خورشــــید نیــمه شــب 🌔
بسم الله الرحمن الرحیم پارت گذاری 6 پارت در هفته 💯
Ko'proq ko'rsatish11 562
Obunachilar
-2624 soatlar
-1377 kunlar
-43930 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
00:16
Video unavailable
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها şĥ¹⁴v
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
2.11 MB
👍 1
5 24830
Repost from N/a
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره منزنتم حقنداریوقتی چشمش دنبالته!
نیشخند میزند:شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم وباهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+bsclbodVf8E2YzZk
5700
Repost from N/a
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه...
گیلا از خجالت سرخ شد.
اصلان با مردانگیای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت:
- اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی!
گیلا اما احساس میکرد از گونه هایش آتش بیرون میزند.
توان حرف زدن نداشت.
اصلان با دیدن رنگ پریدهاش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید.
سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنماییاش کرد.
- وسیله همراهت هست؟
گیلا با سری که از شدت خجالت سوت میکشید، گیج نگاهش کرد.
اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد:
- منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟
گیلا بیش از پیش سرخ شد.
با لکنت جواب داد:
- را... راستش... نه. ندارم.
گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت:
- تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟!
دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت:
- آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته...
اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد:
- دکتر رفتی؟
سکوت و سر پایین افتادهی دنیا خشمش را بیشتر کرد.
یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید:
- د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونهی منی! مسئولیتت با منه!
تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمهی "مسئولیت" منجمد شدند.
لب گزید.
حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شدهی این مرد بزند.
اصلان دست سمت صورتش برد و چانهاش را گرفت.
با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت:
- صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟
- نه.
اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت:
- خودت و سرکوب میکنی واسه همینه!
گیلا خنگ پرسید:
- منظورتون چیه؟
- باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون میکنی؛ این میشه وضعیتت!
چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد.
و اصلان تیر خلاص را زد:
- این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت.
درمانت فقط دست منه...
https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
7400
Repost from N/a
-چرا نوک سینه هات سیخ شدن...؟!
دخترک حشری شده اب دهان بلعید.
-هی... چی... خودش همیشه سی.... سیخ هست...!
مرد ابرو بالا انداخت.
-مگه سالاره که سیخ کنه...؟!
افسون نگاهش به خشتک پاشا افتاد و با دیدن برجستگی ان چشم گرد کرد.
-اینکه خوابیده بود...؟!
پاشا خندید: غذاش و دیده، گشنش شده...!!!
-غذاش...؟!
مرد جلو رفت و از روی لباس نوک سینه سیخ شده دخترک را گرفت و کشید که دخترک دردش امد و تا خواست اعتراض کند مرد سمت خودش کشید و دست دور کمرش پیچید...
-غذاش وسط پاته...!!!
افسون تقلا کرد.
-اما ببخشید رستوران تعطیله....!
پاشا خندید و در حالیکه دستش را داخل یقه دخترک می برد، یکی از سینه هایش را بیرون اورد و فشار آرامی بهش وارد کرد بدتر تن حشری دخترک شل شد...
-در رستوران بازه تازه هفت روز تعطیلیش تموم شده و الانم هوس غذای سراشپز رو کرده...!!!
افسون دهنی کج کرد.
-یهو تو گلوش گیر نکنه...؟!
پاشا نوک سینه اش رو توی دهان میبرد و مکی به ان می زند و جدا می شود...
-نه قول میدم تا تهش فرو کنم توش که گیر نکنه...!!!
دهان افسون از این همه پررویی باز ماند.
-اگه نخوام به سالارتون سرویس بدم کی رو باید ببینم...؟!
مرد دستش را این بار داخل شلوارش و سپس شورتش فرو می برد و انگشتش را روی چاک وسط پایش می کشد که نفس دخترک می رود و بدتر داغ می شود...
-می دونی که پرروئه بهش ندی با زور ازت می گیره مخصوصا که الانم رگ کلفت کرده تا خودش و سیر کنه...!!!
