cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

تُــــرنـه

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
25 464
Obunachilar
+39824 soatlar
+1037 kunlar
-2530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

پیشونیم از عرق خیس بود و به دختر عریان کنارم که دیگه حال و حوصلشو نداشتم غریدم: - کارتو کردی برو دیگه اخمی کرد و با صورتی که آثار درد رو داشت از اتاقم بی حرف بیرون رفت و من باز یاد اون دو چشم سبز رنگ افتادم و موهای فر... چرا هر کار می‌کردم یادم نمی‌رفتش؟! چه مرگم بود؟ گوشیم رو برداشتم و تو صفحه چتش رفتم و خواستم بزنم رو پروفایلش اما با دیدن آنلاین بودنش اخمام پیچید توهم؟! چرا الان باید آنلاین می‌بود؟! سریع تایپ کردم: _واس چی تا الان بیداری؟ به ثانیه نکشید که پیامم سین خورد و دخترک هم تو پیویم بود؟! جواب داد: _به همون دلیلی که تو بیداری! و آفلاین شد و من مات زده خیره به صفحه موبایلم موندم؛ من چرا بیدار بودم چون... نگاهم به لباس زیر دختری که رفت خورد اخمام جوری پیچید توهم جوری غریدم که انگار یاس الان کنار من بود: _تو خیلی بیجا کردی که به این دلیل بیدار بودی توله سگ از جام حرصی بلند شدم و اینبار تماس گرفتم اما جواب نداد و کلافه براش نوشتم: _جواب بده بینم، داری چیکار می‌کنی با کی؟ حواست هست الان صیغه ی منی محرم منی؟ براش پیامو فرستادم و سین خورد و دوباره تایپ کردم: - میگم کجایی؟ -خونمونم دیگه کجام؟ با دیدن جوابی که داده بود نفسی گرفتم؛ این که اون مثل من تو این اوضاع نبود خیالمو راحت کرد که برام نوشت: - دلم برات تنگ شده خیلی بی معرفتی لبخندی روی لبم نشست، دختری که برای سفر های کاری و اینونت های خارجی با خودم همه جا می‌بردمش و به اصرار پدرم محرم شدیم تا فقط راحت تر باشیم مخصوصا تو سفرای خارجی بد رفته بود تو دلم... هر چند قبلا فکر می‌کردم کبریت بی خطر اما الان... جوابی دیگه بهش ندادم اما از جام بلند شدم و لباس تن زدم و سوییچ ماشین و چنگ زدم و اهمیتی ندادم ساعت چهار صبح! https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 با بغض به پیامی که جواب نداده بود خیره بودم، من چقدر احمق بودم که تا چهار صبح خیره بودم به عکسش و اون... پوفی کشیدم و لب زدم: _ بدبخت شدم عاشق شدم، نباید محرم می‌شدیم اصلا همون آیه عربی از وقتی خونده شد من این طوری شدم دعایی شدم! اشکام کم مونده بود بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسمش سریع جواب دادم: _ چی میگی؟ حتما تو توی عشق و حالِتی که فکر کردی منم مثل توام و اون طوری داغ کردی! چند لحظه ساکت موندو بعد جواب داد: - بیا دم پنجره ی اتاقت کم حرف بزن بینم! متعجب سمت پنجره رفتم و همین که پردرو کنار زدم با دیدن خودش که به ماشینش تکیه داده بود هنگ کردم که صداش تو گوشم پیچید: - منم دلم برات تنگ شده بود مو فر فری لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد: - به نظرم اگه از دیوار بیام بالا تو اتاقت بیشترم میتونم رفع دلتنگی کنم...! https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0
Hammasini ko'rsatish...
