cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

• | قِیــصَــر | •

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
21 203
Obunachilar
-5324 soatlar
-3437 kunlar
-1 49730 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

🧁🧁
Hammasini ko'rsatish...
#پارت۱ -لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند! لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را می‌پوشم! مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را می‌گشتند. -اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت می‌کنن زنش بشی! گیره‌ی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل می‌کنم. حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم! -نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون می‌کنن! می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه می‌افتم. حس می‌کنم زمین زیر پایم کمی می‌لرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که می‌شنوم قلبم تالاپی روی زمین می‌افتد! -بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم! عقب سر را نگاه می‌کنم و مشعل‌هایشان را می‌بینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد! -همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همه‌تون به صبح نرسیده تیربارون می‌شید! صداهای کلفت و مردانه را می‌شنوم که دستور حرکت می‌دهند. مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند! با این حال، شاید می‌توانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...! آن لعنتی وحشی... همان کسی که همه‌ی ایل قبولش داشتند. سریع‌ترین سوار ایلات بود. -آجی... آجی... من می‌ترسم! -نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمی‌ذارم دست کسی بهت برسه. نمی‌ذارم! مردان ایل داشتند نزدیک می‌شدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک می‌شدیم. دستش را می‌کشم: -انتهای این جاده می‌رسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده می‌رسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم. دستم را پشت کمر مهسا می‌زنم تا هرچه سریع‌تر برود. -پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو... -مهسا من میام خب؟ فقط می‌خوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو می‌رسونم به بی‌بی و صبح با اتوبوس میام! رسما داشت ضجه می‌زد! -وانستا... برو! تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه می‌کنم. دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا می‌گیرم و با تمام توانم می‌دوم. -اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف! نوه‌ی خان نه... عروسِ خان! با سریع‌ترین حالت ممکن خودم را به کوچه‌ای که انتهایش به کوچه‌ی بی‌بی بود می‌رسانم. اگر مرا می‌دیدند کارم تمام بود... بدون نگاه به جلو می‌پیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود می‌آیم! هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم می‌کند و من با وحشت سر می‌شوم. دوباره که پلک می‌زنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم می‌بینم که روی دوپایش بلند می‌شود چنان شیهه‌ای از سر خشم می‌کشد که تمام بدنم از ترس یخ می‌کند. بزرگترین و غول آسا‌ترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم! خودش بود! مطمئن بودم! پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار! مردی که نافم را به اسمش بریدند! مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم! مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت! https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk #خلاصه۵پارت‌ابتدایی‌رمان رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️‍🔥
Hammasini ko'rsatish...
.
Hammasini ko'rsatish...
9
-نوک سینت دیده میشه تمنا... بپوشون لامصبو!! https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk با ناز بندِ مایومو پایین تر میکشم و لب میزنم -چرا؟؟ نمیبینی برای تو سیخ شده... میگه بیا مِکم بزن!! تحریک شدنشو میبینم... پایین تنه‌ای که برجستگیش توی دید بود و... -نگهبانا عقیم نیستن لعنتییی... میام، همین الان میام اون خراب شده جوری به تخت ببندمت که جیغات بپیچه تو عمارت... توله سگ! تلفن را که قطع میکند، بی اراده میخندم... امشب شبِ درد بود برام... یه دردِ لعنتی و دوست داشتنی!! خودمو تو آب مخفی میکنم و تا اومدنش میتونستم به خودم برسم؟؟ یه رژ قرمز... با #کاستومی که عاشقشه... تا از آب بیرون میام، صدای باز شدن در و بعد... خودشه که با اقتدار قدم برمیداره... شمرده شمرده، جوری که موهای تنم سیخ میشه... -همه گم‌شَن بیرون... هیچ نره خری اینجا نمونهههه!! خیره به قدو قامتش مایوم‌و از تنم در میارم و لخت و عور سمتش حرکت میکنم... -میدونی دیدن این تنِ لعنتیت چه بلایی سر من میاره؟؟ تابی به موهام میده که باعث لرزش سینه هام میشه... سینه هایی که دارن برای زبونِ داغش له‌له میزنن!! -جز تحریک شدن و باد کردن خشتکت... دیگه چه بلایی میتونن سرت بیارن؟؟ یک قدم مونده که بهش بچسبم، گردنمو تو پنجش میگیره و آروم فشار میده... شبیه بچه آهویی که بالاخره گیر شکارچیش میوفته. -دوست دارم بزنمت... چشماتو ببندم و برات بخورم... ولی تو... صورتشو جلو میاره و آروم دم گوشم پچ میزنه -ولی تو حق ارضا شدن نداری‌... کلوچه‌ی صورتیت باید تاوان لجبازیاتو بده خرگوشک کوچولو! https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk تمنا، دختر حشری که گیر مافیای خشن میوفته... مافیایی که به جز پول و ثروتش... گرایشایِ ترسناکش تمنارو جذب میکنه... فیتیشایی که فقط دخترِ قصمون میتونه تحملش کنه💦🤤 https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk https://t.me/+F5tw_3BCTco0YThk
Hammasini ko'rsatish...
