🌹کانال رسمی فاطمه طریقت - صید و صیاد 🌹
💖نون و القلم💖 « إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ » "حضور شما در این کانال اتفاقی نیست"📢 پیوی نویسنده و تبلیغات: @fateme361
Ko'proq ko'rsatish12 651
Obunachilar
-2524 soatlar
+9837 kunlar
+75830 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
#پارت۱
-لباساتو بده من بپوشم تو بیرونو بپا... اشکاتم پاک کن... نمیذارم اتفاقی برات بیفته!
شده باشد با تمام مردان این قوم می جنگم ولی نمی گذاشتم خواهرکم را به زور به عقد پسر عمویمان دربیاورند!
لباس مخصوصی که برای عروس در نظر گرفته بودند را میپوشم!
مردان غیور و متعصب خان سالار داشتند، کوچه به کوچه، زیر هر سنگ را میگشتند.
-اگر دستشون بهت برسه؟ اون مرد هیچ رحم و مروتی نداره آجی. به خاطر من مجبورت میکنن زنش بشی!
گیرهی روبند را از هر دو سمت به موهای کنار گوشم وصل میکنم.
حالا تنها چشمانم پیدا بود و ممکن نبود شناسایی شوم!
-نترس چیزی نمیشه. یالا راه بیفت الان پیدامون میکنن!
می گویم و نفس نفس زنان از پشت خرابه به سمت جاده فرعی بازارچه به راه میافتم.
حس میکنم زمین زیر پایم کمی میلرزد و صدای ضعیف سم اسبان را که میشنوم قلبم تالاپی روی زمین میافتد!
-بدو مهسا فقط بدو... مردای خان دنبالمونن...فهمیدن فرار کردیم!
عقب سر را نگاه میکنم و مشعلهایشان را میبینم! صدای تیر هوایی شلیک کردن هایشان می آمد!
-همه جا رو خوب بگردین . اگر امشب ردی ازشون پیدا نکنید ، همهتون به صبح نرسیده تیربارون میشید!
صداهای کلفت و مردانه را میشنوم که دستور حرکت میدهند.
مردان غیور و قوی هیکل خان سالار که دست کم از نگهبانان جهنم نداشتند دنبالمان بودند!
با این حال، شاید میتوانستیم از دست مردانی که دنبالمان بودند بگریزیم اما از دست او نه...!
آن لعنتی وحشی... همان کسی که همهی ایل قبولش داشتند. سریعترین سوار ایلات بود.
-آجی... آجی... من میترسم!
-نترس نفسم... نترس من هستم. مهسا فقط بدو و پشت سرتو نگاه نکن! من نمیذارم دست کسی بهت برسه. نمیذارم!
مردان ایل داشتند نزدیک میشدند و ما به انتهای بازارچه داشتیم نزدیک میشدیم. دستش را میکشم:
-انتهای این جاده میرسه به دره بالای رودخونه. حدود ده دقیقه که بری و خودتو به جاده میرسونی. ماشین گیلدا اونجاست. کلیدش زیر گلگیر چرخ شاگرد گذاشتم.
دستم را پشت کمر مهسا میزنم تا هرچه سریعتر برود.
-پس تو... تو چی؟ ماهی من بدون تو...
-مهسا من میام خب؟ فقط میخوام گمراهشون کنم. تو برو من شب خودمو میرسونم به بیبی و صبح با اتوبوس میام!
رسما داشت ضجه میزد!
-وانستا... برو!
تنها چند ثانیه دور شدنش را نگاه میکنم.
دامن دست و پاگیر لباس محلی را بالا میگیرم و با تمام توانم میدوم.
-اونجا... عروس خان اونجاست... از این طرف!
نوهی خان نه... عروسِ خان!
با سریعترین حالت ممکن خودم را به کوچهای که انتهایش به کوچهی بیبی بود میرسانم.
اگر مرا میدیدند کارم تمام بود...
بدون نگاه به جلو میپیچم و با تمام سرعت به جسمی برخورد کرده روی باسنم فرود میآیم!
هیولای سیاه درشتی مقابلم در سایه تاریک کوچه قد علم میکند و من با وحشت سر میشوم.
دوباره که پلک میزنم، اسب سیاه بزرگی را مقابلم میبینم که روی دوپایش بلند میشود چنان شیههای از سر خشم میکشد که تمام بدنم از ترس یخ میکند.
بزرگترین و غول آساترین اسبی بود که در تمام عمرم دیده بودم!
خودش بود! مطمئن بودم!
پیل اسب غول پیکر امیر محتشم خان سالار!
مردی که نافم را به اسمش بریدند!
مردی که همه ی عمرم از دست او گریختم!
مردی که در هیولا بودن و غول پیکری ابدا دست کمی از اسبش نداشت!
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
https://t.me/+V30VKdgzzaQ5ZTdk
#خلاصه۵پارتابتداییرمان
رمان جدید شادی موسوی استارت خورد❤️🔥
1300
Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...
صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟
زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...
گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.
با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...
بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟
جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!
بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!
انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟
بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...
شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟
رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...
-شاهو من ...حا
-شاهو عزیزم!چیزی شده؟
صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟
زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...!
هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!
اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!
از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...
شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟
هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:
-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...!
https://t.me/+B27utMjo8L8xNzg8
https://t.me/+B27utMjo8L8xNzg8
https://t.me/+B27utMjo8L8xNzg8
شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
700
Repost from N/a
- یا مدارکم رو میدی یا زنم میشی!
چانه ام می لرزد. ناباور پلک می زنم و او با بی رحمی می گوید:
- البته موقت! دلتو خوش نکن که قراره زنم بشی فقط تا زمانی که مدارکم برگرده به خودم، صیغه ام می مونی.
با بغض می گویم:
- چند بار بگم؟ دست من نیست. من دزد نیستم، دست از سرم بردار.
جلو می آید. با عجز دنبال راه فرار می گردم. توی این برهوت و تاریکی کجا بروم؟ خدایا کمک!
- توی اون پرواز کوفتی تو تنها غریبه جمع بودی!
فریاد می زند. نامرد. اشکم می چکد. ناله میکنم:
- بذار برم. دست من نیست، من کاری نکردم. تو رو خدا بذار برم!
پوزخندی به روح پارچه پارچه ام می زند و دست به جیب می گوید:
- برو، اگه میتونی!
نگاهی به اطراف می اندازم. همه جا تاریک است. جز نور چراغ های ماشینش، روشنایی نیست. توی بیابانیم انگار. هق می زنم و بی پناه جیغ میکشم:
- نامرد، نامرد... خیلی نامردی. من ندزدیدم. چرا نمی فهمی؟
به سمتم هجوم می آورد. وقت میکنم جیغ بکشم و او بازویم را چنگ می زند و کنار گوشم میغرد:
- صدا برا من بلند نکن. همه چیز منو ازم گرفتی، عربده هم میکشی؟
با وحشت زمزمه میکنم:
- من نامزد دارم! بفهمه چی کار کردی روزگارتو سیاه میکنه.
فشار دستش دور بازویم بیشتر میشود و با خشمی که برایم تعجب آور است میغرد:
- یه کار نکن که دهنتو پر خون کنم! زر مفت هم نزن وقتی از جیک و پوک زندگیت خبر دارم.
هق می زنم و تقلا می کنم. دلم می خواهد بگویم اگر خبر داشتی که می دانستی دزد نیستم. اصلا مدارکت به چه دردم میخورد، نامرد؟
- فردا میریم محضر، اگر با پای خودت نیای؛ مجبورت میکنم. فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟
ترس را کنار می گزارم و جیغ میکشم:
- نمیخوام، نمیام.
سکوت که می کند، وحشت میکنم. میخواهم عقب بروم که در یک حرکت روی زمین درازم می کند و رویم خیمه می زند.
وحشت زده یقه ی پیراهنش را می چسبم و او با لحت ترسناکی می گوید:
- لختت میکنم هیلا، به تمام مقدساتت قسم، همین جا لختت میکنم اگه سلیطه بازی دربیاری.
مخم سوت میکشد. سر جلو می آورد، درست مماس لب هایم می گوید:
- تو که دلت نمیخواد آبروت بره. هوم؟
تنم لرز می گیرد. چرا نگاهش غم دارد؟
- نِ... نمیخوام.
با تاکید می خروشد:
- زنم میشی...
با عجز سر تکان می دهم تا حرمت جسم و روحم شکسته نشود:
- زنت میشم...
سرش بیشتر جلو می کشد... نفس هایش به لب هایم میخورد و یکهو....
https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8
https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8
دختر مهمانداری که طی اتفاقاتی پاش به پرواز خصوصی تاجری آقازاده به اسم کیامهر معید باز میشه...اما برای اینکه اتهام دزدی مدارک ازش پاک بشه مجبور به یک ازدواج اجباری با کیامهری میشه که چشم دیدنش رو نداره و تمام تقصیرا رو گردنش میندازه!
اما گذر روزگار میفته و کیامهر...🥹💔
https://t.me/+dmPWW-K926plZjE8
800
Repost from N/a
-زنِ شوهر دار انقدر پشم و پیل باید داشته باشه!؟ همینه شوهرت شبِ اول نگاتم نکرد!
ساره آشفته از صدای مادرشوهرش یک قدم به عقب برداشت.
بعد از دو روز طلسم را شکسته بود و از اتاقش خارج شده بود، آن هم برای ذرهای غذا و حالا توسط مدینه خانوم خفت شده بود.
لکنت گرفته لب زد.
-بِ...بخشید خانوم.
-چی چیو ببخشم!؟ تلپی افتادی وسط زندگی پسرم! حداقل ننت قبل اینکه بفرستت خونه شوهر یه بند مینداخت صورتت.
