cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••

﷽❁ ••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ" 🌱 رمان تا انتها رایگان ، پارت‌گذاری منظم 🌱 ⚡پایان خوش⚡

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
54 783
Obunachilar
-12224 soatlar
-2987 kunlar
-25530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

نامه‌ی‌جنجالی‌پدر به عروسش👰🏻📵📜 پسری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به خانومت بده و خودت هیچوقت اینو نخون! بابای اون پسر مُرد؛ پسر از یک دختر ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به دختر داد و وقتی که #دختر اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده! از یک دختره فقیر خواستگاری کرد و نامه به دختر داد اونم کشیده زد و طلاق خواست! از فامیل خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن #نامه بود هوش از سر پسر پراند،نمیتوانست باور کند در نامه نوشته بود:⬅️ ادامه اینجا
Hammasini ko'rsatish...
نامه‌ی‌جنجالی‌پدر به عروسش👰🏻📵📜 پسری قبل از ازدواج باباش بهش یک نامه داد و گفت شب عروسی اینو به خانومت بده و خودت هیچوقت اینو نخون! بابای اون پسر مُرد؛ پسر از یک دختر ثروتمند خواستگاری کرد و شب عروسی طبق وصیت پدر نامه رو به دختر داد و وقتی که #دختر اونو خواند یک کشیده به پسره زد و گفت الان منو طلاق بده! از یک دختره فقیر خواستگاری کرد و نامه به دختر داد اونم کشیده زد و طلاق خواست! از فامیل خواستگاری کرد از دوست و آشنا و هر بار این بلا به سرش اومد که در نهایت خواست نامه را بخواند چیزی که در آن #نامه بود هوش از سر پسر پراند،نمیتوانست باور کند در نامه نوشته بود:⬅️ ادامه اینجا
Hammasini ko'rsatish...
🤖 تحلیل و تاریخ دقیق لیست شدن همستر : @DOLAR
Hammasini ko'rsatish...
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت زیر لب غرید _ آدمش میکنم در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید _ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟ پروا ترسیده پلک زد ناپدری اش بی‌رحم بود اما کم نیاورد _ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم همایون با تمسخر پوزخند زد _ آرایشگاه نرفتی تا شایان‌خان پسندت نکنه؟ عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایان‌خان هم بدون آرایش دوست داره! منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود! کمربندش را دور دستش پیچید خون در رگهای دخترک یخ بست _ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟ فکر کردی شایان‌خان عقدت میکنه؟ تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا! پروا وحشت زده عقب رفت خودش را به طرف پنجره کشاند میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بی‌اندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود صورت زیبایش را لازم داشت! _ حاجی حاجی دارودسته شایان‌خان رسیدن پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت _ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود! _ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید شایان از چاپلوسی اش اخم کرد البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ، کسی خنده به صورتش ندیده بود ... بادیگاردِ دست راستش خشن توپید _ کجاست اون پیش‌کشی که گفتی برای آقا داری؟ همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد نگاه شایان‌خان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بی‌اختیار باز شدند ابروهای شایان‌خان با دیدن دخترک بالا پرید ... بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند _ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟ قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایان‌خان از جا بلند شد _ صبر کن عماد جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد می‌لرزید چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده‌ سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است! شایان جلوتر رفت دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت، و البته که به چشمش بشدت آشنا بود! نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد! این دختر را میخواست! _ عماد؟ _ جانم آقا؟ _ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار! هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بی‌اندازد برایشان غیرقابل باور بود! پروا هراسان سر بلند کرد آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود می‌برد؟ قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند درحالی که هیج کدامشان نمی‌دانستند دو هفته بعد که شایان‌خان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد .... https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8 https://t.me/+6_rx-fxqUXM4OGQ8
