خاک به سر شدیم. وریا... زنِ برادرت تو بغل تو چه میکنه حرامی؟!
وریا با شنیدن صدای فریاد به سمت در رو چرخاند و دید که مادرش به سر زنان دارد نزدیک میشود.
روژین خانم محکم بر سر خود میکوبید و غریو بیآبرویی و ننگ سر میداد.
-
این کیه با لباس سفید تو بغلت وریا؟ ها؟ این گیس بریده عروس برادرته! وای به دادم برسین.... به فریادم برسین که بیچاره شدیم... خسرو... خسرو بیا ببین چه خاکی به سرمون شد...
ویان از شنیدن صداهای بلند اما مبهم، آهسته پلک گشود و صدای زنعمویش مثل ناقوس مرگ در گوشاش زنگ زد.
- بلند شو بیآبرو... بلند شو که رسوامون کردی... بچههامو بدبخت کردی...
نمیفهمید اطرافاش چه میگذرد. وریا با طمأنینه به او گفت:
- میتونی خودت وایستی؟ ول کنم کمرتو نمیافتی؟
ویان تازه فهمید چه شده!
شب نامزدیاش، او را در آغوش برادرشوهر متأهلاش دیده بودند!
چه ننگی از این بالاتر؟ اگر سرش را نمیبریدند شانس آورده بود!
تا خواست لبهای خشکاش را از هم بگشاید، عمو و آریا، به همراه پدر و مادر و خواهر و شوهرخواهرش وارد اتاق شدند.
حالا چه کسی میخواست به این جماعت خر غیرت حالی کند که آنچه روژین خانم دیده است سوء تفاهمی بیش نبوده!
رؤیا خواهر بزرگتر ویان و عروس بزرگتر عمو خسرو کنار مادرش سارا خانم ایستاده و دستاناش را در دستان لرزان مادر گره زده بود.
هر حرفی، نگاهی، کاری... از طرف ویان، مستقیماً او را هم تحت الشعاع قرار میداد!
خواهر بودند و جاری به هر حال! مگر میشد از زهر کلام مادرشوهرشان دور بمانند؟!
- چه غلطی کردی ویان...؟
رؤیا با بغض گفت که با نگاه ملامتگر پدرش مواجه گشت. یعنی چرا پیش از عمو خسرویت لب به سخن گشودی؟
آریا!
داماد آن شب!
چه نگون بخت دامادی.... چه شوم عروسی...
تا خواست لب بگشاید و جلو برود، برادر بزرگاش سیوان جلویش را گرفت.
- عقب وایستا آریا!
و اما خسرو خان... پدر سیوان، وریا و آریا!
سرشناس و دیکتاتور!
مردی که در طایفه و فامیل غیرت و غرورش زبانزد بود!
نگاه ویان که چشمان خشمگین و به خون افتادهی عمویاش گره خورد، قالب تهی کرد...
ردّ نگاه خونین خسرو خان را دنبال نمود و رسید به دستی که هنوز دور کمر ظریفاش پیچیده بود...
انگشتانی کشیده و مردانه که برق حلقهی طلایی رنگ نشسته در انگشت دوماش مثل صاعقه بر جان ویان نشست...
به سرعت خودش را از پسرعمویش جدا کرد و چند قدم فاصله گرفت.
ناگهان صدای رعدآسای خسرو خان تمام اهالیِ آن اتاق نفرین شده را به سکوت وا داشت.
- اون دختر #ناموسِ برادرت نیست توی بغلت حروم لقمه؟
وریا با صدای خشمگین و پر از حرص پدرش، شوکه به ویانِ بیحال نگریست.
خسرو خان در حالی که سبیل چخماقیاش را با حرص میان انگشت میپیچاند، شال کمر لباس کوردیاش را باز کرد و نعره سر داد:
_
بی غیرت... عروس برادرت تو خلوت تو چی کار میکنه؟ از دیارمون دور شدی، از مردونگی هم افتادی؟
نعره هایش آنقدر بلند بود که اجازه نطق نه به او و نه به ویان بی جان نمیداد.
انگار هر دو لال شده بودند...
- امشب همینجا نفس جفتتونو با همین شال کمر میگیرم!
زانوهای ویان تاب تحمل وزنش را از دست دادند.
آوار شدن ویان روی زمین همراه شد با فریاد آریا... داماد امشب... برادرِ کوچک وریا...
_ عروس من تو بغل تو چی میخواد وریا؟ هنوز چشمت دنبال نامزد منه؟
هنوز... هنوز... هنوز...
این کلمهی لعنتی شبیه به ناقوس مرگ بارها و بارها توی گوشاش زنگ خورد.
از کدام هنوز حرف میزدند؟
او اگر احساسی به ویان داشت سالها پیش او و شهرش را رها نمیکرد و به تهران نمیرفت.
از آن گذشته، دیگر ازدواج کرده بود... زن داشت...
ولی انگار این داستان #نافبریده بودناش با ویان تمامی نداشت!
مثل اسم ویان که خسرو خان به نیت جفت شدنشان برای دختر برادرش انتخاب کرد..
ولی حالا ویان و وریا شده بودند پسرعمو دخترعمویی که فقط قرار بود عنوانی جدید به قوم و خویشیشان اضافه شود:
زنداداش و برادرشوهر!!!!!
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
https://t.me/+OpBCWOxiWMphNGE0
وریا خسروشاهی.
پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم نافبری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان!
به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همانجا ازدواج کرد.
حالا بعد از چندسال برادر کوچکتر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگتر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا میشود...!
ویان را در آغوش وریا میبینند.....