📖 رمان های زهراارجمندنیا📚
بسم الله الرحمن الرحیم کانال عمومی رمان (پرهون) نویسنده: زهراارجمندنیا رمان های چاپی: آمال، ستاره ها مسیر را نشانت می دهند، هنوزم همونم، ما، ماه و ماهی، بودیم💛 📖📚📃 کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده خواهد بود. شرایط پارت گذاری: شش پارت در هفته
Ko'proq ko'rsatish41 895
Obunachilar
-5824 soatlar
+1147 kunlar
-56030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
در ویآیپی پرهون تا الان یازدهماه از کانال اصلی جلوتر هستیم، یعنی پارتهایی که امروز در کانال ویآیپی آپلود میشه شما یازدهماه بعد در این کانال میخونید. پارتگذاری با نهایت نظم انجام میشه و قصه حالا از نیمه در اون کانال گذشته و وارد فاز بینهایت پر چالشی شده، تا جایی که نزدیک بود دردانه رو از دست بدیم💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در ویآیپی، روی لینک زیر ضربه بزنید.
https://t.me/c/1554065601/17624
1 07500
Repost from N/a
00:08
Video unavailable
سال کنکورم بود که عاشقش شدم!
دورادور به گوشم رسونده بودن که گفته اگر رشتهی خوبی قبول شم، میاد خواستگاریم و من از ذوقِ گرفتن دستای اون شب و روز درس خوندم و رشتهی حقوق تو بهترین دانشگاه قبول شدم، اما اون به جای من، رفت خواستگاری نزدیکترین دوستم!
وقتی فهمیدم بهخاطر خواستهی مادرش تن به ازدواج با یه دختر دیگه داده، غرورم طوری شکست که شب عروسیش، دست تو دست بزرگترین دشمنش، خودمو به مراسم رسوندم!
وحشتزده شد…
ترسید… نابود شد…
نتونست منو کنار یه مرد دیگه قبول کنه و در جواب عاقد گفت «نه!»
ماجرای ما تازه از اونجا شروع شد…
حالا اون سرگرد پلیس بود و من پارتنرِ رئیس بزرگترین باند مواد مخدر کشور!
چندوقت بعد، دستبند رو با دستای خودش به دستام زد و یه شب تا صبح تو بازداشتگاه…❌❌
اونجا مجبورم کرد که زنش بشم!🔥👇🏼
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
38810
Repost from N/a
Photo unavailable
من میعادم..
یه جوون به قول بابا یه لاقبا که هنوز باورش نشده دقیقا چه بر سرش آمده!
بعد از مدت ها زیر آب ماندن، آمده بودم روی سطح آب.
گوش هایم کیپِ کیپ بود و نفسم هنوز جا داشت برای قبراق شدن.دیگر نه سیگار دوای درد می شد نه آرامبخش ها.
همه ی واگویه های این چند روز پشت پلک هایم صف کشیدند.
نگرانش بودم؟ بیشتر شبیه دلتنگی بود.
هم معنی بودند باهم؟
اصلا از کجا چنین حسی پا گرفت؟
خاطرات کنار هم سپری کرده را که کنار هم چیده ام، دلم می خواهد تک تک موهایم را از ریشه بکنم.
خاک بر سرم کنن که اگر واقعا به من حسی داشته باشد!
آن دختر عاقلی که من می شناسم عقل سلیمش اجازه ی چنین جسارتی را به خودش نمی دهد.
قحطی مرد برایش آمده که دل ببندد به منِ......
#عاشقانه_ای_دلچسب
#پیشنهاد_ویژه_امشب
https://t.me/+g8cZku5e6b0xMzc0
50400
Repost from N/a
دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
وقتی کسی تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا خودشو بشوره اما درست زمانی که نیمه برهنه و تا کمر تو آب بود، احساس کرد چیزی پاشو لمس میکنه و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و ترسیده شروع به دست و پا زدن کرد.
فقط چند لحظه طول کشید و بعد رها شد. پاش آزاد شد اما وحشت وجودش رو فرا گرفت، تقلا کرد خودشو به سطح آب برسونه که... اونو دید.
