cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

رمــان "عمر دوباره"

❌پارتگذاری منظم🔥🔞❌ رمان:عمر دوباره نویسنده:یامور.م رمان دیگمون با پارتگذاری منظم👇 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
20 993
Obunachilar
-6624 soatlar
-197 kunlar
+90230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

📌چنلVip عمر دوباره: _جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت: 💳‌ 5892 1011 9136 6372 __محبوب واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇 @lovin_admin ❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥 _این هفته تو چنل vip اعضا پارت ۵۰۰رو هم رد میکنن.
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-چرا گریه می کنی اخه، چطوری ساکتت کنم؟! بچه ی بیچاره از شدت گریه صورتش سرخ شده بود، حتی نمیدانست چطور باید برایش شیر خشک درست کند. پشتش را نوازش کرد و ناخوداگاه گفت: -جانم مامان... هیچی نیست پسرم. گرسنته؟ روی تخت نشست و یک سینه اش را از سوتینش در اورد، بچه را بغل کرد و سعی کرد سینه اش را درون دهان کوچک پسرک جا دهد: -بخور دیگه، جی جی مامانو بخور پسرم. به اجبار زن پسرعمویش شده بود... پسرعمویی که یک پسربچه ی نوزاد داشت. هیچ شیری در سینه اش نبود و حتی مهر مادری نسبت به این بچه نداشت اما دلش نمی امد انطور هق بزند. -عا قربونش برم بخور عزیزم. موهای تنکش را نوازش کرد و دید که چطور ساروین سینه بدون شیرش را پر قدرت می مکید. طوری که یک لحظه حس کرد دردش گرفت. -یه ذره بچه چه زوری داری... لابد به اون بابای هیزت رفتی دیگه. الان هم معلوم نیست مشغول مالیدن کدوم یکیه که دیر کرده! -من هیزم؟ ناگهان از جا پرید اما با نق زدن ساروین دوباره ارام گرفت‌ ان قدر سینه ی بدون شیرش را خورده بود که از خستگی خوابش برده بود همان طور. -جای اینکه اونطوری بهم زل بزنی بیا بچتو بگیر، یه پرستارم براش استخدام کن چون من بلد نیستم این جور موقع ها چطوری ساکتش کنم. پوزخندی زد و به دخترک اشاره‌ زد: -ظاهرا همچین بی عرضه هم نیستی، میدونی از کجای بدنت کِی استفاده کنی! سرخ شده همزمان از خجالت و عصبانیت! جلو امد و همین که ساروین را از سوین گرفت سینه ی بزرگش از دهانش بیرون افتاد و سینه خیس و درشتش جلوی دیدش قرار گرفت. آب دهانش را قورت داد و خشدار گفت: -سینتو پاک کن با دستمال، روی میز عسلی هست! سری تکان داد و او بچه به بغل از اتاق خارج شد اما نمی دانست که امیرحسام... *** با حس دستی روی سینه اش از خواب پرید و در کمال تعجب امیرحسام را دید که داشت قزن سوتینش را باز می کرد. -ساعت دو شب تو اتاق من چی میکنی حسام؟ -به پسرم خوب سینه هاتو تعارف میکردی که... فقط من اَخَم؟ تازه دهن من بزرگتره بهتر میتونم این هلوهارو بمکم! با ترس پسش می‌زند اما انگار بد بالا زده بود که رویش خم شد و زبانش روی سینه اش نشست. _سینه‌هات چقدر بزرگن سوین! لعنتی مادرش دقیقا زیر تخت خوابیده بود چطور نمی دیدش؟ -حسام الان وقتش نیست برو بیرون. دستش را از کش شلوارش رد کرد: -زنم نیستی مگه؟ ضربه ی محکمی به باسنش می‌زند که همان لحظه مادرش روی تشکش می‌نشیند که... https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 امیرحسام...🔥 تنها وارث و نورچشمیِ خاندان دولت شاهی! سرگردی سکسی و جذابه که هر دختری براش سر و دست می‌شکنه! اما اون قسم خورده جنس مونث رو به خاطر یادگار برادرش از زندگیش خط بزنه! اما با اومدن سوین، دل میده به دختر عموی یتیمش که حاضره در ازای داشتن سرپناه باهاش...! https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 #دارای‌محــــدودیت_ســــنی🔞
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم عزیزم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و الان باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست آخرین شلیکِ این تفنگ قراره قلبشو نشونه بگیره و بدجور عاشق دخترِ مرداویج خان بشه.... این بار جوری عاشق بشه که واسه به دست اوردنِ دوباره‌ی زن و بچه‌اش حاضره از همه چیز بگذره... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 سرچ کن اگه نبود لفت بده بیشتر از ۸۵۰ پارت آماده 🔥✨
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: -اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو ترئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید: - این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - نــــامــــــــــجـــــــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk
Hammasini ko'rsatish...
حُنــــــــّٰاق