👍 5😁 1
Repost from N/a
پیشونیم از عرق خیس بود و به دختر عریان کنارم که دیگه حال و حوصلشو نداشتم غریدم: - کارتو کردی برو دیگه اخمی کرد و با صورتی که آثار درد رو داشت از اتاقم بی حرف بیرون رفت و من باز یاد اون دو چشم سبز رنگ افتادم و موهای فر... چرا هر کار می‌کردم یادم نمی‌رفتش؟! چه مرگم بود؟ گوشیم رو برداشتم و تو صفحه چتش رفتم و خواستم بزنم رو پروفایلش اما با دیدن آنلاین بودنش اخمام پیچید توهم؟! چرا الان باید آنلاین می‌بود؟! سریع تایپ کردم: _واس چی تا الان بیداری؟ به ثانیه نکشید که پیامم سین خورد و دخترک هم تو پیویم بود؟! جواب داد: _به همون دلیلی که تو بیداری! و آفلاین شد و من مات زده خیره به صفحه موبایلم موندم؛ من چرا بیدار بودم چون... نگاهم به لباس زیر دختری که رفت خورد اخمام جوری پیچید توهم جوری غریدم که انگار یاس الان کنار من بود: _تو خیلی بیجا کردی که به این دلیل بیدار بودی توله سگ از جام حرصی بلند شدم و اینبار تماس گرفتم اما جواب نداد و کلافه براش نوشتم: _جواب بده بینم، داری چیکار می‌کنی با کی؟ حواست هست الان صیغه ی منی محرم منی؟ براش پیامو فرستادم و سین خورد و دوباره تایپ کردم: - میگم کجایی؟ -خونمونم دیگه کجام؟ با دیدن جوابی که داده بود نفسی گرفتم؛ این که اون مثل من تو این اوضاع نبود خیالمو راحت کرد که برام نوشت: - دلم برات تنگ شده خیلی بی معرفتی لبخندی روی لبم نشست، دختری که برای سفر های کاری و اینونت های خارجی با خودم همه جا می‌بردمش و به اصرار پدرم محرم شدیم تا فقط راحت تر باشیم مخصوصا تو سفرای خارجی بد رفته بود تو دلم... هر چند قبلا فکر می‌کردم کبریت بی خطر اما الان... جوابی دیگه بهش ندادم اما از جام بلند شدم و لباس تن زدم و سوییچ ماشین و چنگ زدم و اهمیتی ندادم ساعت چهار صبح! https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 https://t.me/+s5j_64dnI2ZmMGU0 با بغض به پیامی که جواب نداده بود خیره بودم، من چقدر احمق بودم که تا چهار صبح خیره بودم به عکسش و اون... پوفی کشیدم و لب زدم: _ بدبخت شدم عاشق شدم، نباید محرم می‌شدیم اصلا همون آیه عربی از وقتی خونده شد من این طوری شدم دعایی شدم! اشکام کم مونده بود بریزه که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسمش سریع جواب دادم: _ چی میگی؟ حتما تو توی عشق و حالِتی که فکر کردی منم مثل توام و اون طوری داغ کردی! چند لحظه ساکت موندو بعد جواب داد: - بیا دم پنجره ی اتاقت کم حرف بزن بینم! متعجب سمت پنجره رفتم و همین که پردرو کنار زدم با دیدن خودش که به ماشینش تکیه داده بود هنگ کردم که صداش تو گوشم پیچید: - منم دلم برات تنگ شده بود مو فر فری لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد: - به نظرم اگه از دیوار بیام بالا تو اتاقت بیشترم میتونم رفع دلتنگی کنم...! https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0 https://t.me/+LP1bKSyh5tRhY2M0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
رابطه نمایشی زناشویی عجیب سیزده ساله ای که بدون عشق پابرجا بود رو خواستم تموم کنم اما اون مثلا شوهر ، برخلاف باورم ، مخالفت کرد. ⁃ طلاقت نمیدم! https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk آنقدر حرفش عصبانی ام کرد که ناخودآگاه لیوان چایی که درون دستم بود را به سمتش پرت کردم. جا خالی داد و لیوان در دیوار پشت سرش خرد شد. تمام تنم از شدت خشم می لرزید. سمتم قدم برداشت. او هم عصبانی بود. بازوهایم را در مشیت گرفت. تکانم داد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk ⁃ چه مرگته؟…میگم طلاقت نمیدم ، یعنی نمیدم…نمیخوام ولت کنم. ⁃ تو غلط می کنی…این همه ساله به من خیانت کردی…این همه ساله خفه خون گرفتم…این همه ساله بچمونو تنها بزرگ کردم…حالا میگی طلاقم نمیدی؟ تکانم داد. چشم هایش را خون برداشته بود. ⁃ نمیدم…طلاقت نمیدم…میخوامت…الان میخوامت. زیر دست هایش زدم. فاصله گرفتم و او بازویم را باز هم کشید و من میان آغوشش حبس شدم. ⁃ نمیذارم بری…نمیذارم با اون پسره لاشی بری…میخوای کدوم گوری بری؟ ⁃ میخوام بعد از این همه سال عشقو تجربه کنم…سیزده سال رو اون کاناپه تنها خوابیدم…میخوام از این به بعد کنار یه مرد بخوابم. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk انگار آتشش زدم. به آنی روی کاناپه پرت شدم. تی شرت را از تن بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد. ⁃ میخوای تو بغل کسی بخوابی؟…میخوای با یه مرد رابطه داشته باشی؟…خودم هستم…خود بی ناموسم هستم. سعی کردم از زیر دستش بگریزم. این حرکت دیوانه وارش را باور نداشتم. سال ها بود ، نگاهم هم نمی کرد. سال ها بود ، اصلا مرا به زنیت قبول نداشت. نتوانستم. لب هایم را با لب هایش جبس کرد. نفسم رفت. قلبم تپش هایش تمام شد. بعد از این همه سال با چنین دردی می بوسیدم. بعد از این همه حسرت و داغی که به دلم بود. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk لباس هایم را از تنم کند. هق می زدم. التماس می می کردم. من چنین آغوش زوری نمی خواستم. مشت به جانش می کوفتم. اما او… او رهایم نمی کرد. او که لحظه ای لب هایم را از حصار لب هایش آزاد نمی ساخت ، رهایم نمی کرد. https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk https://t.me/+opE9Al4e5kc3YzNk
Hammasini ko'rsatish...
دامنگیـــــر|هانیه وطن خواه

🌈به نام خداوند رنگین کمان🌈 پارت گذاری : از شنبه تا چهارشنبه، روزانه یک پارت.

Repost from N/a
- عکس برجستگیمو دیدی دختر؟ خجالت زده سرم را در یقه فرو کردم. قدمی عقب رفتم و گفتم: - ن...نه ندیدم. - مگه مادرم نشونت نداد؟ برای چی نگاه نکردی. منو علاف کردی. مقنعه ام را جلوتر کشیدم. حس بدی تمام تنم را گرفته بود و رهایم نمیکرد. آمدنم درست بود؟ صاف نشست و پاهایش را باز کرد. آرام گفتم: - قبل ازدواج دلیلی نبود ببینم. - باید میدیدی. به نظرت من املم که از داهات زن بگیرم؟ این لامصب من بزرگه. هرکی اومده زیرم راهی بیمارستان شده. بهت زده از وقاحتش سر بالا بردم. از سایزش میگفت؟ مثلا هنرپیشه بود، هنر پیشه ای که از پشت تلویزیون عاشقش بودم. بغض کردم. - مجبورم نشونت بدم خودم. واقعا حوصله ندارم زیرم بمیری. توام باید نشون بدی، خنگی یهو الکی میگی باشه. - نه...می خوام برم. رو چرخاندم که با گرفته شدن بازوام خشک شدم. - من کلی پول به خونوادت ندادم که بری. بزرگ بود واست میبرمت دکتر گشاد کنی. نگاش کن یالا تا همین جا نکردمت. از پروییش گریه ام گرفت. مرا چرخاند و شلوارش را پایین کشید که چشم بستم. - من تاحالا عضو جنسی کسی رو ندیدم که نظر بدم نمیدونم باید چقدر باشه. - املی امل! سوراخت رو که دیدی. ببین جاش میشه. بالاخره انگشت کردی خودتو میزان تنگیت دستته. حرف هایش را نمیفهمیدم. بیشتر گریه ام گرفت. چه میگفت، دیوانه بود. تکانی خوردم و گفتم: - نه انگشت نکردم خودمو ولم کن. - لعنت بر شیطون. چشمات توی کونتن که ندیدی؟ خودتو نمیشوری توی دست شویی احمق؟ جوابی ندادم که دستش روی باسنم نشست. جیغی کشیدم و برگشتم عقب که عصبی هلم داد روی مبل. چشم هایم باز شد و... عضو جنسی اش مقابل صورتم بود...بزرگ بود! چشم هایم گرد شد. - ول کن سوراخ اونجاتو، توی دهنت جا شه اوکیه. هنوز به خودم نیامده بودم که سرم را به خودش فشار داد، در ثانیه ی اول عق زدم که محکم تر هلم داد. - چندش ادا تنگا. خشک خشک درت میذارم تا عق نزنی روی من!!! https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk من دختر روستایی هیچی ندیده ای بودم که عاشق هنرپیشه ی معروف شدم. هر روز برنامه هاشو نگاه می کردم تا این که فهمیدم تو روستامون دنبال زن میگرده. نذر و نیازم جواب داد و من شدم زن دامون! سلبریتی محبوب و پولدار... ولی وقتی رفتم به دیدنش فهمیدم که زن های شهری از زیرش زنده بیرون نمیان به خاطر همین روستایی گرفته تا... https://t.me/+Zga2oj8r6Ok1Yzlk
Hammasini ko'rsatish...
حَــوّاٰ(حق‌عضویتی)

❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون... حوّا قصه‌ی دختری از تبار آدم...

👍 6 2
