cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

مرگ پنهان

به نام آفریننده آسمان و زمین. تمامی بنرها واقعی میباشند! مرگ پنهان!💙 ژانر: ترسناک، جنایی، عاشقانه ردزی دوپارت در چنل گذاشته میشه🌚✨ به قلم آیدا رحیمی ✍🏻

Ko'proq ko'rsatish
Eron148 747Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
827
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_چهل_ودوم همه از جا بلند شدیم و به سمت زیر اندازی که نزدیک قلعه جنی پهن کرده بودیم رفتیم. هرسه دور هم‌ نشستیم و تا صبح‌رف زدیم و اونا رو مسخره کردیم... حتی آینازم‌ که استرس داشت باهامون‌همراهی کرد. - بریم‌ یکم‌ دراز بکشیم خستم. سر تکون‌ دادم و گفتم: - حق با آینازه... منم خستم. لبخند زدم و به سمت چادر رفتم اینازم بغل دستم دراز شد... پتو رو روی خودم انداختم و چشمام رو آروم بستم... چه دوره زمونه‌ای دیگه جن‌ها واسه ما شاخ شدن! - فاطیما. - هوم. صداش رو صاف کرد و گفت: - میترسم... نفسم رو عمیق بیرون دادم و گفتم: - خواهر من...عزیز من هیچی نمیشه، بگیر بخواب. بعد از چند لحظه چشمام‌گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد... **** با صدای باربد از خواب بیدار شدم: - پاشید بابا ظهر شد... دخترا مگه جنگ کردید؟ کش و قوسی به بدنم دادم و آروم چشمام‌ رو باز کردم: - چی میگی خوابم میاد اه.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_چهل_ودوم همه از جا بلند شدیم و به سمت زیر اندازی که نزدیک قلعه جنی پهن کرده بودیم رفتیم. هرسه دور هم‌ نشستیم و تا صبح‌رف زدیم و اونا رو مسخره کردیم... حتی آینازم‌ که استرس داشت باهامون‌همراهی کرد. - بریم‌ یکم‌ دراز بکشیم خستم. سر تکون‌ دادم و گفتم: - حق با آینازه... منم خستم. لبخند زدم و به سمت چادر رفتم اینازم بغل دستم دراز شد... پتو رو روی خودم انداختم و چشمام رو آروم بستم... چه دوره زمونه‌ای دیگه جن‌ها واسه ما شاخ شدن! - فاطیما. - هوم. صداش رو صاف کرد و گفت: - میترسم... نفسم رو عمیق بیرون دادم و گفتم: - خواهر من...عزیز من هیچی نمیشه.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_چهل_ودوم همه از جا بلند شدیم و به سمت زیر اندازی که نزدیک قلعه جنی پهن کرده بودیم رفتیم. هرسه دور هم‌ نشستیم و تا صبح‌رف زدیم و اونا رو مسخره کردیم... حتی آینازم‌ که استرس داشت باهامون‌همراهی کرد. - بریم‌ یکم‌ دراز بکشیم خستم. سر تکون‌ دادم و گفتم: - حق با آینازه... منم خستم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_چهل_ویکم به سمتش رفتیم و مثل خودش روی زمین نشستیم... - آخر و عاقبت این کار چی می‌شه؟ پوزخند زدم و گفتم: - با دوتا هارت و پورت و ترسوندن هیچ گوهی نمیتونن بخورن. نورگل نگاهم کرد و با طعنه گفت: - چرا شر و ور می‌گی؟ تو تا همین امروز داشتی باربد رو پاره می‌کردی که چرا داریم میایم اینجا! چشم غره رفتم: - اما نه تا الانی که فهمیدم چندتا موجود شل مغز ضعیف می‌خوان ما انسان‌ها رو بترسونن حرفا می‌زنیدا... صدای آیناز باعث شد تا من حرفم رو قط کنم: - فاطیماا مسخرشون نکن می‌فهمی؟ - هه چیه ناراحت می‌شن... نورگل سر تکون داد و گفت: - مسخره کردنشون‌ عاقبت نداره حالا ببین کی گفتم. اینبار پوزخندم رو پررنگ‌تر کردم: - عاشق هیجانم. آیناز واسطه شد تا بحث بالا نگیره و پرسید: -به پسرا بگیم قضیه امشب رو؟ منو نورگل به هم نگاه کردیم و سری از روی تایید تکون دادیم و گفتیم: - آره. موهام رو پشت گوش انداختم و گفتم: - بهتره بگیم‌ تا اونام‌ بدونن.الانم پاشید بریم رو زیر انداز بشینیم اونجا حرف بزنیم.
Hammasini ko'rsatish...
نمیخواید بیاید گپ😭💋
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...