موجودی خیرهکننده، با موهایی بلند و چشمانی سیاه و سحرانگیز، بهش چشم دوخته بود و حیلهگرانه، دختر رو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
اون موجود... از دختری با موهای نارنجی متنفر بود اما...
🔥🔥🔥
دایانا هجده سال پشت حصارهای بلندی که والدینش دورش کشیده بودن زندگی کرد اما درست روز تولد هجده سالگیش تصمیم گرفت از خونه فرار کنه و خارج از کنترل و محدودیت های والدینش، زندگی خودشو بسازه.
ده سال بعد، درحالی که موفق شده و زندگی مستقلی برای خودش ساخته بود، سرنوشت بازی عجیبی رو با اون شروع کرد و تو یک شب عجیب، مردی از گذشته سر راهش قرار گرفت که کینهی عمیقی نسبت به مو نارنجی ها داشت.
پوست سفید و موی نارنجی دختر، ارثی از دشمنان قسم خوردهی اونه اما باید دید با وجود این نفرت عمیق، شکوفهی عشق میتونه جوونه بزنه یا نه؟
آتشزاد، داستان تقابل عشق و نفرت🔥
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
46810
در ویآیپی پرهون تا الان ده ماه از کانال اصلی جلوتر هستیم، یعنی پارتهایی که امروز در کانال ویآیپی آپلود میشه شما ده ماه بعد در این کانال میخونید. پارتگذاری با نهایت نظم انجام میشه و قصه حالا از نیمه در اون کانال گذشته و وارد فاز بینهایت پر چالشی شده، تا جایی که نزدیک بود دردانه رو از دست بدیم💛 جهت اطلاع از شرایط عضویت در ویآیپی، روی لینک زیر ضربه بزنید.
https://t.me/c/1554065601/17624
اگر میخواهید از فایلهای فروشی نویسنده و عیارسنج آثار چاپی اطلاع داشته باشید، روی لینک زیر ضربه بزنید🌼👇
https://t.me/+TPnLcFoCFxyNVdEp
میانبر پارتها👇🦆
https://t.me/c/1554065601/23510
91700
#پرهون
#پارت_۳۳۱
سوال خاله با آن لحن گلهآمیز، نگاه مامان را چرخاند سمت صورت رنگبردهی من. من هم او را نگاه کردم؛ کسی که باعث این لحظه و این موقعیت بود، کسی که به او بابت تمام گلایههایش حق میدادم، اما نمیتوانستم کتمان کنم که اگر حالا در این نقطه ایستاده بودم، بهخاطر او بود.
ــ یه چیزی بگو مرجانه، یه چیزی که دلم رو آروم کنه!
این بار لحن خاله ملتمسانه بود. چیزی که باعث شد چشم ببندم و با نفسی سنگین، انگشتان دستم را روی پایم جمع کنم. صدای مامان با مکثی طولانی به گوشم رسید.
ــ چی دلت رو آروم میکنه؟
خاله انگار از این جواب کمی امید گرفته بود که سریع به حرف آمد.
ــ اینکه بگی کوتاه اومدی از این کینهی بیدلیلت، که قرار نیست اجازه بدی بچهها این وسط لطمه ببینن، که پسرم با دل خوش میتونه بره دنبال کارهاش و بهزودی بره، اونم وقتی دلش قرصه که اسم دردانه بهعنوان همسرش توی شناسنامشه و خیلی زود بهش ملحق میشه.
پلکی زدم، مامان هنوز داشت من را نگاه میکرد. منی که دلم میخواست مثل خاله امید داشته باشم به شنیدن چنین پاسخهایی.
ــ یادمه گفته بودی که دیگه اگر منم رضایت بدم، اجازه نمیدی دخترم عروست بشه!
لحن سرد مامان، تیرهی کمرم را لرزاند. خاله هم مات ماند و با ناباوری او را تماشا کرد. مامان این بار با کدورت بیشتری زمزمه کرد:
ــ چرا هنوز مصری دختر کسی رو بگیری که وجودش پر از کینهست؟!
