cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

•میکائیل•

پارت‌گذاری بصورت منظم و مرتب میباشد.

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
23 814
Obunachilar
-5724 soatlar
+2017 kunlar
+19430 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

بکارتم و به یه بوکسور دیوونه و کله خراب تقدیم کردم!💦 پسری سکسی و دیوونه که با همون سکس اول من و بی‌تاب خودش کرد🤤🙊 اما وقتی فهمیدم که میخواد زن بگیره و الکی بهم نزدیک شده، ازش حامله شدم و...🔞💦 https://t.me/+aOfYOl5mg3pjMzRk
Hammasini ko'rsatish...
بکارتم و به یه بوکسور دیوونه و کله خراب تقدیم کردم!💦 پسری سکسی و دیوونه که با همون سکس اول من و بی‌تاب خودش کرد🤤🙊 اما وقتی فهمیدم که میخواد زن بگیره و الکی بهم نزدیک شده، ازش حامله شدم و...🔞💦 https://t.me/+aOfYOl5mg3pjMzRk
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
-تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟ صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد! -ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده.. حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد. -اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش! مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند. -کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟ پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم. -منم همینو فکر می کنم! دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام! -خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی! بدون اینکه سر برگرداند می غرد: -ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه! کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود! -سوار شو خیره سر! نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم. پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند. -خان... تو رو خدا من می ترسم! سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم... -از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟ اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد. جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد. -آروم پیل... آروم! دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند. -تکون نخور عصبیش نکن! از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم: -اسبتم مثل خودت وحشیه! به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد. -پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی! با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد. -اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم! از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟ -من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم! با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید: -هعی! اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید. -پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد! -ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام! حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم. -اَمیـ... خان! قدم هایش کند نمی شود. -من... نمی خواستم فرار کنم! سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت. -نمی تونی فرار کنی! حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم. -لطفا به بابام... حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد: -یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...! -امیر...؟ نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند: -یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم! پارت واقعی رمان❌❌ https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 من ناف بریده ی خان بودم! دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود! اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... رمان جدید شادی موسوی🤍 #براساس‌داستان‌واقعی
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت_۲۷ کژال -لابد بار اولته توام؟ -نه. -پس بجنب دیگه از آدم‌‌های ماست خوشم نمیاد. دختر روبه رویش قرار گرفت و به چشم‌های میراث خیره شد لبخندی روی لب‌هایش شکل گرفت. -آقا شما زیادی جذابید. میراث نیشخندی روی لب‌هایش شکل گرفت و گفت: -آقا چیه؟ مگه من پادشاهم؟ میراث صدام کن. اسم تو چیه؟ دختر همانطور که بدن میراث را نوازش می‌کرد، جوابش را داد. -ندا. دست‌هایش اصلا گرما نداشت اما ترجیح داد اهمیتی به این موضوع ندهد، ندا خودش را به جلو کشید و با جرات زیاد لب‌هایش را روی لب‌های میراث گذاشت. درحال بوسیدن یکدیگر بودند که دست ندا پیشروی کرد و ربدوشامبر میراث را از تنش در آورد و شروع به نوازش سینه‌‌اش کرد. موهایش را از پشت سر در دست گرفته بود و محکم ضربه می زد. صدای ناله زنِ ناشناخته تمام خانه را پر کرده بود. میراث هیچ لذتی نداشت، فقط درد می‌کشید. دست بر روی بدن زن گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد. آن قدر باز بود، که بدون درد خودش را درونش حرکت می کرد. یک لحظه بی حوصله فریاد کشید: -گمشو اونور بابا! اینقدر گشادی که هیچ لذتی نمی‌برم! فقط به خواجه حافظ شیرازی ندادی ،نه؟ زن، بدون این که توجه کند ،از پایین تخت با بدن لختش به طرف او آمد. -من فقط این ماه با تو بودم عزیزم! تو خودت یکم خشنی این بلارو سرم آوردی! رویش را جمع کرد و با حالتی چندش آور به او خیره شد. -گشاد چه هیچی غار علی صدر شدی بابا! به خاله میگم جای دیگه بفرستت به درد من نمیخوری..... همان لحظه دخترک بکری که تمام فکر و ذکر میراث را درگیر خودش کرده بود وارد شد. صدای طنازش در گوش میراث طنین انداخت: _دو برابر قبلی پول میخوام...در ازاش میتونی هر چقدر که بخوای منو به جای این گشاد روی تخت بالا و پایین کنی... میراث درنگ نکرد. زن چندش آور را کنار زد و با رسیدنش به دخترک چشم توسی با یه حرکت... #پارت_واقعی ادامه👇🏽🥲 https://t.me/+V15coIu6RadiYTQ0 https://t.me/+V15coIu6RadiYTQ0 https://t.me/+V15coIu6RadiYTQ0 ته تغاری حاجی...‼️ پسر ناخلفش میراث! پسر 28 ساله ی جذاب و سکسی معتمد محل...یه شب توی اوج نیاز و مستی با دختر بچه ای از محله ی فقیر نشین ها همخواب میشه و باکرگیش رو ازش میگیره و حامله اش میکنه. ولی دختره برای فرار از دستش به هر دری میزنه اما میراث پیداش میکنه و اونو توی خونه زندونی میکنه و با وجود اینکه ازش حامله اس هرشب...♨️ اولین پارتاش شب رابطه ی پسر حاجی با دختر باکره اس... https://t.me/+V15coIu6RadiYTQ0 https://t.me/+V15coIu6RadiYTQ0 https://t.me/+V15coIu6RadiYTQ0
Hammasini ko'rsatish...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