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو می‌خوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام! تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه با گریه به امیر، وکیل کاوه نگاه کردم که با اخم گفت: - نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مسائل مدیرمون چشم هایش رو بست: - قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه بدون این که نگاهم کنه جواب داد: -این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست کاوه بود غرید: - ازتون شکایت شد می‌فهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولی‌دم‌همین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟ - آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد. از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن: - زنیکه امل عصاب خورد کن - چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم - تهش میری شبانه آبغوره نداره وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود! - میشه زنگ بزنی به کاوه؟ ترو خدا پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که کاوه الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم: - کاوه ... تعجبش کمی باعث مکث شد: -ماهین؟ تویی؟ گریم بیشتر شد: -کاوه اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت: -واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟ الکی آدمو اخراج نمی‌کنن که با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم: - فهمیده بود من... من زنم گریم باز شدت گرفت، خجالت می‌کشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه کاوه و چرا تامینم می‌کنه اما قطعا خود امیرم می‌دونست بین من و کاوه چی می‌گذره! و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم: -من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی -ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری ماهین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید: -گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم - امیر نیست تو ماشین پیاده شد کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه - نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که کاوه کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت: -دارم میام گوشیو بده امیر یالا داشت میومد؟ به خاطر من؟ https://t.me/+TDpfJdlPrqUzNzEx https://t.me/+TDpfJdlPrqUzNzEx صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه می‌پیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر: - تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د می‌دونی من کیم؟! می‌دونی مدیر با دیدن کاوه مجد لال شده بود و ناظم هر کار می‌کرد که اوضاع درست کنه نمی‌شد و چرا دروغ تو دلم قند آب می‌شد. - آقای مجد به خدا ما نمی‌دونستیم ماهین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش - برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم امیر پرونده ی ماهین و بگیر یه شکایت نامم میری می‌نویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟ تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد: - زهرمار زهرمار چه مرگته؟ مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم می‌سوزه واس چی گریه می‌کنی؟ -من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم احساس کردم لبخند کمرنگی زد: -این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد: -‌تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم https://t.me/+TDpfJdlPrqUzNzEx https://t.me/+TDpfJdlPrqUzNzEx
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت۱ -لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند! لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را می‌پوشم! مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را می‌گشتند. -اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت می‌کنن زنش بشی! گیره‌ی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل می‌کنم. حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم! -نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون می‌کنن! می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه می‌افتم. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که می‌شنوم قلبم تالاپی روی زمین می‌افتد! -بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم! عقب سر را نگاه می‌کنم و مشعل‌هایشان را می‌بینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد! -همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همه‌تون به صبح نرسیده تیربارون می‌شید! صداهای کلفت و مردانه را می‌شنوم که دستور حرکت می‌دهند. مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند! با این حال، شاید می‌توانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...! آن لعنتی وحشی... همان کسی که همه‌ی ایل قبولش داشتند. سریع‌ترین سوار ایلات بود. -آجی... آجی... من می‌ترسم! -نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه. نمی‌ذارم! مردان ایل داشتند نزدیک می‌شدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک می‌شدیم. دستش را می‌کشم: -انتهای این جاده می‌رسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده می‌رسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم. دستم را پشت کمر مهسا می‌زنم تا هرچه سریع‌تر برود. -پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو... -مهسا من میام خب؟ فقط می‌خوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو می‌رسونم به بی‌بی و صبح با اتوبوس میام! رسما داشت ضجه می‌زد! -وانستا... برو! تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه می‌کنم. دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا می‌گیرم و با تمام توانم می‌دوم. -اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف! نوه‌ی خان نه... عروسِ خان! با سریع‌ترین حالت ممکن خودم را به کوچه‌ای که انتهایش به کوچه‌ی بی‌بی بود می‌رسانم. اگر مرا می‌دیدند کارم تمام بود... بدون نگاه به جلو می‌پیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود می‌آیم! هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم می‌کند و من با وحشت سر می‌شوم. دوباره که پلک می‌زنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم می‌بینم که روی دوپایش بلند می‌شود چنان شیهه‌ای از سر خشم می‌کشد که تمام بدنم از ترس یخ می‌کند. بزرگترین و غول آسا‌ترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خودش بود! مطمئن بودم! پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار! مردی که نافم را به اسمش بریدند! مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم! مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت! https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk #خلاصه۵پارت‌ابتدایی‌رمان رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️‍🔥
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
00:01
Video unavailable
_شورتت رو تخت من چیکار می‌کنه گیوا؟! خندیدم و با شیطنت براش تایپ کردم: _دیدم زیاد تو کف منی، گذاشتمش با شورتم ج*ق بزنی! دیدم که دو تیک آبی خورد ولی دیگه جوابی نداد. از تصور اینکه الان شوهرِ مادرم داره با شورتم ور میره داغ کردم و لباس خواب تورم و تا بالای ناف زدم بالا و دستم و فرو بردم داخل شورتم. ولی همون لحظه در بی هوا باز شد و شاهرخ وارد اتاق شد! با دیدن من نیشخندی زد و جلو اومد. شورتم و پرت کرد رو صورتم و گفت: _میبینم یکی اینجا زده بالا!! تنت میخاره توله سگ؟! لب گزیدم و نگاه خمارم و دوختم تو چشمای جذابش. پاهام و کمی بیشتر از هم باز کردم و با صدای خماری گفتم: _تنم نه! جای دیگم میخاره جونی گفت و زانوش و گذاشت رو تخت. رو تنم خیمه زد و چنگی به بالا تنه‌م زد _خودم واست خارشش و میگیرم کوچولو https://t.me/+j3qW7Io7tuc0NmRk https://t.me/+j3qW7Io7tuc0NmRk https://t.me/+j3qW7Io7tuc0NmRk شاهرخ، پسری جذاب و سک.سی که عاشق دخترخوندش میشه و دور از چشم زنش هرشب به اتاق گیوا میره و باهاش می‌خوابه اما با حامله شدنِ دختره زنش می‌فهمه و. #رابطه_ممنوعه‌با_ناپدری🔥
Hammasini ko'rsatish...