با خندهی تلخ خالهمهرانه توی آن لحظه، نوک انگشتانم یخ زد.
ــ ظاهرا تو اصلا عوض نشدی!
صدای مامان تند شده بود.
ــ مگه چیزی عوض شد که منم عوض بشم؟ اومدی جلوم نشستی از چی حرف میزنی مهرانه؟ میگی مثل من نیستی تا بتونی چشم ببندی روی شادی بچهت؟ آره خب... تو مثل من نیستی چون تو همیشه محبوب بودی، همیشه اولویت بودی، همیشه بهترین زندگی رو داشتی، همیشه از من عزیزتر بودی. برای همیناست که تو یاد گرفتی یه مادر فداکار باشی و من یه مادر جلاد!
94130
#پرهون
#پارت_۳۳۰
درست همان جایی که دو خواهر، مقابل هم و با اخمهایی درهم نشسته بودند و بینشان سکوت جریان داشت.
ــ چایی میخورید خاله؟
سوالم فقط برای شکستن سکوت بود و او بدون نگاه کردنم، بهآرامی سری تکان داد.
ــ نه، بیا بشین شما هم.
بیاراده بود که گلویم را حجم بزرگی از بغض پر کرد. چقدر غریب با من صحبت میکرد زنی که تا همین چندی پیش، من را مثل دختر نداشتهی خودش دوست داشت و لوسم میکرد. احساس میکردم از اینکه بیگناه، داشتم وسط این محکمه میسوختم بیشتر از هرچیزی برایم دردآور بود. من حتی موقع نشستن هم، جایی را انتخاب کردم که میانهی هردو باشد. آن لحظه دلم نمیخواست هیچ کدامشان من را در تیم طرف مقابلشان ببینند.
ــ چی باعث شده بیای اینجا؟
سوال مامان سر خاله را بلند کرد. اول چند ثانیه من را تماشا کرد و بعد نگاه چرخاند سمت خواهرش.
ــ قراره رابطهی بچهها به کجا برسه مرجانه؟
سوال کوبندهی خاله، با آن لحن پرشکوه، چشمانم را آرام بست. صدای مامان هم پر از سوال بود.
ــ منظورت رو متوجه نمیشم.
ــ منظورم واضحه، پسر من درخواست دیفر داده، این یعنی تصمیم گرفته با یک ترم تأخیر و مرخصی به دانشگاهش بره. یعنی چند ماه خودش رو عقب انداخته تا به قول خودش، این ماجرا ختم بهخیر بشه. دل من شکسته، احساس میکنم از عزیزترین کس زندگیم که خواهرم باشه، زخم خوردم؛ ولی باز برام مهم نیست و فراموش میکنم اگه ته این دردسری که برنا داره برای خودش میتراشه تا دیرتر بره، شادی بچهم باشه. اومدم امروز حجت رو تموم کنم باهات و یه سوال بپرسم؛ برای پرسیدن این سوالم پا روی دلخوریام گذاشتم فقط برای بچهم... چون من مثل تو نیستم مرجانه، من نمیتونم غصهی بچهم رو ببینم و براش کاری نکنم. حالا سوال من اینه، تو بالاخره به ازدواج بچهها رضایت میدی یا نه مرجانه؟
96530
همراهان عزیز، از آثار چاپی خانم ارجمندنیا( هرپنج عنوان موجود هستند) خلاصهها رو براتون قرار میدیم تا اگر کسی مایل به خرید کتب چاپی بود، راه خرید رو بدونه، دقت کنید برای هرکتاب فقط به آیدی نشر مشخص شده پیام بدید. چون ناشرها متفاوت هستند.( پایان همهی قصهها خوش هستند) بعد از خرید میتونید به آیدی ادمین خودمون پیام بدید و با ارسال عکس کتابهاتون، خاطرهبازی از کتابها رو دریافت کنید. این خاطرهبازیها در نسخهی مجازی نبودند.
