🌼🌼🌼كانال رسمى مريم بوذرى (جامانده)🌼🌼🌼
لاحول ولا قوة الا بالله لينك دعوت https://t.me/+_hFyw7iajoI1YjA0 ادمین تبادل وتبلیغ @ADsayehEN
Ko'proq ko'rsatish30 188
Obunachilar
-6724 soatlar
+2397 kunlar
+83330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
وسواسگونه کتابها را از قفسه بیرون کشیدم ، دستمال کشید همسرم همیشه مانع ورودم به این اتاق می شد اما من امروز ...
مشغول چیدن کتابها در قفسه شدم. جلد چرمی دفتری قطور توجهم را جلب کرد. یادم نمی اومدقبلاً اون رودیده باشم. با تردید دفتر را برداشت و برانداز کرد. صفحۀ اول را باز کرد. عنوان "خاطرات من" دستخط زیبای همسرم توجه م را جلب کرد...
روی زمین نشستم اولین صفحه را باز کردم با دیدن عکس اون دو نفر خشکم زد لباس عروس و مردی که شوهرم بود و...
https://t.me/+Z2DAAzvrgGM4NzJk
واج های عشق
کپی ممنوع⛔ فوروارد متن باذکر اسم نویسنده و کانال مجاز است. شماره ثبت شما:8700353
👍 4
1 57510
Repost from N/a
یه لیست جذاب برای همه مخاطبان عزیز کانال😍
نگار فرزین
سحر💕بهزاد
https://t.me/+N9BFdebpB5w0N2U8
میم راهپیما
البرز 💕ایران
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
مریم بوذری
بردیا 💕 افرا
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
سارا انضباطی
الیاس 💕حنا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
پروانه قدیمی
ارس 💕 جانان
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
شبنم
گلاویژ 💕عماد
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
ماریا
رستا 💕 فرشاد
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
شینزود
فهام 💕 سامیا
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
منیر قاسمی
رهی 💕 نورا
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
میم.راهپیما
آفاق💕الچین
https://t.me/+cGaEWW24wYQ2NmI8
نسترن ملایی
هانا💕واران
https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0
سیما
جانان 💕 ظهیر
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
نگار فرزین
عماد 💕سارا
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
حدیثه ببرزاده
الهه 💕 علی
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
یگانه راد
سبحان، ارمیا💕محنا
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
مرضیه
سما 💕 امید
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
فاطمه جعفری
حامد 💕عاطفه
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
نسترن
ودا 💕دانیار
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
یغما شفیع پور
تیارا 💕 آویر
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
گیلسو
طنین 💕شهریار
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
شیوا بادی
ایران 💕وارطان
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
حوای پاییز
آران 💕فریماه
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
مونا امین سرشت
ماهرخ💕کیاراد، دارا
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
نسیم
پناه💕کاوه
https://t.me/+fQzEb67n3hY1NjA0
پرنیان هفت رنگ
خزان💕هیروان ، پریشان
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
اعظم داشبلاغی
ماهرو💕رحمان
https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0
ر.بیات
حسام💕ریحانه
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
مهلا.خ
شهریار💕آسو
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
حانیه شامل
پناه💕 آرسین
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
اعظم داشبلاغی
حسن، نوید💕 رها
https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0
مینا
دلیار 💕 نیک
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
مارال
امیرحافظ 💕 آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
بهناز صفری
ماه چهره💕مهدیار_آدریان
https://t.me/+W-87i6q5g08wMDI0
فریبا زلالی
صدف 💕 علی
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
راز
لیدا 💕 فولاد
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
مهدیه سیفالهی
آریانا💕 کوروش
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
لیلا غلطانی
فرشید💕سونا
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
گیسو رحیمی
دلوین💕حامین
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
محدثه رمضانی
پناه 💕یاشار، امیرعلی
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
صدای بی صدا
دیاکو 💕راحیل
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
سارا رایگان
آرامش 💕طوفان
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
شبنم
آرش 💕سارا
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
مبینا
بنیامین💕 جیران
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
راز.س
شاداب💕سبحان، محمد
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
خاطره
همایون💕نوا
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
شادی جمالیان
نهال 💕کیهان
https://t.me/+m6zOAXiTnhY3ZGI0
آزاده ندایی
ریرا 💕 رستان
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
رقیه جوانی
سرمه💕 رهام
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
شبنم خلیلی
شبنم💕سهراب
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
👍 1
52320
Repost from N/a
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
📎
43800
Repost from N/a
_ پرستار دخترتو عقد کردی که فقط خیالت از دخترت راحت باشه .... تو هیچ علاقه ای به من نداشتی اروندِ سلیمی !
