cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

سیاه مَست 🥃🌱🖤

مرا مُرتکب شو! که در چشم من هم تو گُناهی بودی، که نه از آن پا پَس کشیدم و نه توبه کردم... "سیاه مست" - تمنا زارعی -

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
14 703
Obunachilar
-4724 soatlar
-3507 kunlar
-1 06530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

-چرا گریه می کنی اخه، چطوری ساکتت کنم؟! بچه ی بیچاره از شدت گریه صورتش سرخ شده بود، حتی نمیدانست چطور باید برایش شیر خشک درست کند. پشتش را نوازش کرد و ناخوداگاه گفت: -جانم مامان... هیچی نیست پسرم. گرسنته؟ روی تخت نشست و یک سینه اش را از سوتینش در اورد، بچه را بغل کرد و سعی کرد سینه اش را درون دهان کوچک پسرک جا دهد: -بخور دیگه، جی جی مامانو بخور پسرم. به اجبار زن پسرعمویش شده بود... پسرعمویی که یک پسربچه ی نوزاد داشت. هیچ شیری در سینه اش نبود و حتی مهر مادری نسبت به این بچه نداشت اما دلش نمی امد انطور هق بزند. -عا قربونش برم بخور عزیزم. موهای تنکش را نوازش کرد و دید که چطور ساروین سینه بدون شیرش را پر قدرت می مکید. طوری که یک لحظه حس کرد دردش گرفت. -یه ذره بچه چه زوری داری... لابد به اون بابای هیزت رفتی دیگه. الان هم معلوم نیست مشغول مالیدن کدوم یکیه که دیر کرده! -من هیزم؟ ناگهان از جا پرید اما با نق زدن ساروین دوباره ارام گرفت‌ ان قدر سینه ی بدون شیرش را خورده بود که از خستگی خوابش برده بود همان طور. -جای اینکه اونطوری بهم زل بزنی بیا بچتو بگیر، یه پرستارم براش استخدام کن چون من بلد نیستم این جور موقع ها چطوری ساکتش کنم. پوزخندی زد و به دخترک اشاره‌ زد: -ظاهرا همچین بی عرضه هم نیستی، میدونی از کجای بدنت کِی استفاده کنی! سرخ شده همزمان از خجالت و عصبانیت! جلو امد و همین که ساروین را از سوین گرفت سینه ی بزرگش از دهانش بیرون افتاد و سینه خیس و درشتش جلوی دیدش قرار گرفت. آب دهانش را قورت داد و خشدار گفت: -سینتو پاک کن با دستمال، روی میز عسلی هست! سری تکان داد و او بچه به بغل از اتاق خارج شد اما نمی دانست که امیرحسام... *** با حس دستی روی سینه اش از خواب پرید و در کمال تعجب امیرحسام را دید که داشت قزن سوتینش را باز می کرد. -ساعت دو شب تو اتاق من چی میکنی حسام؟ -به پسرم خوب سینه هاتو تعارف میکردی که... فقط من اَخَم؟ تازه دهن من بزرگتره بهتر میتونم این هلوهارو بمکم! با ترس پسش می‌زند اما انگار بد بالا زده بود که رویش خم شد و زبانش روی سینه اش نشست. _سینه‌هات چقدر بزرگن سوین! لعنتی مادرش دقیقا زیر تخت خوابیده بود چطور نمی دیدش؟ -حسام الان وقتش نیست برو بیرون. دستش را از کش شلوارش رد کرد: -زنم نیستی مگه؟ ضربه ی محکمی به باسنش می‌زند که همان لحظه مادرش روی تشکش می‌نشیند که... https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 امیرحسام...🔥 تنها وارث و نورچشمیِ خاندان دولت شاهی! سرگردی سکسی و جذابه که هر دختری براش سر و دست می‌شکنه! اما اون قسم خورده جنس مونث رو به خاطر یادگار برادرش از زندگیش خط بزنه! اما با اومدن سوین، دل میده به دختر عموی یتیمش که حاضره در ازای داشتن سرپناه باهاش...! https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 #دارای‌محــــدودیت_ســــنی🔞
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم عزیزم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و الان باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست آخرین شلیکِ این تفنگ قراره قلبشو نشونه بگیره و بدجور عاشق دخترِ مرداویج خان بشه.... این بار جوری عاشق بشه که واسه به دست اوردنِ دوباره‌ی زن و بچه‌اش حاضره از همه چیز بگذره... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 سرچ کن اگه نبود لفت بده بیشتر از ۸۵۰ پارت آماده 🔥✨
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: -اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو ترئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید: - این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - نــــامــــــــــجـــــــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk
Hammasini ko'rsatish...