نکته: هیچکدوم از کتابها فایل حلال و قانونی ندارند و اگر فایلی ازشون خوندید بدون رضایت من و ناشر بوده. تنها راه برداشتن حق از گردن شما خرید کتابه💛
رمان ستارهها مسیر را نشانت میدهند⭐(چاپ چهارم)
خلاصهی قصه: سها سپهری، هکر جوانیست که با نام مستعار شناخته شده، دختری که دور از چشم خانوادهی سنتی خود، دست به هک کردن سایتهای مختلف میزند تا از این طریق به یکی از عزیزانش کمک کند. آخرین پروژهی او اما با خطرات زیادی همراه خواهد بود. خطراتی که پای اطلاعات کشور را وسط میکشاند و این بین برای محافظت از سها، همبازی کودکیهای او یعنی کیان، پا به قصه میگذارد و مجبور به عقد کردن او میشود.
راه خرید ستارهها👇
@moaser_shop
🍓🍓🍓🍓
رمان هنوزمهمونم🍓(چاپ هفتم)
خلاصهی قصه: همه چیز با خبر برگشت امیرکیا شمس به ایران شروع می شه، خبری که شانا شمس رو به شدت بهم می ریزه و باعث می شه به خاطرات گذشتش رجوع کنه
خاطرات سال هایی که اون هم در استرالیا زندگی می کرد و امیرکیا مردی بود که وظیفه ی حمایت از اون و داشت
حالا پنج سال دوری بینشون بوده و برگشت امیرکیا به ایران همه ی اون احساسات رو زنده کرده.
راه خرید هنوزمهمونم پیام به این آیدی👇🍓
@Shaghayegh_pub261
📚📚🧚♀️🧚♀️
رمان طومار📚(چاپ سوم)
خلاصهی قصه: سپیدار، کتابدار جوانی که آرزوی تاسیس کتابفروشی شخصی خود را دارد، با کمک خانوادهی پرجمعیتش، بالاخره به این آرزو میرسد. وجود همسایگی پسر بازاری و کفشفروشی به اسم آزادخان، چسبیده به کتابفروشی او اما همه چیز را برایش با چالش همراه میکند. قصهی دختری که در جهان قصهها زندگی میکند و مردی که منطق و واقعیت را جایگزین خیال کرده.
راه خرید طومار، پیام به این آیدی👇📚
@arinabookshop
رمان آمال💃(چاپ پنجم)
قصهی دختر دنسر جوان و پر از شیطنتیه که پای ثابت مهمانیهای مختلط و گشتوگذار با پسرهاست. این دختر در پرورشگاه بزرگ شده و خشم عمیقی از دنیا به دل داره. در مقابل مرد معتقد، روانشناس و منطقیای وجود داره که با دختر سهسالهی خودش به تنهایی زندگی میکنه. تقابل این دوشخصیت متفاوت، در شهر بوشهر، قصه رو وارد فازی میکنه که این دونفر با این میزان اختلاف اخلاقی، در مسیر هم قرار بگیرند.
راه خرید آمال پیام به آیدی زیر👇💃
@arinabookshop
رمان ما ماهوماهیبودیم🌙🐠(چاپ چهارم)
ماهوماهی قصهی دوتا خونهست. خونههایی دیوار به دیوار هم، در شهر نیشابور. یاقوت و خانوادهش تازه به این شهر مهاجرت کردن و در همسایگی خانوادهی توکلی قرار گرفتند. خانوادهی یاقوت ما که نقاشه، سرد و پر از اختلافن و خانوادهی توکلی، گرم و صمیمی. پسر ارشد خانوادهی توکلی، خلبانه و یک مرد دوستداشتنی و عاقل. عشق بین یاقوت و این مرد در حالی به وجود میآد که از بیماری قلبی یاقوت هیچکس خبر نداره. این قصهی لطیف، پایان خوشی داره.
راه خرید ماهوماهی پیام به آیدی زیر👇🌙🐠
@arinabookshop
خلاصهی جامهتر قصهها به شکل داستانک، در هایلایت خلاصهی کتاب در پیج اینستا موجوده👇
https://www.instagram.com/zahra.arjmandnia
عیارسنج قصهها در کانال زیر قابل دسترسی هستند👇
https://t.me/+TPnLcFoCFxyNVdEp
98030