Hammasini ko'rsatish...
- زن داشتی و اومدی سراغ من؟ زن داشتی و زیر گوشم زمزمه های عاشقانه سر میدادی نامرد؟ همایون دندان قروچه ای کرد و سعی کرد صدایش بالا نرود. - حرف می زنیم، منو سگ نکن برگرد اون چمدون کوفتی رَم بذار سر جاش. مریم با رنج اشکش را پاک کرد و با کینه جیغ کشید: - برو کنار از جلوی در، حتی یه لحظه هم تو این خراب شده نمی مونم. ناخدا به یکباره سرخ شد و با خشم عربده کشید: - گوه خوردی که نمونی. مگه دست توعه؟ گفته بودم این بار غل و زنجیرت میکنم ولی نمیذارم از دستم سُر بخوری. - آره گفته بودی ولی اون برای موقعی بود که نمی دونستم زن داری نامرد دغل باز دروغگو. همایون دیوانه وار عربده کشید: - بفهم نفهم! زنم نیست.... زن من تویی سلیطه. - هست هست، صیغه اته. منم میرم درخواست طلاق میدم، بابام حق داشت که میگفت لیاقت منو نداری. همایون دیوانه شد. با فکی قفل شده و صورتی سرخ از خشم بازوی دخترک را گرفت و بی توجه به تقلاها و جیع هایش او را کشان کشان تا تخت برد. - که میری درخواست طلاق میدی نه؟ مریم جیغ کشید: - ولم کن. وَ همایون روی پاهایش نشسته، دستانش را بالای سرش نگه داشت و با تمسخر عربده کشید: - منم وایسادم نگات کردم! - وای وای... نفسم رفت تو رو خدا بلند شو. همایون صدای هق هق های مظلومانه اش را نمی‌شنید. عشق این زن داشت مجنونش می کرد. - گوه خوردی که بری درخواست طلاق بدی بی همه چیز. همه کس و کار من تویی. رگ میزنم واسه تو سلیطه، وسط خونه جیغ میکشی که طلاق؟ پشت دستش را نشانش داد و با خشم و صدایی لرزان از بغض خروشید: - بزنم دندونات بریزن تو حلقت؟ هان؟ گوه میخوری منو با رفتنت تهدید می کنی. مریم می ترسید که اتفاقی برای جنین لانه کرده توی وجودش بیفتد. با ترس نگاه نامحسوسی به شکمش انداخت و هق زد. - هُما بلند شو دیوونه، نمیرم، بخدا حالم بده الان بالا میارم. ناخدا گوش نداشت. نمی دانست که بچه ای از وجود خودش در بطن معشوقش در حال پرورش یافتن است. مریم با درد لب گزید و هُما با بی قراری گفت: - چطوری بهت بفهمونم همه جونمی؟ قربونت برم حله؟ نفسم، عشقم، دورت بگردم، دار و ندارم، چش قشنگم... بمیرم برات؟ هوم؟ بمیرم که باورت بشه؟ حالش داشت بهم میخورد و همایون باور نمی کرد. تا خواست لب هایش را به کام بگیرد، دخترک خورده و نخورده همه چیز را بالا آورد. همایون با وحشت بلندش کرد و اشک از گوشه چشمانش چکید: - چی شد؟ چت شد زندگیم؟ بمیرم، بمیرم، هُما بمیره چی کارت کردم؟ دخترک با بیچارگی به گریه افتاد و جیغ کشید: - نگام نکن، نگام نکن... مرد جوان گوش نکرد، بغلش کرده، کمرش را نوازش کرد و کتفش را محکم بوسید. - گوه خوردم، گوه بزنن تو این مغز من که قاطیه، غلط کردم اشکال نداره بالا بیار، بالا بیار عشقم من غلط کردم. نوکرتم عشقم، بخدا زن من فقط تویی، عاشقتم تو رو خدا بفهم... پیشانی اش را با زاری گذاشت روی کتف مریم و دخترک با نفس نفس هق زد. همان لحظه تلفن خانه آنقدر زنگ خورد که رفت روی پیغام گیر. هدی بود، دختر خاله اش و صدای بشاش و دوق زده اش که می گفت: - وای مرمر، حامله ای؟ الهی دورتون بگردم که بالاخره عشقتون داره میوه میده. هُما نمی دونه؟ تو رو خدا یجوری بهش بگو سکته نکنه از خوشی... چشم های همایون گرد میشود و... https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0 https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0 مریم دختری آروم و مظلوم که بخاطر لج و لجبازی پدرش به زور و اجبار به عقد پسرعموش سبحان درمیاد، در حالی که عشق همایون، پسرداییِ خشن و بی اعصابش رو تو سینه داره. همایون با شنیدن خبر ازدواج ناگهانی مریم، با دلی شکسته دیارش رو ترک میکنه و به دریا پناه میبره. اما بعد از سالها دوری وقتی میشنوه پدرش رو به قبله ست برمیگرده و عشق قدیمی اش تو سینه شعله میکشه در حالی که زن داره و.... 🔥❤️ https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0 https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
Hammasini ko'rsatish...
مدیترانه🧜🏻‍♀️🌊🧜🏻‍♂️مریم پورمحمد

﷽ 📚مِدیتَرانه(مریم پورمحمد) داشتم از این شهر می رفتم صدایم کردی جا ماندم!... 🖊#رسول_یونان ◻️مدیترانه ››› آنلاین ◾در دست چاپ (نشر آرینا) ◼️قتلگاه شیطان ››› آنلاین ◽ ◻️مسیحا نفسی می‌آید ››› آنلاین ◾ ◼️قسم به آن شب ››› آنلاین ◽