اروند ابرو در هم میکشد
عینک مطالعه اش را برمیدارد
کتاب را کنار میگذارد و به من که با لباس خواب در چهارچوب در ایستاده بودم مینگرد
+ این حرفا چیه نفس خانم؟!
او حتی مرا بدون پسوند هم صدا نمیزد ....
با من صمیمی نبود
تنها مرا زیر بال و پرش گرفته بود ... همین !
_ این حرفا چیه ؟؟؟ تو حتی به چشمای من نگاه هم نمیکنی ... روی تخت پشتت رو به من میکنی
عصبی میخندم و انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم
_ شاید هم من بو میدم ... نه ؟
بگو چه عطری بگیرم.... از بوی توت فرنگی خوشت میاد یا قهوه ؟
یه حرفی بزن لعنتی .....
اشک میریزم
_ داری منو له میکنی اروند
از جا بلند میشود و سمتم می آید
قدمی به عقب برمیدارم
_ باز میخوای بدونِ میلِ خودت بغلم کنی ؟
نمیخوام .... به چه زبونی بگم من ترحمِ تو رو نمیخوام ؟
ابرو در هم میکشد اما مانند همیشه با همان لحن مهربانِ خاصِ خودش ، زمزمه میکند
+ ترحم آخه چیه قربونت برم ؟!
هق هق میکنم و روی تخت می نشینم
_ زنت راست میگفت .... تو فقط اونو دوست داشتی .... هیچ زنی ... هیچ دختری .... امیالِت رو بیدار نمیکنه .
حتی ترغیب نمیشی که بهم دست بزنی ...
با دست به لوازم آرایشی ای که خریده بودم اشاره میکنم و همراه با گریه، میپرسم
_ کدوم رنگش رو دوست داری ؟
قرمز براق زدم امشب ... ولی حتی ندیدی !
قدمی به جلو برمیدارد که صدایم را بالا میبرم
_ نزدیک نیا .... گوش بده .
با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم و با یاد اوردی همسر قبلی اش ، مهتاب ، میگویم
_ من بدنم مثل اون رو فُرم نیست ... ولی خب کلاس ثبت نام کردم .
تازه تحقیق هم کردم یه دکتر خوب پیدا کردم .
میخوام دماغمو عمل کنم ... میدونم به پای مهتاب نمیرسه ولی خب بهتر میشه .
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
اخم میکند و میغرد
+ تمومش کن نفس جان !
باز هم توانسته بود خودش را کنترل کند و عصبانیتش را در لحنش جا نداد ....
_ مژه هم میخوام بکارم ... لبام هم کوچولویه میدونم ... ژل میزنم به خدا ..... ولی نگام کن ... تو رو خدا با من مثل زباله هایی که هر شب میذاری کنار در برخورد نکن .
با قدم بلندی خودش را به من میرساند
بازویم را میرد و بلندم میکند که آخَم به هوا میرود
+ دِ لعنتی من که کمتر از جان و خانم بهت نگفته بودم .... تو غلط میکنی که میخوای به تن و بدن بی نظیرت دست بزنی
با مشت به سینه اش میکوبم
_ با اینا هم ترغیب نمیشی نگام کنی ، نه ؟
خب ... خب ... من دیگه کاری نمیتونم بکنم پس .
میرم خونه خودمون .
صبحا که میری سرِ کار ، طلا رو بیار ... مواظبشم ... باز شب ببرش .