حُنــــــــّٰاق

پارتگذاری روزانه💜 تا انتها رایگان به قلم مشترک:نیلوفر فتحی و بنفشه موحد

Repost from N/a
-می‌خوام با برزو آشنات کنم دخترم نگاهم به مرد سی ساله ای خورد که رو مبلی نشسته بود و هیکل و تتو هاش باعث می‌شد خیره بمونی بهش و اونم متعجب بهم کمی خیره موند و گفت: -خان‌بابا نمی‌دونستم دختر این سنی دارید بدنم از نفرت جمع شد چون من دختر این مرد نبودم و خان‌بابا جواب داد: -دخترم نیست، دختر دشمنم که یک سال داره با من زندگی می‌کنه بغض کردم و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم خان‌بابا با نیشخندی بهم نگاه کرد: -می‌خوای خودت تعریف کنی؟ هیچ وقت نمی‌تونستم‌رو حرفش حرف بزنم اولین باری که تو خونش سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم و یادم نرفته! هنوزم پشت گردنم جای اون میله ی داغ بود! سکوتمو که دید غرید:- گفتم تعریف کن! -من گلرو دختر خانواده صالحیم سال گذشته خان‌بابا کل خانوادمو کشت اما به خاطر رحمت و لطفش منو زنده نگه داشت الان من دختر خان... خان‌بابا و بغض به گلوم چنگ زد با یاد اون روزا و خان‌بابا ادامه داد: -و یک سال که فقط تو این عمارت زندگی می‌کنه زندگی نمی‌کردم، زندانی بودم و می‌دونستم کوچیک ترین تخلفی باعث ناقص شدنم میشه! سر پایین انداختم و نمی‌دونستم چرا منو داره به این مرد معرفی می‌کنه تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده وقتش آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش که فکر میکنن گلرو مرده با این حرف سر بالا آوردم؛ می‌خواست ولم کنه؟ برزو بعد مکثی گفت: -خب چرا منو صدا زدید خان‌بابا لبخندی زد یه لبخند پر از شرارت: -زشته بدون هیچ پاداشی از خونه ی من بیرون بره بالاخره دختر من شده برزو به من نگاهی کرد و خان‌بابا با جدیت تمام ادامه داد: -باردارش کن!!! بدنم یخ بست و خود برزو هم تو شوک رفت: -من؟ آخه یعنی متوجه نمیشم معلوم آدمیه که نمی‌تونه رو حرف خان‌بابا حرف بزنه و خان بابا به من اشاره کرد: -‌او مرد یه دختر خوشگل جوون دست نخورده که یک سال تمام حتی رنگ آفتابم بدنشو ندیده رو دارم بهم پیشکش میکنم بعد میگی متوجه نمیشم تنم لرز گرفته بود برزو بهم خیره شد و هان بابا ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ عوضیش شکمش بالا باشه همه فکر کنن بچه ی منو باردار -نه نه ترو خدا نه... صدای من بود که تو سالن پیچید و خان بابا داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌بابا ادامه داد: -یا هر هفته میای خونه ی من تا با این دختر ازت پذیرایی کنم یا میتونی خودت تاکید میکنم خودت بکشیش و جنازشو ببری برای پدر بزرگش! جز این راه ها راه دیگه ای نداری بهم با ترحم خیره شد که جیغ زدم -ترو خدا بکشم... ترو خدا لینک چنل لباسامو با زور از تنم کند و خوابوندم رو تخت و‌ خودشم به سرعت برهنه کرد هق هق می‌کردم زیر تن مردونش تقلا می‌کردم که با دستاش صورتمو قاب کرده بود: -آروم بگیر د آروم بگیر میگم هیچی نی یه لحظه واستا نزار باز به زور متوصل شم زار زدم: - ترو خداااا تو مرد بدی نمیاد باشی ترو خدا غرید: - ترو خدا چی میگی بکشمت؟ جوری غرید که ترسیده نگاهش کردم که ادامه داد:-ببین چاره ای نداریم، هم من هم تو -اگه باردار شم بابا بزرگم بفمه من زندم و فکر کنه از خان‌بابا باردارم میکشم پس فرقی نداره خیره بهم شد:-اگه باردار شی من نمیزارم کسی بچمو بکشه... فقط آروم بگیر الان مات چشماش موندم که هیشش کش داری گفت و به یک باره درد شدیدی زیر دلم پیچید و صدای جیغم بلند شد... و این شروع داستان ما بود.. https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
نوک سینه ی دخترک رو در دهانش گرفته بود... و تند تند با فک کوچکش با چشم های بسته ای مک میزد طوری که سوین حس می‌کرد سینه اش دیگر زخم شده و می‌سوز! با صورتی درهم از درد سینه اش را از دهان نوزاد بیرون کشید خواست بلند شود اما صدای گریه نوزاد دوباره تو اتاق پیچید و ناچار دوباره به حالت قبل برگشت و از فرط خستگی نالید: - ترو خدا بخواب آخه منم که شیری ندارم که تو بخوری داره آتیش میگیره سینم بغضش گرفته بود دیگر و به یک باره صدای مردونه ی پسر عمویش اون رو از جا پروند: - تو اصلا مگه زن شدی که حالا مامان بشی شیر داشته باشی بدی این بچه؟چیکار می‌کنی؟ نگاهش به امیرحسام که در درگاه در ایستاده بود کشیده شد و برای یک لحظه به قدری از وجودش خوشحال شد که یادش رفت با چه وضعیتی جلوی یک مرد جوون روی تخت دراز کشیده و گفت: - وای امیر اومدی! کجا بودی پسر داداشت منو کشت... هر کار میکنم آروم نمیشه نیم نگاهی به نوزاد کرد: - ولی الان آرومه خیلیم انگار از وضعیتش راضی سوین تازه یاد حالتش افتاد هینی کشید و ملافه ای روی بالا تنه و نوزاد کشید که امیر نیشخند صدا داری زد و سمت تخت رفت. روی تخت نشست و سومین با صورتی سرخ شده نگاه گرفت ازش و امیر خسته روی تخت دراز کشید و گفت: - آقا جون حالش بد شده باز بردیمش بیمارستان دارم می‌میرم از خستگی سوین کمی فاصله گرفت و گفت: - همه چی ریخته سرت، یهو داداشت مرد این بچه افتاد وسط زندگیت یهو آقا جون حالش بد من شدم سرباز زندگیت نمدونم آقا جون اگه چیزیش بشه خدایی نکرده من چیکار کنم کجا برم قطره اشکی روی صورتش افتاد و امیر نگاهش را به سوین بیست ساله ای داد که پدر بزرگش او را بزرگ کرده بود و حالا کسی را نداشت. دستش را روی صورتش کلافه گذاشت: -من خیلی فکر کردم سوین! تو یه دختری من یه مرد جوون و این جوجم که نوزاد بهتر... مکثی کرد و ملافرو کنار زد که سوین در خودش جمع شد و گفت: - چیکار می‌کنی من... من... من لختم امیر نگاهش را به چشم های سوین داد: - بچه خفه میشه زیر ملافه! بعدشم محروممی صیغمی به قدری جدی حرف میزد که سوین سکوت کرد و امیر ادامه داد: - می‌گفتم، تو دختری من مردم این بچست ما همین