cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

چله نشین تاریکی | فاطمه غفرانی

°|بـــســم رب الـقـلـم|° نویسنده~[ فاطمه غفرانی] °•پارت گذاری: هرروز•° خالق اثار💫: یادگاری از گذشته(فایل فروشی) تابوصورتی(در دست چاپ) طرار(فایل فروشی ) چله نشین تاریکی (درحال تایپ...) 📌به احترام انسانیت کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
32 794
Obunachilar
-4224 soatlar
-2597 kunlar
-28530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

00:13
Video unavailable
💍انگشتر های موکل دار 🖤جادو سیاه تضمینی 🔮جادو طول عمر و سلامتی بیماران لاعلاج 👰🤵 بخت گشایی فوری و تضمینی ❤️💑بازگشت معشوق سریع و ابدی تا ازدواج 😈تسخیر جن و ارواح و احضار انها 💰جادو ثروت تضمینی 🕯فرکانس ثروت در کائنات هستی 🔮آینه بینی . ستاره بینی . گوی بینی 👨‍🎓جادو سقراط برای موفقیت درتحصیل 🤰بارداری و پایان نازایی 8sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Hammasini ko'rsatish...
“بازی” خنديدم: -يه سوال خارج عرف. -شما دو تا خارج عرف بپرس. لبخندي زدم: -شما پسرا تو ديت اول به چي دقت مي‌كنيد؟ يك تاي ابرو بالا داد: -اومدي واسه ديت‌هاي بعديت آماده شي؟ شونه بالا دادم: -کي از اطلاعات اضافه ضرر كرده؟ -فرقت با دختراي ديگه داره بیش‌تر مي‌شه‌ها. چشمکي ردم: -من كه گفتم. دستم رو گرفت و سمت كاناپه برد. به خيال خودش آروم آروم و نامحسوس بهم نزديك مي‌شد ولي من اين جماعت رو از بر بودم. هم سروشي رو كه دو هفته باهاش سر كرده بودم و هم اين راياني كه الان بي ترس توي خونه‌اش، كنارش روي كاناپه نشسته بودم. دستش رو دور شونه‌ام انداخت و گفت: -راستشو بگم ديت اول تمامش ختم به اين مي‌شه كه طرف تا كجا پا مي‌ده! -خب حالا از كجا به نتيجه مي‌رسيد؟ -گفتي فرق داري؟ -هوم، فرق دارم؟ -راحت باشم؟ -ما قرار نيست تا ابد تو زندگياي هم باشيم. واسه آدماي گذرا هميشه مي‌شه راحت بود. جفت ابروها بالا رفت: -كم‌كم دارم جدي‌تر ازت خوشم ميادا. وحشي مي‌زني انگار. من هم ابرو بالا دادم: -نه ديگه، ايست كن! من همون فيلم ملي‌اي هستم كه به نفعته تماشاش نكني. -ولي يه سكانسشو مي‌شه ببينم، هوم؟ مدل خودش گفتم: -شما دو سكانس ببين! باز بلند خنديد. لبخندي بهش زدم و گفتم: -جواب سوالم موندا. قرار بود راحت باشي. -پسرا تريك دارن. يه فني مي‌زنن از توش در ميارن دختره تا كجا پايه‌اس. -چه تريكي؟ -مثلا همين دعوت به خونه. اوني كه اوكي مي‌ده يعني ٥٠ درصد قضيه حله. -استدلال جالبيه. -جالب؟ تابلوعه دختر! -نيست! تو جواب منو كامل بده، منم عوضش اطلاعات مفيد مي‌دم بهت واسه ديت‌هاي بعديت. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
Hammasini ko'rsatish...
كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال :

https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0

اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۲۶۹ حتی اگر می‌فهمید به من تجاوز شده و زیر دستانش می‌مردم برایم مهم نبود. -می‌خوان دور از چشم شما، من و به عقد پیام در بیارن و بفرستن دبی. او که مشغول بستن ساعت روی مچش بود، لحظه‌ای مکث کرد و با صدای خشنی پرسید: -خب؟! توجهی به قلب بی‌قرارم نشان ندادم، باز هم ریسک کردم و نزدیکش شدم. -مگه نگفتی من و نگه داشتی آروم شی؟ مگه من نگفتم جهنمت قبول؟! دوباره سر بلند کردم و با خیره شدن در تیله‌های سیاهش، چشمانم تَر شد. -دائمیش کن. یه جوری که راه فراری نباشه. نمی‌دانم چه شد که از بستن ساعت صرف‌نظر و آن را با خشونت روی میز پرتاب کرد. -واسه فرار کردن از سرنوشتت و تو امنیت موندن تا کجاها پیش می‌ری؟! راستش از این اصرار و خودخواهی‌ام خجالت کشیدم و مژه‌هایم به زیر افتاد. -ببخشید. من فقط به خودم فکر کردم نه شما. به سمت میزش رفت و پوشه‌ای را را باز کرد. -دختری که اسمش می‌ره تو شناسنامه‌ی من، باید عاشقم باشه. زن زندگیِ من باید پول و قدرتم و ندید بگیره خودم و ببینه! نمی‌دانم چرا جملاتش را نظر مثبت در نظر گرفتم و جلو کشیدم. -عاشقتون می‌شم! آخر من پول می‌خواستم چکار؟ اخلاق هم که نداشت. اما نمی‌دانست جان می‌دهم  برای خلق تنگ و آن گره‌ی بین دو ابرویش. پوزخندی زد و سرش را متاسف به طرفین تکان داد. -زن زندگیِ من با لباس عروس میاد تو خونه‌م و با کفن سفید خونه‌م و ترک می‌کنه. سر از روی کاغذ‌ها بلند کرد و چشمانش روی مردمک‌های بی‌قرارم ریز شد. -فقط اگر تو اون دختر باشی. لباس عروسی در کار نیست. باز هم نزدیک شدم و برای سرپا ماندن دستم چنگ میزش شد. -هیچی... نه پیشکش، نه طلا و نه لباس عروس. هیچی نمی‌خوام. هومی از رضایت، از دهانش خارج شد و پوشه را بست. -تو خونه‌ی من می‌شوری، می‌پزی بچه‌هام و بزرگ می‌کنی، اما در قبالش هیچی دریافت نمی‌کنی. نه عشق و نه محبتی. حواسش نبود، که یک طرف این قضیه خودش بود و زندگی به این شکل به کامش زهر می‌شد؟ -بهتون قول می‌دم که همین بشه. بدون هیچ توقعی. -خوبه! نمی‌دونم شایدم یه وقتی دلم زن دوم خواست نادیا! باید ببینیم مزه‌ت چجوریه! اینم یکی از مسائل مهمه. گفته بودم میلم زیاد و... اسم ازدواج به میام آمد و دوباره آزار جنسی و کلام‌های پدر درارش شروع شده بودند. -خواسته‌هام شاید نامعقول باشه. این‌که غیرمستقیم به رابطه اشاره می‌زد، جانم را می‌گرفت. نفسم را سخت و منقطع بیرون فرستادم و وحشت را در دلم به عقب راندم و سکوت کردم. خدا رحمی به قلبِ رو به مرگم کرد که او هم ادامه نداد. -به بابا گفتم یه جنگ و شروع کرده اما جدی نگرفت. کف دستش با ضربه‌ی آرامی روی پوشه نشست و به سمت من چرخاند. -تمام برگه‌ها رو امضا کن! مردد پوشه را باز کردم و کنجکاوانه سعی کردم بخوانم، اما او با صدایش توجهم را جلب کرد. -اعتماد! باید چشم بسته اعتماد کنی‌. نخونده امضا کن. استامبری مقابلم قرار داد: -و اثر انگشت بزن‌. تمام ارث و میراثم را که از قبل، به نام خود زده بود. از من و فقط یک جان ناقابل و یک جسم دست‌خورده باقی مانده بود، که بدونِ اما و اگر تسلیمش می‌کردم. -من همین‌جا هم غریبم. رفتن به یه کشور دیگه برام با مرگ فرقی نداره. لطفا اجازه نده. وقتی نمونده. انگشت اشاره‌ام را پای آخرین برگه نشاندم و پوشه را به سمتش هُل دادم. -تموم شد. پوشه را برداشت و پوزخندی زد. -بدبختیِ جدید مبارک. بزاقم را سخت فرو خوردم. مردمک‌هایش، مانند ستاره‌ای در آسمان تاریکِ شب می‌درخشید و ترسم را بیشتر می‌کرد. -برو درسات و بخون و منتظر باش. خواستم آرام از کنارش رد شوم،  اما بازویم را به چنگ گرفت و مرا کامل سمت خود کشید. خم شد و کنار گوشم پچ زد: -بله‌ای که می‌دی باید به دلم بشینه نادیا. اگه از ته دل نباشه، لمست حرومه و هر بار که یادم بیاد، دنیا به کامت زهر می‌شه. سرش کج و به خدا قسم که لب‌هایش کوتاه نرمه‌ی گوشم را لمس کردند. -یه دل شو و تا روز موعود، یه دلیل دیگه به جز امنیتت برای تو خونه‌ی من اومدن پیدا کن. کمبود اکسیژن مانع حرف زدنم شده بود و برای سر پا ماندن، کامل به خودش تکیه زدم. -به دستام عادت کن نادیا. شمارش معکوسته. وقتی نداری. زنم بشی، پسم بزنی یا بترسی خوب نمی‌شه. بلاخره نفس داغش را در گوشم خالی و دستم را رها کرد. -امروز و بهت مرخصی می‌دم و کاریت ندارم. برو تا پشیمون نشدم. حتی موفق نشدم قدمی بردارم. دنیا دور سرم چرخید و قبل از افتادن، خودش تکیه گاهم شد. https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 https://t.me/+aYpXzPoq9n02NDk0 #پارت‌واقعی #ازدواج‌اجباری
Hammasini ko'rsatish...
غَضــَبـــ ❥