افسون با بازی انگشتان مرد تمام وجودش داغ کرده و دلش سکس می خواست...
یقه مرد راچنگ زد و با شهوت زمزمه کرد...
-پس چرا معطلی یالا سیرش کن....!!!
چشمان مرد خمار شد...
-خودت سرو می کنی یا من بکنم...؟!
دخترک دست روی خشتکش گذاشت و با حجم سفت شده ان لبخند زد: بهتره خود سالارت دست به کار بشه...!!!
مرد با یه حرکت روی کانتر نشاندش و شلوار و شورتش را بیرون کشید و پاهایش را از هم باز کرد و خودش را بین ان قرار داد و دو طرفش را با دست باز کرد و با ضربه ای....
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
- حست بهش چیه...؟!
دخترک خمار نگاهش کرد.
مرد خودش را بیشتر فشار داد که صدای آخ افسون بلند شد...
- آخ وحشی دارم جر می خورم...!
پاشا در حالیکه خودش را به دخترک می کوبید چشم در چشم دخترک زبانش را روی لب افسون کشید و با صدای خشدار و جدی گفت: می دونم زیرم داری.... جر می خوری اما.... حست و بگو بیشرف...!!!
افسون پوزخند زد: واقعا می خوای.... حس من و بدونی....اخ یواش وحشی....!
پاشا سری تکان داد و خیره در چشمان خمار دخترک ضربه محکم دیگری درونش کوبید که تنش لرز گرفت....
افسون سرش را جلو برد به طوری که حرم نفس های داغش روی لبان پاشا می خورد.
با حرص لب زد: ارضام کن لعنتی... ارضام....اخ....تندتر....وا...اااا...ااااا....!!!
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
❌مردی یاغی و بی نهایت هات که چشمش دنبال دختری موفرفری و ریزه میزه اس که محل سگ بهش نمیده ولی پاشا با زور هم که شده به خواسته اش می رسه و دختر رو اسیر می کنه حتی با... 🔞♨️🤤❌
🔥شیطان🔱یاغـــی🔥
تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam
9110
Repost from N/a
محکم از کمرش گرفتم و به دیوار کوبیدمش..
تشنه ی رسیدن به یار باشی،همین میشه که داری میبینی...
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
دستم رو روی سینه ی پهن مردونه اش گزاشتم:
-برو عقب حاتم...
زمزمه وار با حالتی شهوت برانگیز جواب داد:
-آخ....من میمیرم واسه حاتم گقتن تو دختر...حتی میخوای تا کله ی صبح اسممو صدا بزن،این نه تنها باعث نمیشه ولت کنم،
بلکه بیشتر کنه ی تنت میشم و میخورمت دختر!
همونطور که معاشقه هامون درحال انجام بود،نگاهش به پاهای سفید و بلورینم افتاد که با لاک طلایی تزئین شده بود...
-وای آلا،لاک طلای زدی شیطون نمیگی یه وقت امشب تموم میشی؟؟
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و همونطور که دستام روی بازو های پرقدرت و محکمش بود جواب دادم:
-بعید میدونم،آخه حاتم من،نمیخواد من تموم بشم و بی آلا بمونه!!اون وقت کی واسش لاک طلایی بزنه و باهاش شب رو تا صبح جیک تو جیک باشه!!!
انگشتش رو به نوک بینیم،زد و لب باز کرد:
-ای دختره ی بلا،پس میدونی که من دل اذیتت رو ندارم،حالا که مفهموم شدی حاتمت همچین آدمیه،بیا بشینیم تا یک دل سیر نگات کنم!!
نکنه میخوای اونم ازم دریغ کنی؟؟یک نگاهه فقط لامصب...
لبخندی زدم...از همون لبخند های که اگه جلوشون ایستادگی نمیکردم،پقی به قهقه های بیشمار تبدیل میشد..
همونطور که توی بغل گرم و نرمش وول میخوردم،از پشت بغلم کرد و تا جای که راه داشت و جا داشت،خودش رو بهم چسبوند!