Repost from N/a
_میدونم بیداری، خودتو زدی به خواب که بچه رو شیر ندی! صدای آرامِ محمد با گریه نوزاد ادغام شده بود!اما جواب محمد را نداد، به ظاهر بی تفاوت ،چشمانش بسته بود که حس کرد لباسش بالا رفت و دستی بزرگ سینهء پرشیرش را در دست گرفت،ترجیح داد ساکت بماند تا از شیردادن امتناع کند! اما محمد دست بردار نبود که با احتیاط نوزاد گریانشان را در بغل سودا گذاشت و به سختی سینهء سودا را در دهانِ کوچک نوزاد جا داد! _سودا جان،لطفا بغلش بگیر،این بچه چه گناهی کرده...تا تو نخوای این بچه نمیتونه شیر بخوره! _ولم کن محمد ،نمیخوام بهش شیر بدم! با فشرده شدن سینه اش توسط دستان محمد به خود لرزید! با دندان چفت شده لب زد؛ _محمد، بهم دست نزن! محمدِ همیشه آرام، کمی عصبانی شده بود!حرص از تک تک کلماتش هویدا بود بخصوص آن جانِ آخرش! _بچه داره هلاک میشه،این رویِ ظالمتو ندیده بودم سودا جان! با همان نگاهِ ناراحتش نگاهی به نوزاد ده روزه شان انداخت که در این ده روز کلی تغییرکرده و خوشکلتر و بامزه شده بود! لبخندی بی جان و ناخواسته گوشه لبش جاخوش کرد، آرام دستش را از زیرسر نوزاد رد کرد و به خود فشرد، با صدای اولین مک زدنش، محمد نفسش را راحت بیرون داد! محمد نگاه معنادارش روی صورت سودا و نوزاد در آغوش گرفته اش و آن دستی که سینه اش را گرفته بود میچرخید، _تو همه بد خلقیاتو ناراحتیتو سر من خالی کن،ولی لطفا به این بچه شیر بده. با نگاه مملو از عشق خیره چانه او که تکان میخورد شد، سودا نگاه محمد را شکار کرد، آرامتر پر از مهر و محبت پچ زد؛ _جونِ بابایی واسش در بره که گشنه مونده بود! سودا متعجب از این عشق شکل گرفته در دل محمد به فرزندشان،نگاه میکرد! _منت سرمن بزار به بچه شیر بده سودا،میدونم این وظیفهء تو نیست اما خواهش من اینه.... _محمد یادت رفته ازدواج ما صوری بود، اصلا چی شد؟! تو که گفتی عقیمی ،اما با یه بار رابطه از جَو زدگی من باردار شدمو تو نگذاشتی سقطش کنم... محمد انگشتش را روی لب سودا گذاشت! _از من میخواستی قتل نفس کنم خانم؟ببینش توروخدا غیر از اینه که مثل یه معجزه میمونه؟ با حس عجیبی از مکیده شدن سینه اش نگاه ناراحتش را روی صورت ملتمس محمد و آن نگاهِ خاصش انداخت،حس کرد نگاه محمد با همیشه فرق دارد و خودش را موظف شیردادن به بچه میداند. _دستتو برمیداری محمد؟ با صدای آرامِ سودا، لحظه ای نگاهشان در هم قفل شد محمد نفس کلافه ای کشیدو آرام دستش را از روی سینه سودا پس کشید . آرامتر پرسید؛ _کی سیر میشه؟ محمد تک خندهء آرامی زد، _تاحالا به بچه شیر ندادم که بدونم،بزار فعلا بخوره ببین چه حرصی مک میزنه!! سودا لبخندی زد؛ _نمیدونم به کی رفته انقد حریصه از حالا؟! محمد با حسرتی بامزه لب زد؛ _به باباش،بابایی که حسرت به دل مونده! ابروهای سودا بالاپرید!! آرام و خجول زمزمه کرد؛ _مـــحــمـد! نگاهِ تاثیرگذارش را در چشمان سودا ریخت؛ _جان محمد؟ ادامه داد، _خوابش برد.سینه تو از دهنش بیرون بیار،یهو شیر میپره تو حلقش. خیرهء حرکات سودا شد،آرام سینه اش را از دهانِ کوچک نوزاد بیرون اورد، با انگشت گوشه لبش که قطره ای شیربود را پاک کرد،مشغول نوازش صورتِ لطیفش شد. _بریم سوتین شیردهی بخریم،جایی خواستی بهش شیر بدی نخوای همه سینه تو بیرون بیاری! محمد بود و اعتقاداتش،غیرتش،حساسیتِ ناخواسته اش روی سودا! سودا حواسش جمع شد و عجله ای سینه اش را پوشاند. _جلو بقیه گفتم،نگفتم جلو خودمم بپوشونی. توبیخ گرانه صدایش زد؛ _عه،مــحـــمـد! سرتق شد، _عه محمد نداریم،اصلا بزن بالا میخوام خوب ببینم... سودا با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد!! تعمدا خودش دست پیش برد و لباس سودا را بالا زد و .... https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 ازدواجشون صوری بود،یه پسر مذهبی که از خودگذشتگی کرد بخاطر رفع نگرانی های یه دختر...اما محمد عقیم بود و سودایی که باردار شد.....!!؟؟ https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0 https://t.me/+2QKUbOXCOx0yYjE0
Hammasini ko'rsatish...
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “

﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️‍🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ

👍 1
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
Hammasini ko'rsatish...
پارت امشب👆😘
Hammasini ko'rsatish...
00:01
Video unavailable
💦سکس روی آب🤤 دختری برای رهایی از فقر حاضر به بچه دار شدن ازکاپیتان کشتی میشه. کاپیتانی که بار اول جوری باهاش خوابید که از صدای ناله های دختر کل کشتی ... https://t.me/+JvMnzBrpQfE0NDFk #کاپیتان_وحشی #محدودیت_سنی 💦
Hammasini ko'rsatish...
video.mp40.84 KB
👍 2
00:01
Video unavailable
💦سکس روی آب🤤 دختری برای رهایی از فقر حاضر به بچه دار شدن ازکاپیتان کشتی میشه. کاپیتانی که بار اول جوری باهاش خوابید که از صدای ناله های دختر کل کشتی ... https://t.me/+JvMnzBrpQfE0NDFk #کاپیتان_وحشی #محدودیت_سنی 💦
Hammasini ko'rsatish...
video.mp40.84 KB