پارتگذاری روزانه💜 تا انتها رایگان به قلم مشترک:نیلوفر فتحی و بنفشه موحد

Repost from N/a
-می‌خوام با برزو آشنات کنم دخترم نگاهم به مرد سی ساله ای خورد که رو مبلی نشسته بود و هیکل و تتو هاش باعث می‌شد خیره بمونی بهش و اونم متعجب بهم کمی خیره موند و گفت: -خان‌بابا نمی‌دونستم دختر این سنی دارید بدنم از نفرت جمع شد چون من دختر این مرد نبودم و خان‌بابا جواب داد: -دخترم نیست، دختر دشمنم که یک سال داره با من زندگی می‌کنه بغض کردم و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم خان‌بابا با نیشخندی بهم نگاه کرد: -می‌خوای خودت تعریف کنی؟ هیچ وقت نمی‌تونستم‌رو حرفش حرف بزنم اولین باری که تو خونش سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم و یادم نرفته! هنوزم پشت گردنم جای اون میله ی داغ بود! سکوتمو که دید غرید:- گفتم تعریف کن! -من گلرو دختر خانواده صالحیم سال گذشته خان‌بابا کل خانوادمو کشت اما به خاطر رحمت و لطفش منو زنده نگه داشت الان من دختر خان... خان‌بابا و بغض به گلوم چنگ زد با یاد اون روزا و خان‌بابا ادامه داد: -و یک سال که فقط تو این عمارت زندگی می‌کنه زندگی نمی‌کردم، زندانی بودم و می‌دونستم کوچیک ترین تخلفی باعث ناقص شدنم میشه! سر پایین انداختم و نمی‌دونستم چرا منو داره به این مرد معرفی می‌کنه تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده وقتش آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش که فکر میکنن گلرو مرده با این حرف سر بالا آوردم؛ می‌خواست ولم کنه؟ برزو بعد مکثی گفت: -خب چرا منو صدا زدید خان‌بابا لبخندی زد یه لبخند پر از شرارت: -زشته بدون هیچ پاداشی از خونه ی من بیرون بره بالاخره دختر من شده برزو به من نگاهی کرد و خان‌بابا با جدیت تمام ادامه داد: -باردارش کن!!! بدنم یخ بست و خود برزو هم تو شوک رفت: -من؟ آخه یعنی متوجه نمیشم معلوم آدمیه که نمی‌تونه رو حرف خان‌بابا حرف بزنه و خان بابا به من اشاره کرد: -‌او مرد یه دختر خوشگل جوون دست نخورده که یک سال تمام حتی رنگ آفتابم بدنشو ندیده رو دارم بهم پیشکش میکنم بعد میگی متوجه نمیشم تنم لرز گرفته بود برزو بهم خیره شد و هان بابا ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ عوضیش شکمش بالا باشه همه فکر کنن بچه ی منو باردار -نه نه ترو خدا نه... صدای من بود که تو سالن پیچید و خان بابا داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌بابا ادامه داد: -یا هر هفته میای خونه ی من تا با این دختر ازت پذیرایی کنم یا میتونی خودت تاکید میکنم خودت بکشیش و جنازشو ببری برای پدر بزرگش! جز این راه ها راه دیگه ای نداری بهم با ترحم خیره شد که جیغ زدم -ترو خدا بکشم... ترو خدا لینک چنل لباسامو با زور از تنم کند و خوابوندم رو تخت و‌ خودشم به سرعت برهنه کرد هق هق می‌کردم زیر تن مردونش تقلا می‌کردم که با دستاش صورتمو قاب کرده بود: -آروم بگیر د آروم بگیر میگم هیچی نی یه لحظه واستا نزار باز به زور متوصل شم زار زدم: - ترو خداااا تو مرد بدی نمیاد باشی ترو خدا غرید: - ترو خدا چی میگی بکشمت؟ جوری غرید که ترسیده نگاهش کردم که ادامه داد:-ببین چاره ای نداریم، هم من هم تو -اگه باردار شم بابا بزرگم بفمه من زندم و فکر کنه از خان‌بابا باردارم میکشم پس فرقی نداره خیره بهم شد:-اگه باردار شی من نمیزارم کسی بچمو بکشه... فقط آروم بگیر الان مات چشماش موندم که هیشش کش داری گفت و به یک باره درد شدیدی زیر دلم پیچید و صدای جیغم بلند شد... و این شروع داستان ما بود.. https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0
Hammasini ko'rsatish...
رمــان "عمر دوباره" #پارت_۲۴۵ _زندگیتو بخاطر این مرد تباه نکن...اگه قول و قراریم بهت داده بدون کشکه... با تحکم صداش زد رادان:سمیرا... زن بغض کرد حدس زدم احتمالا یکی از دوست دخترای این مرد بوده سمیرا:سمیرا مرد دیگه سراغم نیا ... و بعد با همون تیپ رسمیش از اتاق زد بیرون مرد کناریم حرکتی مبنی بر اینکه از رفتن زن ناراضی باشه و یا بدنبالش بره نکرد... گلوم خشک خشک بود و موهام بیشتر پرشیون... موهامو پشت گوشم زدم‌... انگار کم کم داشت عقلم سر جاش می اومد...همه ناراحتی‌های عالم به دلم نشست این مرد انگار با زنا دشمنی و سر جنگ داشت و قسم خورده بود تا جایی که می‌تونه دل بشکنه... رادان:تو هم دیگه خودتو جمع و جور کن...به امیر علی گفتم برسونتت خونتون... یه لحظه جنون بهم دست داد داشت سمت در می‌رفت دستم سمت ساعت کوچیک روی عسلی رفته و برش داشته و سمتش پرتاب کردم... با چشمایی که به خون نشسته بود تماشاش کردم جا خالی داده بود... ولی با بهت و خشم نگاهم میکرد... رادان:داری چه غلطی میکنی؟ حالم خوب نبود ولی من عصبانی بودم با حرص سمتم اومد... از گلوم گرفت و منو روی تخت کوبید...به گلوم فشار آورد از بین دندونای قفل شدش غرید رادان:انگاری زیادی لی‌لی به لالات گذاشتم...دم در آوردی؟ قطره اشکی از گوشه چشمم چکید... دستامو بند یقه پیراهن سفیدش کردم...
Hammasini ko'rsatish...
📌چنلVip عمر دوباره: _جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت: 💳‌ 5892 1011 9136 6372 __محبوب واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇 @lovin_admin ❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥 _این هفته تو چنل vip اعضا پارت ۵۰۰رو هم رد میکنن.
Hammasini ko'rsatish...
📌چنلVip عمر دوباره: _جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت: 💳‌ 5892 1011 9136 6372 __محبوب واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇 @lovin_admin ❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥 _این هفته تو چنل vip اعضا پارت ۵۰۰رو هم رد میکنن.
Hammasini ko'rsatish...