ساره بغض کرده بشقابِ غذا را روی میز گذاشت.
اشتهایش کور شد کلاً.
مگر دلِ خوشی از این خانهی بخت داشت که اینها انتطار بزک دزک داشتند.
-ببخشید خانوم...یهویی شد...من...من...
مدینه حرصی از امدن این عروس یهویی در زندگی پرس چشم غره ای به ساره زفت.
-ببین دختر جون. میدونم ننه بابای خوبی نداری ولی برگرد خونهی پدرت. پسرِ من حتی دلش نکشیده دست بهت بزنه اونوقت تو انتطار چی داری؟ فردا میره سرت هوو میاره.
-کی گفته من قراره سر زنم هووو بیارم مادر؟!
با صدای محمد رضا و وارد شدن قامت رشید و بلندش از چارچوب در نگاهِ اشکی ساره رو به او نشست.
یعنی مادرش راست میگفت؟!
-اومدی پسرم؟ هیچی داشتم به این زنت میگفتم حداقل یه ارایشگاه بره این پیوند ابروهارو برداره. تورو خدا قیافهشو ببین...بمیرم برا دلت مادر از زنم شانس نیوردی.
محمد رضا اخمی به مادرش کرد و به سمتِ دخترک که مظلوم تر از هر وقتی گوسه ی اشپزخانه کز کرده بود رفت.
-حالا چون زنم پیوند ابرو داره من شدم بدبخت بیچاره؟ میدونی که ساره هیچ جارو بلد نیست. دلسوز منی مادری میکردی دست عروستم میگرفتی میبردی ارایشگاه. چطور خودتو و دخترا هر روز ارایشگاهید...
-واه واه! این دخترو دنبال خودم بکشونم ابروی خودمو ببرم؟ بگن یه دهاتی شده عروس جلال مهرورز ها!
محمد خشمگین دستِ دخترک را گرفت و دنبال خودش کشید.
همانطور داد زد.
-زن من باعث افتتونه پس براش دلسوزی هم نکنید. واسه چهارتا تار موهم من کسیو طلاق نمیدم. سرتون تو کار خودتون باشه
و بی توجه به جلز و ولز های مادرش دست ساره گرفت و به اتاق مشترکشان برد.
ساره روی تخت نشست و وقتی محمد در را بست دیگر توانست بغض خانه خرابش را نگه دارد و بلد زیر گریه.
محمد رضا شوکه برگشت و مقابلِ دخترک نشست.
زیادی مظلوم بود این زن اجباری...
-ساره! گریه میکنی!؟ واسه یه مشت حرف مفت.
دخترک دلش از زمین و زمان پر بود.
با هق هق لب زد.
-آ...آقا....می خوایید طلاقم بدید؟! به...به خاطرِ ابروهام!؟
محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت.
-این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟
اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار میزد لب زد.
-آقا...میشه...میشه...یکم....پول ...بدید..
محمد کلافه شده بود از گریه هایش
نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد.
زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده.
مهربان نگاهش کرد و گفت:
-پول می خوای چیکار؟!
-می خوام...میخوام برم ارایشگاه.
محمد ناراحت پلک بست و نفسش را اه مانند بیرون داد.
خانواده اش زیاد دخترک را اذیت میکردن.
-تو همینجوریشم خوشگلی، ابروهاتو برداری خوشگل ترم میشی.... خودم میرسونمت تا دم ارایشگاه..پولم بهت میدم حالا گریه نکن.
ساره متاثر از مهربانی هایی که از هیچکس ندیده بود سکسکه کرد.
-آقا...هیچکی جز شما به من توجه نمیکنه... به خدا هر جور که شما بگید خودمو خوشگل میکنم...فقط دوستم داشته باشید...به...به خدا زن خوبی میشم...شبا انقدر ازم دور نخوابید.
این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد.
در واقع محمد رضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد.
هیچان زده لب زد.
-واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی.....
و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .......
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
https://t.me/+gWQb5OpJ_Dg2NWM8
2600
🔞vip
- شاید به نظرت پررویی و حتی وقاحت باشه. اما تو این قضیه خیلی جدی هستم جُمان!
به قول خودش در کمال وقاحت گفت:
- تمام این #بکر بودن، برای من... برای من میمونه!
پوزخند زدم.
- مسخره است.
ایستاد، اما قبل از آنکه برود، خم شده و گوشۀ فکم، همانجا که از شال بیرون افتاده و متوجه نبودم را #بوسید.
بی خبر از آتشی که به جانم انداخته بود، نیشخندی زد و گفت:
- اینو فعلاً واسه عذرخواهی و مُهر مالکیتم بپذیر. بعدش هم خداکریمه خوشگل خانوم
🔞🙈🔞🙈🔞
داغ داغ کانال vip از ۲۲۰ پارت جلوتر😬
هزینه عضویت
مبلغ ۳۹ هزار تومن
6037701452992560
بانک کشاورزی/فاطمه طریقت
@fateme361
9900