فصل دوم اشتباه مرگ بار #پارت_چهلم آیناز با تته پته گفت: - ا... اون صدای چیه؟ منم مثل خودش گفتم: - ن... نمی‌دونم.. با صدای زنی ترسناک سر هممون به طرفش برگشته شد. زنی سیاه پوش که تور سیاهی رو سرش بود و چیزی ازش معلوم نبود. بهمون نگاه می‌کرد... درحالی که گریه می‌کرد گفت: - دیگه دیر شده شماها اشتباه کردید... حتی اکه بریدم اونا دنبالتون میان. یک قدم به طرفش برداشتم: - اونا کین؟ مدام گریه کردم آیناز به طرفش رفت و صداش رو بالا: - دِ حرف بزن گریه نکن... اونا کین. تور از روی صورتش کنار رفت و بادی شدید وزید با چشمای به خون نشسته و صورتی کریح و چندش اور بهمون خیره شد و با صدایی خش دار و ترسناک گفت : - ابلیس... اون تک تکتون رو سلاخی می‌کنه.. هیچکدومتون زنده نمی‌مونید. بعد از اتمام جمله‌اش هرسه ما رو روی زمین پرت کرد. روی زمین نیم خیز شدم داد زدم: - همتون یه سری آشغال ترسویید هیچ گوهی نمیخورید جز مسخره بازی مرده شور جد و آبادتون رو ببرن. نورگل با دست جلوی دهنم رو گرفت: - مسخره‌اشون نکن... دستش رو کنار زدم و مثل دیوونه هام دور خودم راه رفتم. با ترس پرسید: - حرفای اون چندش درست بود؟ آیناز درحالی که روی زمین نشسته بود گفت: - اره... فال اون زن داره واقعی می‌شه.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_سی_ونهم. چشم غره رفت: -لعنت به اون روزی که قبول کردیم بیایم اینجا. پوزخند زدم و گفتم: - قبل اینکه به حرف این سه تا ماست بیام گوش بدیم باید فکر می‌کردیم حالا بیا بریم. - خیله خب. بهش کمک کردیم تا از جا بلند شه خواستیم بریم که نورگل گفت: - روسری سرم‌نکنم؟ من و آیناز به طرفش برگشتیم و اروم و یک صدا گفتیم: - ازگل اینجا کسی‌ نیست. شونه‌ای بالا انداختمون و همراهمون اومد.. حس سنگینی داشتم... انرژی خیلی سنگین انگار به غیر از ما کس دیگه‌ای هم اینجاست... به طرف بچه‌ها برگشتم و پرسیدم: - شما هم سنگینی احساس می‌کنید؟ آیناز با صدایی لرزون جواب داد: - اونقدری که سرم درد گرفته... به نورگل نگاه کردم: - تو چی؟ سر تکون داد و گفت: - احساس می‌کنم هرچی به اون قلعه نزدیک می‌شیم پاهام سنگین‌تر می‌شه... همچنان رفتیم و هممون تو ده قدمی قلعه ایستادیم... - یعنی اینجا چه اتفاقایی افتاده؟ همینکه جمله‌اش تموم شد صدای ناله و گریه‌های متعدد رو شنیدیم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_سی_وهشتم نورگل و اشکان بیرون خوابیدن... هنوزم نتونسته بودم بخوابم بخاطر چیزی که دیده بودم. بخاطر صدایی که شنیدم... از جا بلند شدم و نشستم... بعد از چند لحظه صدایی شنیدم... زنی که می‌گفت: - از اینجا برید... شماها از اینجا باید برید... به طرف آیناز برگشتم؛ به ترس بهش زدم: - آیناز پاشو پاشو جون مادرت. چشماش رو باز کرد و گفت: - چیشده؟ با استرسی که توی صدام بود گفتم: - صدای کسی رو شنیدم... پاشو بیا بریم ببینیم اونجا چیه... با ترس نیم خیز شد و به طرفم اومد: - چ.. چی صدای کی منظورت چیه؟ - ح...حالا بیا بریم. باشه‌ای گفت و باهم از چادر بیرون زدیم. به سمت نورگل رفتیم و آروم صداش زدیم: - نورگل هی نورگل. چشماش رو باز کرد و سرجاش نیم خیز شد به من و آیناز که با ترس نگاهش می‌کردیم خیره شد: - چیشده دخترا؟ قبل اینکه بخوام حرفی بزنم‌ آیناز گفت: - فاطیما از طرف قلعه صدایی شنیده. با ترس بهمون نگاه کرد و گفت: - چرا گوه می‌خورید؟ چرا چرت و پرت می‌گید؟ انگشت اشاره‌ام رو به سمت دماغم گرفتم: - زهر مار آروم صحبت کن پاشو بیا بریم.
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_سی_وهفتم یه شب خیلی اتفاقی وارد قلعه می‌شن و می‌رن و می‌رن که یهو جراغ قوه‌هاون خاموش می‌شه.. من و باربد نزدیک بود پشمامون بریزه... اشکان کمی‌نکث کرد و با دیدن اوضاع من و بچه‌ها خندید. بعد از کمی مکث ادامه داد: - هیچ جایی رو نمی‌دیدن و این فرصت خوبی برای جن‌ها بود تا ترتیب دختر‌ها رو بدن.. اما نه هر سه نفرشون... اونجا به طور ناگهانی با شمع‌های داخل قلعه روشن می‌شه دوتا از اون دخترا جلوی چشم اون یکی تیکه تیکه می‌شن و می‌میرن... سامیار با تته پته پرسید: - سر اون یکی چه بلایی اومد؟ شونه بالا انداخت: - دیوونه شد و الان تیمارستانه. باربد پشتبندش گفت: - مگه نمی‌گن هرکی که توی اونجا زنده بمونه دیوونه میشه و حرف نمی‌زنه؟ اشکان دگرگون جواب داد: - خودمم نمیدونم. آب دهنمون رو قورت دادیم و گفتم: - اشکان انقدر شوخی نکن خب من می‌رم تو چادر بخوابم. خواستید بیاید. نورگل و اشکان گفتن: - ما اینجا می‌خوابیم. ایناز و سامیار و باربد با من اومدن داخل چادر. پسرا کنار هم خوابیدن و من و آیناز پیش هم.
Hammasini ko'rsatish...