•|﷽|•       غَـضــَبـــ❤️‍🔥 تمامی بنرها واقعی هستند💌 تا انتها رایگان❌ کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام می‌باشد.❌

-سید صدرا شب عروسیش تو اتاق نوعروسش نرفت؟ -نه! گذاشت از خونه رفت پیش آیدا. بین خودمون باشه خواهر ولی میگن خیلی وقته صیغه‌اش کرده. -خاک بر سرم پس این دختره اینجا چیکار می‌کنه؟ دختر حاج فرشچیان بزرگو ول کرد رفت پیش یه زن دیگه؟ -یادتون رفته همین دختر چه گندایی بالا اورد؟ کی اخه با همچین دختری ازدواج میکنه دلت خوشه. بره خداشو شکر کنه صدرا مردونگی کرد و گرفتش وگرنه معلوم نبود می‌خواست تخم حروم تو شکمشو به کی نسبت بده! -تخم حروم؟ المیرا دختر حاجی فرشچیان حامله ست؟ این که مجرده! -ای بابا خواهر... تو هم امروز تو این دنیا نیستیا. مگه فقط زن متاهل حامله میشه؟ دختره یه تنه گند زد به ابرو و اعتبار پدرش. سرشو تو بازار زیر انداخت تا آخر سر مرد بیچاره بخاطر بی آبرویی این دختر سکته کرد و مرد. زن گفت و بقیه تاسف خوردند و من پشت ستون وسط سالن خانه‌ی سید صدرا  با بغضی به قواره یک گردو در گلو خشکم زد و دستم روی شکمم مشت شد. فرزند حلال مرا می‌گفتند حرام؟ چه کسی از فرزند صدرا حلال‌تر؟ -از صدرا که اولاد پیغمبره بعیده. نکاح زن حامله مگه باطل نیست؟ -همون دیشب که تو اتاق گذاشتش و رفت معلوم شد این ازدواج فقط از مردونگیه صدراست وگرنه کدوم مردی دست یه زن دست‌خورده که حامله هم هست میگیره و میاره تو خونه و زندگیش؟ معلوم نیست تخم حروم کدوم آشغالی رو می‌خواد ببنده به اسم صدرا! اشک به چشمم دوید. چطور دلشان می‌آمد در مورد من و بچه‌ای که در شکمم بود چنین حرفی بزنند. آب دهانم را بلعیدم تا بغضم را همراهش قورت دهم. حق داشتند. وقتی صدرا مرا #باور نمی‌کرد. وقتی او قبول نداشت فرزندش را حامله هستم از دیگران چه انتظاری می‌توانستم داشته باشم؟ جمله‌ی اخر زن همسایه تیر #خلاصی بود برای عاشقی‌ام. -میگن میخواد دخترعموش رو عقد کنه. همون دختر خوشگله که هزارتا خواستگار داره. میگن دختره از خداشم هست. الله وکیلی کی ایدا با اون همه کمالات رو ول میکنه بیاد همچین دختری رو بگیره؟ چشمم کف پاش انگار از خود بهشت افتاده وسط زمین. و من... با همان جمله مردم. به‌خدا که مردن قلب عاشقم را به چشم دیدم. آیدا؟ همان دختری که صدرا می‌گفت عشق بچگی‌اش بوده؟ پس به خاطر او مرا ول کرده بود؟ کاش می‌مردم اما این خبر را نمی‌شنیدم. دستم را روی شکمم گذاشتم و با بغض زمزمه کردم. -دیگه جای منو تو اینجا نیست مامانی. * چند ساعت بعد. دکتر برگه را مقابل صدرا گرفت. -المیرا فرشچیان از شما حامله‌س آقای صفاریان‌. این ازمایش ثابتش می‌کنه. صدرا با بهت به دکتر نگاه‌ کرد. المیرا از او حامله بود و او با تمام بی‌رحمی دیشب میان آن همه ادم سنگ روی یخش کرده بود؟ سوار ماشینش شد و تخته گاز با پشیمانی‌ای که بیخ گلویش را گرفته بود به سمت خانه راند اما... در اتاق را که باز کرد دیگر نه خبری از المیرا بود و نه وسایلش. تنها از او و بچه‌اش یک یادداشت جا مانده بود. "خوشبختیت آرزومه صدرا. میرم تا تو حالت خوب باشه. قول میدم بچه‌مون رو خوب بزرگ کنم." صدرا روی زمین اوار شد و تا چند سال بعد..... https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk https://t.me/+47DXCoZALM1iMTZk دختره رو به خاطر اینکه فکر میکنه خیانت کرده و از کس دیگه‌ای بارداره ول میکنه و وقتی میفهمه که دیر شده. چند سال بعد وقتی اونا رو میبینه که....
Hammasini ko'rsatish...
🌛حجـره مـاه|نازنین‌زهراشاه‌میر🌜

رمان حجره ماه🔗🌚 بنــــــرها واقـــعی❤️‍🔥 پایان خوش🍃 ○ ° ○ ° ○ ° ○ ° اگر از کشته‌ی خود نام و نشان می‌پرسی عاشقی شیوه‌ی ما بود و جنون پیشه‌ی ما🔗♥ #فاضل_نظری دیگر آثار: ژیوان♥