الانشم یه خانواده ی کاملیم! تو به من نیاز داری برای زندگیت من به تو نیاز دارم برای بزرگ کردن بچه ی برادر مردم چون به کسی نمتونم اعتماد کنم... آقا جونم این جوری دم آخری خیالش راحت میشه سوین دهنش باز مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید که امیر از روی تخت بلند شد و خیره به بچه ی برادرش که سینه ی سوین در دهانش بود شد و سوین لب زد: - خجالت میکشم نگاه نکن اون طوری امیر لبخند کمرنگی زد و سوین ادامه داد: - یعنی یعنی چی ما همین الانم خب باهم داریم زندگی می‌کنیم دیگه امیر این بار بی رو در وایسی حرفش رو زد: - آقا جون عمرش دیگه زیاد کفاف نمی‌ده تو تا آخر رو دوش منی پیش من زندگی می‌کنی پس بهتر عقدم شی برای من زنونگی کنی برای این بچه مادری سوین مات ماند، کلمه ی زنانگی در سرش دوره شد و منظور امیر واضح بود... اما پس دوست داشتن و عشق در قصه ها و رمان ها چی می‌شد؟! مگر قرار نبود عاشق شود و بعد ازدواج کند؟ با این حال جرعت مخالفت نداشت انکار چاره نداشت و امیر این بار خیره شده به نوزاد برادرش و زمزمه کرد: - چقدر سفیدی شیر برنج... https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 https://t.me/+jTWS2FYB0KoyMTE8 داستان درمورد آدمای کوچیک و بزرگیه که زندگی محبورشون می‌کنه یک خانواده بشن یک خانواده...!
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
-با حبس کردن من تو اتاق قراره به چی برسی دردونه؟من که گفتم غلط کردم!میخوای گِله کنی ازم؟ بکن؛ولی کاری نکن بعدش باز بیفتم به جونت عمرم. باز کن درو پا روی زمین کوبیدم و جواب دادم:باز نمیکنم امیر...میترسم ازت ضربه‌ای به در زد و گفت:بایدم بترسی!ببین بهت قول میدم اگه همین الان درو باز کنی بیام بیرون باهات کاری ندارم اشک روی گونم غلتید و گفتم:دروغ میگی...قولتو باور ندارم. همیشه قول دادی و یادت رفته پیشونیمو به در اتاق تکیه زدم و زمزمه کردم:قول دادی خوشبختم کنی،ولی سیاه بختم کردی...یادته؟ زمزمه بی جونم رو شنید که حرصی جواب داد:من هربار سگ شدم مقصر تو بودی. هنوزم دورت میگردم ولی بخوای دوباره پاتو کج بذاری پودرت میکنم...به جای یه دستت،این بار جفت دستاتو قلم میکنم درد توی تنم پیچید انگار همین الان دوباره تازه شده...شبی که تا صبح زجه زدم چون این نامرد انقد زده بود که دستم شکست ولی به دادم نرسید و خیال کرد خودمو لوس میکنم واسش -آخ...دستم... دوباره روی در کوبید و داد زد:داری چه غلطی میکنی شادی؟منو حبس کردی این تو که چه بلایی سر خودت بیاری؟ تلخندی زدم -نگرانی کیسه بوکست خراب بشه؟ یا میترسی تختت خالی بمونه؟ عوضی من زنت بودم چطور دلت اومد اون همه بلا سرم بیاری؟مگه به زور منو گرفتن واست؟خونبس بودم؟ بی کس و کار بودم؟چیکار کردم که لایق اون همه کتک و تهمت شدم؟ -فکر نکن اینجام هیچ کاری نمیتونم بکنم حروم زاده!