زن عمو شورت سرخ رنگمو توی دستش تکون داد و کوبیدش توی صورتم. - شورتتو انداختی توی اتاق شهریار که بشورتش؟ با بهت به زن عمو نگاه کردم. شورت من؟ توی اتاق اقا شهریار؟ زن عمو دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و بازومو محکم چلوند. - دختره ی وزه، خجالت نمیکشی پسر کوچیکم که خرته لفظ آبجی از دهنش نمیوفته. پسر بزرگمم میخوای با شورتات بر بزنی؟ دستمو روی دهنم گذاشتم. چه تهمتایی بهم میزد - زن عمو من کاری نکردم تهمت نزنی.. پشت دستش که رو دهنم نشست لال شدم. دندونم از درد سر شد. - خفه شو پتیاره. فکر کردی خبر ندارم چیا میکنی تو اتاقت؟ صبح تا شب حمومی خدا میدونه با کجات ور میری. بدنتم همش تیغ میکشی صاف و صوفه. برای من که خودتو درست نمیکنی، برای پسرم این کارو میکنی. شورتمو از دستم چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد. - بهت پناه دادم که این بشه جوابم؟ از روح مامانت میترسم که نگهت داشتم ‌وگرنه شوتت میکردم بیرون بی ابرو. - من نذاشتمش به خ... تفی بهم کرد و شورتو انداخت زمین. با چشمای لبالب از اشک به اتاقم رفتم. اتاق هم نه، انباری. چند تیکه لباسمو برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک. اینجا دیگه جای من نبود. با باز شدن در انباری برگشتم عقب که با دیدن اقا شهریار مات موندم. - اقا شهریار اینجا چیکار میکنید؟ با چشم های وحشیش بهم زل زد و در انباری رو بست. - شورتتو من برداشتم. شبا بوش می کردم، چه بویی میده تنت دختر. - چرا این کارو کردید، این تجاوز... چسبوندم به دیوار و برآمدگی خشتکشو مالید بهم که ناخواسته ناله کردم. - تو که خوشت میاد جوجو. من دارم از خواستنت میمیرم واحه. مامانمم بفهمه تو حامله ای کاریت نداره. خودشو بهم کوبیذ و... پسره دزدکی لباس زیرای دخترعموی یتیمشو برمیداره و وقتی مامانش میفهمه بلوایی به پا میکنه که... https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0 https://t.me/+owP_eMOEqSAyODM0
Hammasini ko'rsatish...