سرش به سمت گودی گردنم متمایل شد،موهام رو کنار زد و بوسه ای عاشقانه مهمون گردنم کرد...
-آه...آلا،زندگی یعنی همین بوسه های عمیق...
احساس میکنم رخت تنت هم داره باعث جداییمون میشه،میخوام بیارمشون بیرون لامصبارو،اجازست؟؟
پسرمون فول آپشنه،اونم از نوع بروز احساسات‼️‼️
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
https://t.me/+gBCJBhfXxKM4YTJk
4310
Repost from N/a
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه میپیچید!
مادرم هر کار میکرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم:
- مامان بدش من...
با دیدنم از جاش پاشد:
-وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بیقراری میکنه شاید جاییش درد میکنه
دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم:
-قلبش درد میکنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟!
هیششش بابایی آروم جونم
-بیلیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت
نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر میشد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت:
-شما به زور بستیدش به ریش منها یادتونه؟ هی در گوش من میگفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه...
پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟
-حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون
مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد!
به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم:
-هیشش جونم بابا من اومدم دیگه
اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه
چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم:
-بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون
انگار که معنی حرفای منو میفهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن
و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم:
-جانم حاجی؟
-رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا...
خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمیتونستم بگم...
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
-اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی میکنه فقط شانس نداشته!
نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟!
بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد
بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن
-لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش
سکوت کردم که ادامه داد:
-به خدا که هم تو میتونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون میتونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده
-شما میگی من الان باید چیکار کنم؟
-دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه
توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه
نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم:
-حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو...
حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود...
چشمای سبزی که پر از اشک بود!
دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت...
و این شروع ماجرای ما بود.
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
https://t.me/+x7rwLPMlMgZkYzdk
3700
Repost from N/a
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره منزنتم حقنداریوقتی چشمش دنبالته!
نیشخند میزند:شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم وباهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+bsclbodVf8E2YzZk
11400
Repost from N/a
پریزاد دختر ته تغاری و محبوب خانواده ،نامزد پسرعموشه که عاشقانه همدیگر و دوست دارن و قرار ازدواج عاشقانه داشته باشن!اما چند ماه قبل ازدواج در شرایطی با شایگان مرد مرموز وقهرمان شنای کشور که از اون متنفر قرار میگیره که مجبور به عقد میشن!
خود پریزاد هم دلیل این همه نفرت و نمیدونه !سرنوشت پریزاد ،کنار شایگان با اون همه تنفر چی میشه!؟
https://t.me/+KsUI93nFT7lkMmU0
2700
Repost from N/a
- دختر ۹ سالمو میفروشم!
عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه میکرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد:
- مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی میخوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد
صدای داد و هوارش تو محله میپیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد...
بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمیسوخت چون یادم نمیرفت چطور مامانم و میزد!
اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد:
- ترو خدا آقا آرکان نزنش داره میمیره
سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم:
- بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن
تو چشمای سبز درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بیتوجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه:
-اسمت چیه؟
- دنیا
لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟!
با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد:
- بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم
سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت:
- دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمیموندی
صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم
و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد
اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود:
- ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش
و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود...
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
(هشت سال بعد)
- تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن
تولد هجده سالگیم که کم از عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد.
نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد
چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد:
- از امشب دیگه اینجا نمیخوابی
متعجب لب زدم: - وا چرا؟!
کمی مکث کرد اما در نهایت گفت:
- دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی
یخ بستم، مات موندم که ادامه داد:
- اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود
بغض داشتم و نیشخندی زدم
: - منظورت قرارت با بابام؟
انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا میتونست بهم دست بزنه؟
سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم. اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه:
- گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه
بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم میریخت: - آرکان نه، ترو خدا
اینبار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو
جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام میشناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانمشی دیگه جوجه، خانم من
دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه...
به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید:
- جان؟ جوجه؟ اذیتت نمیکنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه...
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
https://t.me/+v4LTpovHZY00NTJk
9700