داری جوری عصبانیم میکنی که دندوناتو بریزم تو حلقت،استخون سالم نذارم تو بدنت قطره‌ اشکم روی زمین افتاد و خنده تلخم از لبام کنار نرفت آروم گفتم: تو غلط میکنی! فکر کردی هیچکسو ندارم؟ دستمو روی شکم برامدم کشیدم و لب زدم:به مرگ شادی همه‌ی کاراتو به بچم میگم -من اگه بذارم رنگ اون بچه رو ببینی امیرحسین نیستم!با این گهی که خوردی،ببین چه بلایی سرت میارم شادی گوشی شکستم رو برداشتم و اسنپ گرفتم همین چند ساعت پیش بود که هوس تنم به سرش افتاده بود کاری نداشت حاملم مهم نبود واسش جای کبودیای تنم هنوز درد میکنه... حتی به نظرم رفع نیازشم مهم نبود فقط میخواست عذاب بده و تحقیر کنه وقتی مست خواب بود و خسته از اون همه تازیدن به تنم،کل زندگیمو جمع کردم توی چمدون و در اتاق رو به روش قفل کردم! میخواستم بی حرف بذارم و برم...اما وسوسه شدم واسه آخرین بار صداشو بشنوم و حرفامو بگم باید عذاب میکشید بیشتر از من! دخترکم لگد محکمی زد که از دردش چشمام جمع شد -دوتا عکس نشونت دادن گفتن زنت هرزگی کرده، قبول کردی؟ این همه سال... کدوم اشتباهو ازم دیدی که خیال کردی هرزه‌ی خیابونی‌ام؟ -ببر صداتو شادی... به خدا قسم بیام بیرون زبونتو از حلقت بیرون میکشم -۶ماه زدی و گفتی، یه بار گوش بده! این بود عشقی که ازش حرف میزدی؟اینجوری سینه سپر کردی جلو همه، گفتی عاشق شادی شدی؟ امیر یبارم نخواستی به حرفام گوش بدی و بگی شاید بی گناه باشه؟ جوری نعره کشید که شیشه ها لرزیدن -خفه شو...خفه شو... -۶ماه خفه شدم که حال و روزم اینه؛ گفتم صبر کنم آروم بشه...مراعاتشو کنم...گفتم عصبانیه...نبودی امیر، تو حتی آدم نبودی -کی شیرت کرده که بلبل زبونی میکنی؟ ببینم نکنه میخوای خودتو بکشی و داری قبل از مُردن عقده هاتو خالی میکنی؟ شهین بهت خبر داده دو هفته دیگه نوبت محضر گرفته لیلا رو عقد کنم؟ نمیذارم یه بارم بچمو بغل کنی... تو لیاقتشو نداری پیام رسیدن اسنپ واسم اومد و دسته چمدون رو بالا کشیدم -شایدم تو لیاقت پدری کردن نداری! دلم واسه لیلا میسوزه.‌.. واسه همه آدمایی که بیرون خونه به اسم امیرحسین یزدانی قسم میخورن و میگن مَرده! نمیدونن چه اشغالی هستی امیر اسممو فریاد زد که بلندتر جیغ کشیدم: ساکت باش و آخرین حرفامو گوش بده منِ احمق حتی تا امروز صبح عاشقت بودم ولی تو نفهمیدی؛ هیچی رو نفهمیدی! حتی نفهمیدی اون عکسا رو معشوقه‌ات فرستاد... موفق شد؛ زندگیمونو نابود کرد!برو سراغ خواهرت، حرفای مهمی داره. من ۲۰سال بین شما لاشخورا بودم؛ نمیذارم دخترم زیر دستتون قد بکشه شوکی که بهش وارد شده بود انقد کاری بود که بی حرکت موند؛ دیگه نه به در ضربه زد نه داد و فریاد کرد چمدون رو دنبال خودم کشیدم که واسه آخرین بار صداشو شنیدم -فقط به من بگو داری چه بلایی سر خودت میاری... شادی؟ می‌شنوی صدامو؟ خوبی؟ لعنتی این درو باز کن تا حرف بزنیم...من غلط کردم هرچی گفتم... نذار داغت به دلم بمونه... اگه... نمیخوای من کمکت کنم...