- چیه؟ چی می خوای؟! آنقدر با لحن بدی این سؤال را می پرسد که می خواهم با گفتن "هیچی" راهم را بکشم و بروم... مثل خودش که از تمام مسائل زندگی مشترکمان، از تمام خواسته هایم خیلی راحت گذشته بود! اما نمی توانم... مثل همیشه به خودم امیدواری می دهم که این بار رفتارش خوب می شود. - فردا منم با خودتون می برین؟! بدون آنکه نگاهم کند جواب می دهد: مگه زندانی ها هم سیزده به در دارن؟! بغضم می گیرد، اما با فرو کردن ناخن هایم در کف دستم خودم را آرام می کنم. - آره دارن! بالاخره به خودش زحمت می دهد و به سمتم می چرخد. از ذوق آنکه راضی شده باشد دستم روی کلید برق می لغزد و به دنبالش چراغ ها روشن می شوند. چشمانش که از شدت نفرت دیگر برقی ندارند، تمام ذوقم را کور می کند! - تو که کل سال تو خونه زندونی ای! این یه روزم روش! این بار برای نشکستن بغضم دست به دامن لب های بیچاره ام می شوم. می خواهم از اتاق خارج شوم که صدایش میخکوبم می کند. - اصلا صبر کن ببینم... می خوای بری سیزده به در که چی بشه؟! سبزه گره بزنی؟! تو که با دروغ هات خودت رو بهم گره زدی! تمام تنم می لرزد. پا تند می کنم از آن جهنم فرار کنم که می غرد: چراغ رو خاموش کن. مثل همیشه از دستورش اطاعت می کنم و بعد از اتاق خارج می شوم. نگاهم به وسایل جمع شده اش می افتد و داغ دلم تازه می شود. تصمیم گرفته بودم خودم را با چند قرص خلاص کنم، اما حالا می خواهم این خانه را به آتش بکشم! خانه ای که تمام جوانی ام را سوزاند... *** صبح روز بعد به محض بسته شدن در، از جا بلند می شوم. یادداشت ژوپین را که نوشته بود امروز از کارهای خانه آزادم، پاره می کنم! شناسنامه، لباس ها و کل طلاهایی را که از خانه ی پدری ام آورده بودم به همراه پول داخل ساک کوچکی جمع می کنم. حتی دلم نمی آید عکسی از ژوپین برای خودم بردارم! لباس به تن می کنم و ساکم را گوشه ی حیاط می گذارم. از حیاط پشتی، گالن های بنزین را به سختی برمیدارم و دور تا دور خانه خالیشان میکنم. فندک محبوب رستم خان، پدر شوهرم را که عامل بدبختی ام بود برمیدارم. شیر گاز را هم باز کرده بودم. فندک را روشن می کنم و گوشه ی حیاط می اندازم. آتش که شعله ور می شود قلبم کمی آرام می گیرد! خانه را می سوزانم و جانم را برمیدارم و فرار می کنم... برایم اهمیتی ندارد که آواره می شوم... همین که ژوپین و پدرش فکر می کنند سوخته ام و عذاب وجدان می گیرند برایم کافی ست! اما نمی دانم که دنیا کوچک است و روزی دوباره با ژوپین روبرو می شوم! https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 https://t.me/+4H1g3_tG7v45ODE8 #گلین_کوچک_رستم‌خان رستم خان صاحب بزرگترین و چند شعبه کارگاه تولید لوازم چوبی، معتقده که دختر بعد 14 سالگی و پسر بعد 20 سالگی نباید مجرد بمونه و طبق این عقیده تموم پسرهاش تو این سن ازدواج کردن، اما نوبت به ژوپین، پسر آخر که می رسه کمی وضعیت تغییر پیدا می کنه! ژوپین تو 23 سالگی با نازلارِ 16 ساله ازدواج می کنه... اختلافات بین نازلار، عروس زبون دراز و رستم خان به جایی می رسه که...