#فاطمه‌غفرانی #چله‌نشین‌تاریکی #پارت465 ◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇◇ شهریار در برابر هر کس خساست به خرج می‌داد، جلوی ساره زیادی در مهربانی دست و دلبازی می کرد. مثل همین لبخند روی لبش که امشب دائماً به لبش سنجاق شده بود. ـ چوبکاری می‌کنی ساره... من تازه پیدات کردم. خیالت تخت. دیگه همیشه اینجام. ساره با خیال‌ جمع‌تری لبخندی زد و خداحافظی کرد. همزمان از بیرون آمدنمان از در خانه، شهریار گوشی‌اش را بیرون آورد چراغ قوه‌اش را روشن کرد. خلوتی و تاریکی کوچه در نیمه شب رعب‌آور بود. بی‌اختیار به شهریار نزدیک‌تر شدم. شهریار هم این را فهمید که گفت: ـ بله شما می‌خواستی بیای به ماشینت سر بزنی، آره؟ چپ چپ نگاهش کردم. ـ خب چراغ‌قوه می‌گرفتم. پچ پچ زیر لبش را شنیدم. ـ به همین خیال باش. خواستم جوابش بدهم، که خودش بحث را عوض کرد. ـ ساره رو دیدی؟ نظرت؟ مشتاقانه بحث قبلی را رها کردم و شانه بالا انداختم. ـ خیلی زن مهربونی بود. من که از شخصیتش خوشم اومد. به انتهای کوچه رسیده بودیم و حالا زیر نور کم‌جان چراغ سر کوچه، کمی چهره‌اش را می‌دیدم. چشم ریز کردم و با شیطنت ادامه دادم. ـ البته تو کلا شانس داری. تو ایران همش آدم خفن و خوب می‌خوره بهت. ببین یکی من، یکی ساره، یکی عمو باقر... منتظر نگاه یا کلام تمسخر آمیزش بودم، اما لحن نرم و کلامش سر جا خشکم کرد. ـ شانسم رو توی این زمینه نفی نمی‌کنم و با آغوش باز می‌پذیرمش. به ماشین ها رسیده بودیم. لبم را محکم گاز گرفتم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم و سر بلند کنم. نیمی از وجودم تمنای ادامه بحث را داشت و نمی‌خواست تمام شود اما صدایش را در درونم کشتم و ریموت ماشین را زدم. ـ خب من برم دیگه... شبت به خیر. همانطور که به سمت ماشینش می‌رفت، گفت: ـ دیر وقته و این محله‌هام امنیت نداره. سپر به سپر من بیا، اول بزرگراه جدا می‌شیم. 🛑🛑🛑عزیزان عضویت وی ای پی به اصرار شما عزیزان، فقطططططط برای 50نفر باز شد و بعد بسته میشه✅✅✅ 🔥در وی ای پی به پارت 1100 رسیدیم و دو سال جلوتر از اینجاییم😳😱 در وی ای پی یکی داره میره خواستگاریییی و عروسی از رگ گردن نزدیک ترهههه🥹😍 پارتای وی ای پی پر عاشقانه‌های قشنگه😭🥹🧡‌ ❇️عزیزان اونجا هفتگی 12 پارت داریم‌ یعنی دوبرابر اینجا … برای عضویت فقططططططط                  مبلغ 48 هزارتومن رو 🌱شماره کارت: 5859831128093035 فاطمه غفرانی واریز کنید و شات واریزی رو به پی وی @Nkh_adminn  بفرستین تا لینک وی ای پی رو تحویل بگیرین
Hammasini ko'rsatish...
ساره چه قدر مهربونه🥲🥹 پارت جدیدمون‌همین الان اپ شد😍
Hammasini ko'rsatish...
ساره چه قدر مهربونه🥲🥹 پارت جدیدمون‌همین الان اپ شد😍
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
من امیرم! کسی که به مرد هزار چهره معروفه... توی هر جنگ مافیایی که باشه، اگه اسمم بیاد، همه می‌کشن عقب. ولی همین من نتونستم یه دختر رو بکشم! هه... خنده داره ولی اره منی که بالای صد نفر ادم کشتم، نتونستم از پس اون خنده‌هاش بربیام و بکشمش. لامصب خنده‌هاش مثل نفس میمونه... سرخی لپاش مثل شراب سرخه‌‌‌... اخ که موهاش دستای قاتلمو به نوازش وا می‌دارن... من با این دختر چیکار کنم؟ وقتی دلیل نفس کشیدنمه ولی تنها سنگیه که اگه از وسط برش دارم می‌تونم به اون چیزی که می‌خوام برسم... https://t.me/+86V7XYs9sqVkOWE8 https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+86V7XYs9sqVkOWE8 امیر این قصه کولاک به پا کرده... فکر کن رئیس باند مافیایی باشی، یه چشم غره‌ات  نفس آدما رو ببره با یه اشاره‌ات همه‌ی دخترا جلوت صف بکشن بعد یه جاسوییچی یه فنچ، چنان بپیچتت بهم که نفهمی چه غلطی کنی. هر وقتم که فکرت سمت همونی که خودتون می‌دونید میره😜🔞 دختر داستان چنان بلایی سرت میاره که آدم سر دشمنش نمیاره.🤣🤦🏻‍♀ https://t.me/+86V7XYs9sqVkOWE8 https://instagram.com/novel_berk https://t.me/+86V7XYs9sqVkOWE8
Hammasini ko'rsatish...