مثل همیشه .... مثل همون زمانی که پرستار دخترت بودم
مرا سمت خود میکشد
انقدر نزدیک میشوم که اگر سر بالا بیاورم ، لب هایم به او برخورد میکند
+ پس منِ خاک بر سر چی ؟؟؟
کی پیش من باشه ؟
کی واسه من دلبری کنه ؟
کی بعد از اینکه از سر کار ، خسته و کوفته میام ، لبخند بزنه تو روم و زنانگی کنه واسم ؟؟
متعجب نگاهش میکنم که خم میشود و مردمکِ آبی نگاهش را به صورتم میدوزد
+ میخوای بشنوی ؟
که چی جوری معتادم بهت ؟
میخوای تو صورتت جار بزنم که ساقیِ زندگیمی نفس ؟
پاهایم شل میشوند
دست دور کمرم حلقه میکند و مرا به خود میچسباند
+ بگو .... چه جوری بهت بفهمونم که نَسَخِ صداتم ؟
میخواهم چیزی بگویم که طلا وارد اتاق میشود و دست میزند
× الوند بوسش کن .... سامان میگه مامان بابا ها همو باید ببوسن
ابروهای هر دویمان بالا می رود و اویِ غیرتی با اخم طلا را نگاه میکند
+ سامان غلط کرده که همچین چیزی رو به دختر من میگه !
در عین ناباوری میخندم و او ، حرصی نگاهم میکند و ......
بیا ادامه رو بخوننننن 👇👇👇
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
56400
Repost from N/a
_ کفششم تو پاش میکنی؟!
خجالتزده پایم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خودم میتونم. شما زحمت نکشید...
قبل از اینکه کفشم را از دستش بگیرم، نگاه تندی حوالهی خواهرش کرد و غرید:
_ آره کفششم من پاش میکنم! میخواستم ببینم فوضول من و زنم کیه؟ که پیدا شد خداروشکر!
_ یعنی... واقعا عقد کردین؟ باباش... باباش خبر داره؟
امیر نفس کلافهای کشید. از زیر کتفم گرفت و حینی که کمک میکرد تا از روی تخت اورژانس بلند شوم، گفت:
_ ما ازدواج کردیم، چرا زبون تو بند اومده؟
قبل از اینکه رضوان جیغ بکشد، خودم را جلو انداختم و گفتم:
_ بابام خودش اجازهی ازدواجمون رو داد، اما...
_ اما چی؟
نگاهم را از امیرمهدی دزدیدم و شرمزده ادامه دادم:
_ گفت که نباید ما...
نفسم بالا نیامد. سرم را بیشتر پایین بردم و با صدایی ضعیف گفتم:
_ بابا گفت شیش ماه عقد کرده میمونیم. بعدش جدا میشیم و شرایط باید طوری باشه که من بتونم بعد از طلاق شناسنامهی سفید بگیرم!
رضوان گیج پرسید:
_ یعنی چطوری؟
کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید. نتوانستم جواب دهم و این امیرمهدی بود که کیفم را از روی تخت برداشت و با خشمی آشکار گفت:
_ یعنی جناب سرهنگ دستور دادن که حق ندارم به زن خودم دست بزنم! استغفرالله!
از خجالت آب شدم. رضوان با حیرت پرسید:
_ این دیگه چه ازدواجیه؟ شما چرا قبول کردید؟
_ حنا قراره به عنوان نفوذی وارد خانوادهای بشه که مشکوک به قاچاق مواد مخدرن، اما شرط سرهنگ این بود که دخترش نباید تو این راه تنها باشه، وگرنه اجازهی حضورش تو نقشه رو نمیده. این شد که من پا پیش گذاشتم... سرهنگ اما قابل نمیبینه راستی راستی دامادش بشم...
رضوان هرچه میشنید، بیشتر شوکه میشد. گوشهی آستین امیرمهدی را کشیدم و گفتم:
_ بابا فکر میکنه شما زن دارید... وگرنه...
حجم داغی به سمت گلویم هجوم آورد. امیرمهدی نفهمید حالم بد است و باحرص گفت:
_ دِ لامصب هنوز میگی "شما؟!"