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
یه سوال! تو آغوش مردی که دوستش نداری زن شدن چه شکلیه؟ واس من که خیلی وحشتناک بود! ناخواسته صدای گریم تو اتاق پیچیده بود و در گوشم پچ میزد: - جونم اذیتت نمی‌کنم آروم پیش می‌ریم این قدر استرس داری تحریک نمیشی آروم باش نمی‌خوام بکشمت که سرمو تو سینه ی مردونش فشرد: - بزاریمش واس بعد مسعود ترو خدا نه ی جدی مردونه ای گفت که هق هقی کردم و دستشو لای موهام کشید: -دور سرت بگردم این جوری گریه نکن... به این باور برس که پسر عموت برنمیگرده دیگه پیشت که تموم شده همه چیز بین اونو تو پسر عموم؟! مردی که عاشقش بودم عاشقم بود اما سرنوشت نزاشت بهم برسیم و نالیدم: -یکم صبر کن یکم دیگه تا ماه عسل صبر کن روی تنم خیمه زد و اشکامو پس زد: -قرار ما تا شب عروسی بود الان عروس منی! دیگه هم دلم نمی‌خواد اسمش تو زندگیم بیاد این واقعیت برام مثل زهر بود که دوباره دستی تو صورتم کشید و لبخند ملایمی زد و زمزمه میکرد:- جون دلم می‌خوای یه چیزی بخوریم اکه فشارت افتاده؟ -پس امشب کاریم نداری؟ تو گلو خندید و جوابمو نداد اما به جاش گفت: -قلبت مثل گنجیشک داره میزنه پاشو یه آبی آبمیوه ای بخوریم حالا از روم که بلند شد حالم بهتر شد، نفسم بالا اومد و دستمو گرفت بلندم کرد ولی با اون لباس خواب مشکی که از سر وظیفه پوشیده بودم خجالت می‌کشیدم جلوش اما به قدری باهام طبیعی رفتار میکرد و نگاه سنگین بهم نمی‌نداخت که منم طبیعی شدم! آب میوه و کیک خوردیم حتی خندوندم ساعت سه شب شد که خمیازه ای کشیدم که از جاش بلند شد و به آغوشش کشیدم سمت اتاق خواب رفت که باز ترسیدم پیرهنشو چنگ زدم: -می‌خوابیم فقط دیگه؟ روی تخت گذاشتم و پیراهنشو درآورد و روم اومد و با لبخندی شیطون گفت: -نخیر جناب عالی تا صبح به نام من می‌خوری چشمام باز داشت نم دار می‌شد که این‌بار جدی غرید: -به ولای علی دختر چشمات باز اشکی شه دیگه هم کر میشم هم کور کاری که باید کنمو میکنم من امشب هیچ جوره از حقم کوتاه نمیام پس واسه خودت سختش نکن لبمو به دندون گرفتم فقط سری به تأیید تکون دادم که چونمو بوسه زد: - باز کن پاهاتو برام و من دیگه چاره ای نداشتم و پاهام رو باز کردم تا... ادامش👇🏻 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0 https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
بهش میگفتن ماشین سکس، داریوش رئیس مافیایی که هیچ زنی توی آمریکا از زیر دستش در نرفته بود!🤤🔞 اما وقتی توی یه حادثه‌ی مرموز پاهاش آسیب می‌بینه و اسیر ویلچر میشه، برای نجات جونش فرار می‌کنه ایران و توی عمارت پدریش پنهان میشه! همه‌ی خدمتکارها رو مرخص میکنه اما یه شب سر و کله‌ی یه دختر ریز و میزه با لباس حریر قرمز توی اتاق خوابش پیدا میشه که ادعا میکنه غیابی به عقدش دراومده... زمرد دختری که با دلبری‌هاش بعد از مدت‌ها حس‌های خاموش شده‌ی داریوش رو بیدار میکنه، و مجبور میشه هر شب با تحمل کردن فانتزی‌های خشن داریوش، عطشش رو خاموش کنه...🫢🔥 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟ با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب. مرد اخمویی جلوم ایستاده بود‌. - س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟ لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم. نکنه متجاوز باشه؟ - من اینجا چیکار میکنم یا تو؟ روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا! میخوای به روح دریا بدی؟ از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامو‌دو طرف باسنم گذاشتم. - من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد. - عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟ هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم. - شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟ پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت. - نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم. دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت. - تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی. - منو زندونی میکنید؟ فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد. چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن. - میشه از روم بلند شید دارم میترسم. انگشتو روی لبم گذاشت. - این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه. زیادی واقعی. باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم. - مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید. - نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن. - من باکرم. - مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم. دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که.‌‌... https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ... #بزرگسال_هات 💦
Hammasini ko'rsatish...