prohibited content
داستان تصویری جذاب و کمر خالی کن دڪتر و هــرزه های ابله 🔥🍒 🔞 مشاهدہ داستان 🔞 🔞 مشاهدہ داستان 🔞
Hammasini ko'rsatish...
Prohibited content
داستان تصویری جذاب و کمر خالی کن دڪتر و هــرزه های ابله 🔥🍒 🔞 مشاهدہ داستان 🔞 🔞 مشاهدہ داستان 🔞
Hammasini ko'rsatish...