دستم را گذاشتم روی دهانم و با چشم دنبال سرویس گشتم. یکدفعه هول کرد. من را تا سرویس برد و شروع کرد به ضربه زدن به پشتم...
رضوان میان حال بدم با خنده گفت:
_ میگم داداش... یه وقت تو همین حالتی که قراره دستت بهش نخوره، نینیدار نشید؟!
_ چییییی؟!
نگاه من وامانده به رضوان رسید و چشمهای امیرمهدی درخشید...
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
امیرمهدی رها، سرگرد جذاب و مذهبیِ نیروی پلیس، برای انجام دستوری که از بالا صادر شده، باید دختر مافوقش رو به عقد موقت خودش دربیاره و وقتی میفهمه دختره سالها عاشقش بوده، تصمیم میگیره که این ازدواج اجباری رو...😳🔥#ازدواج_اجباری
https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
56110
Repost from N/a
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم.
_ اسنیف چیه؟
با چشمان خمارش به یقهی باز لباسم خیره شد.
نزدیک شد و در فاصلهی نزدیکم ایستاد:
_ اسنیف...
شیشهای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود:
_ به روش کشیدن این میگن!
ابروهایم بالا پرید:
_ و این چیه؟
لبخندی روی لبهایش نقش بست:
_ دوس داری امتحانش کنی؟
چشم ریز کردم، مشکوک بود.
_ چی هست؟
لبهایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد:
_ بهش میگن کوک...
اخم کردم:
_ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟
با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سرهی کوچک شیشه را باز کرد:
_ تا حالا کوکائین نشنیدی؟
ابروهایم بالا پرید:
_ منظورت همون مواد مخدرس؟
لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانهام کشید و بند لباسم را از روی شانهام پایین برد.
لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد:
_ اهوم، همون مخدرس...
_ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟
دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت:
_ تکون نخور!
مطیعش شده تکان نخوردم که شیشهی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکانهای ارام خطی از آن پودر را روی شانهام ریخت:
_ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه!
سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم.
_ هیش گفتم تکون نخور...
سپس بینیاش را به شانهام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند.
-هییی کشیدی واقعا؟
سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پرهی بینیاش از ان مواد سفید شده بود.
_ الان، الان تو...
اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت:
_ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته...
روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید:
_ آلا تو مال کیای؟
اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت.
او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه!
_ مال توام...
لبهایش گردنم را میبوسید:
_ و من کیام؟
چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس لبهایش واکنش نشان میداد لب زدم:
_ کوهیار، آریاتبار...
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0
من کوهیارم...
وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه کنارم باشه!!
بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت.
بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه.
#صحنه_دار ⛔️
#دارای_محدودیتسنی❌
👍 3
1 32210
Repost from N/a
دوست صمیمی و شوهرش و باهم دیگه تو خونه خالی...😱🔞🔞
تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم بیرون آوردن پول از کیف
گفتم:
-لطفا بپیچید داخل کوچه
- نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟ کسی مرده؟
سرم را بالا گرفتم:
جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند
ماشین پلیس و آمبولانس هم بود.
وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم.
-آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟
هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه
دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود .
مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد
زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود
چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است.
سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم.
حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد
میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم
مردی فریاد زد:
- خلوت کن آقا، برید کنار
پلیس بود که مردم را متفرق می کرد
من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده و چشمانم تنها مردی را می دید که بر دستانش دست بند زده بودند
و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود.
سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم.
کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا
نگاهش به من افتاد:
-ریرا
لب زد:
شر یه بی ناموس رو از سرت کم کردم.
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش
پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود
مهتا یک بند جیغ می زد
انگار دچار جنون شده باشد
مرا که دید
ایستاد
ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد
بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت:
می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود.
من رو دوست داشت
قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند
مامور زن سعی داشت کنترلش کند
جیغ زد
می خوام یه چیزی بهش بگم
خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید:
نیما پسر رستانِ
فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم
کلمات از ذهنم می گریختند
چه می گفت؟؟
دیوانه بود؟!!!