زنگ بزن اورژانس نیش خندی زدم و قبل از این که از خونه بیرون برم گفتم: فکر کردی میخوام زندگیمو حروم کنم؟ نه آقای یزدانی، نه قهرمان جهان! میرم یه جایی که سایمونم نتونی پیدا کنی ضربه‌هاش به در شدت گرفت و با عجله از خونه فرار کردم تاکسی سر کوچه که رسید، با پریدن امیر جلوی ماشین روح از تنم رفت... https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk https://t.me/+kXhTcxu8VshlZjlk
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
از مدرسه برمیگشتم و صدای گریه نوزادی در عمارت خونه پدر بزرگم پیچیده بود! متعجب بدو وارد خونه شدم با دیدن پسر عموم که سالی یه بار شاید میومد دیدن آقاجون سلامی دادم و نگاهم به نوزاد کنارش افتاد! بالا سر نوزاد متعجب رفتم و ناخواسته لبخندی به قیافه معصومش زدم و ادا درآوردم: - وای وای چه دختر خوشگلیه صدای جدی پسر عموم به گوشم رسید: - پسره! نیم نگاهی به قیافه جدیش انداختم و دوباره روبه نوزاد ادامه دادم: - خب پس وای وای چه شازده پسر خوشگلی احساس کردم گوشه لب پسر عموم بالا رفت و صدای گریه و نق نق نوزادم کم شد و با چشماش بهم خیره شد که سمت آقاجون برگشتم: - آقاجون بچه کیه؟ پر اخم به هاکان خیره شد که بی فکر گفتم: -عه این که زن نداره هاکان کلافه دستی در صورتش کشید:-حتما باید زن داشته باشی بتونی تولید مثل کنی؟ هیچ وقت باهم هم کلام نشده بودیم، من پدر و مادرم فوت شده بود و پیش آقا جون زندگی می‌کردم همیشه ی خدا این پسر عموی ۳۳ ساله عصا قورت داده هم منو به بچه میدید! ساکت موندم که آقا جون جوابشو جا من داد: - آره دخترم دوست دخترش شکمش بالا اومده زاییده پولشو گرفته رفته! حالا هاکان مونده و حوضش و یه بچه بی مادر https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 چشمام گرد شد و هاکان اخم کرد: - من مسئولیت کاری که کرده بودم و به عهده گرفتم آقا جون، مادر این بچم خودم نخواستم تو زندگیم بمونه آدم زندگی نبود - پس بچت از یه زن بدکاره ی زنا کار.‌ هاکان محکم کوبید رو میز جلوش جوری که من تو جام پریدم و صدای گریه بچه هم بلند شد:-من نیومدم حرف بشنوم اومدم فقط خبر بدم همین از جاش بلند شد و بچه ی کنارشو تو آغوش کشید و لب زد: - جونم بابا؟! میریم الان لحن مهربونش انگار فقط مخصوص بچش بود و آقا جون به من نیم نگاهی انداخت و عصا کوبید زمین و گفت: - بچرو بگیر ازش آرومش من با این ناخلف حرف دارم  و این جور وقتا هیچ کس جرأت مخالفت نداشت؛ با دو دلی بچش رو بهم داد و خودم هم با دو دلی و احتیاط نوزادش رو به آغوش گرفتم که زمزمه کرد: - عروسک نیستا. تند سری به تأیید تکان دادم و جالب اینجا بود نوزاد کوچولو تو آغوشم گریش بند اومد و من خوشحال ازین اتفاق سمتی رفتم و دور تر از آنها روی مبلی نشستم. شروع به بازی با اون کوچولو کردم و که به یک باره هاکان از جایش بلند شد و داد زد: - چی میگی آقا جون؟ هنوز بچست آقا جون هم صداش بالا رفت: -تو بزرگش کن! من دیگه عمرم قد نمی‌ده بفهم نگران بهشون خیره شدم که هاکان نیم نگاهی بهم انداخت و آقا جون ادامه داد: - با این گندی که زدی اون بچم یه مادر میخواد شماها همخونه اید میتونید کنار هم زندگی کنید اموالمم بین خودتون پابرجا میمونه هاکان باز نیم نگاهی بهم انداخت و نگاهش روی یونیفرم مدرسه من چرخید و من گنگ بودم که هاکان نیشخندی زد و بلند روبهم گفت: - کلاس چندمی؟ از جام بلند شدم و با تردید گیج لب زدم: - سال آخرم دیگه سری به تایید تکون داد و اومد سمتم بچش رو از آغوشم بیرون کشید. سمت خروجی رفت و قبل این که خارج بشه ادامه داد: - قبول… تاریخ عقد و بزار واسه وقتی که درسش تموم شد و من با چشم های درشت شده وا رفتم -چی؟ چی میگید؟ اما اون نموند و در خانه را محکم بهم کوبید مجلس عروسی که من شکل ماتم زده ها بودم و دامادش بدون لبخندی تموم شده بود و حالا تو خونه‌ی هاکان بودم... با لباس عروس نوزادی که ۹ ماهش شده بود رو تو اتاق می‌گردوندم و از فرط گریه کبود شده بود انگار نمی‌تونست درست نفس بکشه: - جونم گریه نکن چرا این جوری می‌کنی؟ هاکان کجا رفتی اه صدای جیغش در خانه می‌پیچید و نفسش می‌رفت و می‌آمد و به یک باره خودم هم ترسیده از شرایط صدای گریه ام بلند شد: - ترو خدا تو مثل بابات اذیتم نکن روی تخت نشستم و همین طور که گریه میکردم صدای گریه اون پایین اومد و دست کوچیکش رو روی سینم گذاشت. با این حرکت به یک باره لباس دکلت عروسمو پایین کشیدم که سریع سینم رو گرفت و صدای گریش کامل قطع شد و خودم هم ساکت شدم. چشمامو‌ بستم که صدای هاکان به گوشم خورد:- چیکار می‌کنی؟ با هینی چشمام باز شد و از خجالت تو خودم جمع شدم و خواستم پاشم که توپید: - تکون نخور الان صدای گریش دوباره بلند میشه پوفی کشید و کنارم روی تخت دراز کشید: خجالت نکش ازم منو تو باید فراتر از این چیزا بینمون اتفاق بیفته متوجهی که؟ بغضم گرفت که روی تخت نشست و با دستش نوازش وار روی سینم دستی کشید: - منم مثل پسرم آروم کن، باور کن من از درون بدتر ازون بچه ی تو بغلتم منم آروم کن! و... https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0 https://t.me/+fdz68LfWn2UxNzk0
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
Repost from N/a
#پارت_889 - دختره سیبیلاش از من بیشتره...اصلا سر و شکلشو دیدی مادر من ؟ با تمسخر می گوید و حین آنکه دکمه های پیراهن مردانه اش را باز میکند رو به مادرش ادامه میدهد - بعد میگی برو باهاش شبت رو صبح کن؟ با این آخه؟ - مار بزنه اون زبونتو پسر ، صداتو بیار پایین طفل معصوم میشنوه ... تک خندی میزنه و پیراهنش را از تن بیرون میکشد - میگم که بشنوه ، که خام حرفای شما نشه و خیال کنه با بزک دوزک من آدم حسابش میکنم و میکشمش زیرم که به خواسته اش برسه و شما ببندیش به ریشم ... از جوابش هدیه باز هم چشم غره می رود - خدا مرگ بده منو این چه طرز حرف زدنه؟ این دختری که داری پشت سرش اینجوری حرف میزنی ناموسته ، چندساله نامزدته ، محرمته... دست سمت کمربند شلوارش میبرد و بی اهمیت به حضور هدیه سگک آن را باز میکند یک دوش گرم احتیاج داشت - اون دختر واسه من هیچی نیست هدیه ... مکث کوتاهی میکند - اگرم این یکی دوساله سکوت کردم و گذاشتم شماها هر جور دلتون میخواد بتازونید سر این بوده که خیال میکردم خودش انقدر عقل و شعورش برسه که راهشو بکشه بره زهرخندی میخند و سپس ادامه میدهد - ولی دیدم نه طرف آویزون تر از این حرفاست و حتی چشم به خشتک ما داره ... هدیه رنگ به رنگ میشود و او بی اهمیت شلوارش را از پا درمی آورد با یک لباس زیر مردانه در اتاق چرخ میزند و همانطور که به سمت حمام می رود می گوید - جای اینکه هزار و یک نقشه بریزی ببندیش به زندگی من بفرستش بره دنبال آینده اش ، از من واسه این دختر شوهر درنمیاد هدیه... دستگیره درب حمام را پایین میکشد و هنوز وارد آن نشده است که هدیه می گوید. - میفرستمش بره یعنی قبل از این صحبتا خودش گفت میخواد که بره ولی ... - ولی چی؟ هدیه نیم قدمی جلو می آید - گفته قبل رفتن میخواد باهات حرف بزنه ... اخم میکند و هدیه کفری می توپد - بعد از این همه مدت اینکارو که میتونی بکنی؟ببین چی میگه ... -  دوش بگیرم باشه .. - نمیشه ، بلیط داره ، باید بره ترمینال... ابروهای مرد بالا می پرد دخترک واقعا قصد رفتن داشت؟ لبخندی از سر رضایت میزند و می گوید - خیله خب بگو بیاد هدیه که به قصد صدا کردن کمند بیرون می رود او شلواری میپوشد و منتظر دخترک روی تخت می نشیند چند دقیقه‌ای میگذرد و بالاخره تقه ای به در اتاق کوبیده میشود - بیا تو صدای باز شدن درب اتاق را میشنود ، نگاه از صفحه تلفن همراهش میگیرد سر بالا میکشد و این مردمک های مات مانده نگاهش است که میخکوب چهره معصومانه دخترکی میشود که در این یکسال حتی یکبار هم حاضر نشده است نگاهی به او بی اندازد.. قفسه سینه اش سخت و سنگین بالا و پایین میشود و دخترک جلو می آید ... بسته در دستش را گوشه تخت کنار مرد میگذارد و بی توجه به نگاه خیره مردی که حیران مانده میخکوبش شده بود می گوید - هزینه دانشگاهمه که این چند وقت شما پرداخت کرده بودین... دستانش را درهم می پیچد و بی آنکه حتی یکبار دیگر به مردی که دلش دیدن دوباره آن دو تیله عسلی رنگ را میخواست ادامه میدهد - فقط میخواستم همین رو بهتون بدم و بابت این مدتی که دورا دور هوام رو داشتین تشکر کنم ...امیدوارم که بهترین ها براتون اتفاق بیفته و کسی تو زندگیتون بیاد که از ته دل دوسش داشته باشین ، خداحافظ . می گوید خداحافظی اش را میکند و بی هیچ حرفی پشت به مردی که تمام این مدت نادیده اش گرفته و نخواسته بودش میکند و از اتاق بیرون می رود... https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0 https://t.me/+Ysa2F7iA3Zs4NDk0
Hammasini ko'rsatish...