کیارش می غرید و ناسزا می گفت
از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند
رویش را کشیده بودند
پارچه ی سفید خونین بود
بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم
مهتا چه گفته بود؟؟
رستان از من متنفر بوده؟؟
مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟
تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم
بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم
رستان مرده بود؟؟؟؟.
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
❤ 1
26600
سه راه ساده واسه پولدار شدن :
1 - داشتن گوشی همراه
2 - خرید اینترنت و داشتن تلگرام
3 - عضویت در لینک زیر و کسب درآمد رایگان و راحت در منزل ( دلاری )
✅https://t.me/hamster_kombat_bOt/start?startapp=kentId247444789
Hamster Kombat
Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!
22900
Repost from N/a
یه لیست جذاب برای همه مخاطبان عزیز کانال😍
نگار فرزین
سحر💕بهزاد
https://t.me/+N9BFdebpB5w0N2U8
میم راهپیما
البرز 💕ایران
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0
مریم بوذری
بردیا 💕 افرا
https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0
سارا انضباطی
الیاس 💕حنا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk
پروانه قدیمی
ارس 💕 جانان
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi
شبنم
گلاویژ 💕عماد
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ
ماریا
رستا 💕 فرشاد
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0
شینزود
فهام 💕 سامیا
https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk
منیر قاسمی
رهی 💕 نورا
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0
میم.راهپیما
آفاق💕الچین
https://t.me/+cGaEWW24wYQ2NmI8
نسترن ملایی
هانا💕واران
https://t.me/+cby5BpsV_2dkZDc0
سیما
جانان 💕 ظهیر
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
نگار فرزین
عماد 💕سارا
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8
حدیثه ببرزاده
الهه 💕 علی
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8
یگانه راد
سبحان، ارمیا💕محنا
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX
مرضیه
سما 💕 امید
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f
فاطمه جعفری
حامد 💕عاطفه
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk
نسترن
ودا 💕دانیار
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0
یغما شفیع پور
تیارا 💕 آویر
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz
گیلسو
طنین 💕شهریار
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0
شیوا بادی
ایران 💕وارطان
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0
حوای پاییز
آران 💕فریماه
https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk
مونا امین سرشت
ماهرخ💕کیاراد، دارا
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs
نسیم
پناه💕کاوه
https://t.me/+fQzEb67n3hY1NjA0
پرنیان هفت رنگ
خزان💕هیروان ، پریشان
https://t.me/+i-AULEBzIu9jMjNk
اعظم داشبلاغی
ماهرو💕رحمان
https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0
ر.بیات
حسام💕ریحانه
https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0
مهلا.خ
شهریار💕آسو
https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8
حانیه شامل
پناه💕 آرسین
https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8
اعظم داشبلاغی
حسن، نوید💕 رها
https://t.me/+8spJjlnwbk9lZjA0
مینا
دلیار 💕 نیک
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0
مارال
امیرحافظ 💕 آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk
بهناز صفری
ماه چهره💕مهدیار_آدریان
https://t.me/+W-87i6q5g08wMDI0
فریبا زلالی
صدف 💕 علی
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk
راز
لیدا 💕 فولاد
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk
مهدیه سیفالهی
آریانا💕 کوروش
https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk
لیلا غلطانی
فرشید💕سونا
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ
گیسو رحیمی
دلوین💕حامین
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0
محدثه رمضانی
پناه 💕یاشار، امیرعلی
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh
صدای بی صدا
دیاکو 💕راحیل
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4
سارا رایگان
آرامش 💕طوفان
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0
شبنم
آرش 💕سارا
https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw
مبینا
بنیامین💕 جیران
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0
راز.س
شاداب💕سبحان، محمد
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk
خاطره
همایون💕نوا
https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0
شادی جمالیان
نهال 💕کیهان
https://t.me/+m6zOAXiTnhY3ZGI0
آزاده ندایی
ریرا 💕 رستان
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
رقیه جوانی
سرمه💕 رهام
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0
شبنم خلیلی
شبنم💕سهراب
https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0
56210