cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

از کفر من تا دین تو...

هلال ماه در حال چاپ از کــــفرمـــن تادیــــن تو... آنلاین : فاطمه موسوی 🥀 مـــــــرزشکن... آنلاین : آذر اول 🍂 پارت گذاری هرروز هفته🤩 تگ کانال @haavaaa62 تعرفه تبلیغات در کانال #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو @kofre_man_moosavi ♠️♥️♣️♦️

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
51 855
Obunachilar
-9824 soatlar
-727 kunlar
+4930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

فایل پیش فروش و محدود 🚫 رمان #از‌کــفر‌مـــــن‌تا‌دیــن‌تو 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34623 عضویت در vip های رمانهای کانال 👇👇 https://t.me/c/1374031560/34468
Hammasini ko'rsatish...
این رژ سرخِ روی لبم و خط چشم مشکی‌ِ پشت پلک‌هایم برای چه بود؟ می‌خواستم ثابت کنم که هنوز هم فاحشه‌ی او هستم؟ یا فکر می‌کردم اگر قرمزیِ لب‌هایم را ببیند سرکشی‌ام را فراموش می‌کند و می‌بخشد؟ می‌بخشد؟ آرمان خط قرمز زندگی‌اش بخشش بود. بلد نبود کوتاه بیاید و چشم پوشی کند. یاغی بود و سخت و صبور و باملاحظه. بعید بود امشب از پسش بربیایم. صدا کردم: ـ ن... ندا... صدایم آرام بود. بلندتر گفتم: ـ ندا... وارد ورودی شدم و چیزی که دیدم جان از تنم برد. بلبل، دست و دهان بسته شده به صندلیِ چوبی! خودش را با صندلی تکان می‌داد و صدایی شبیه "عو عو" کردن از حلقش خارج می‌شد. هین بلندی کشیدم و یک قدم عقب گریختم. قدمی دیگر و به جسمی سخت برخورد کردم. جیغ زدم و وحشت زده بازگشتم و در نهایت، آرمان را دیدم. لبخند داشت، سرش را کمی بالا برده و نگاه‌اش آرام بود. گوشه‌ی ابرویش پرید: ـ چه رژ خوش رنگی، مرسی که هنوز به سلایقم اهمیت می‌دی! نفسم جا آمد: ـ ندا کجاست؟ اخمی مهربان کرد: ـ فکر کردم اومدی من‌و ببینی. نیم چرخی به سمت بلبل زدم. ملتمسانه نگاه‌اش به من بود. آرمان را نگریستم: ـ اون صدای ندا بود، مطمئنم صدای خودش بود. کجاست؟ چی‌کارش کردی؟ بدنم می‌لرزید و این اصلاً باب میلم نبود. آرمان از ضعف مخاطبینش تغذیه می‌کرد. ـ خب شاید توی تشخیص صداها عملکردت ضعیف شده. به سمتم آمد: ـ باید توی بقیه‌ی موارد عملکردت رو بسنجم، امیدوارم خیلی ضعیف نشده باشی. دوباره صدای خفه‌ شده‌ی بلبل برخاست. آرمان، بی‌این که پلک بزند، مردمک‌هایش را روی او کشید. ـ پاک بلبل‌و فراموش کردم، ببین کارات‌و! این را گفت و سمت بلبل رفت. یک دست در جیب برد و پشت صندلی‌اش ایستاد. ـ دیدی بهت گفتم اونی که ازمون فیلم گرفته رو پیدا می‌کنم.  دستم روی دهانم نشست. لبخند و نگاهِ آرمان هر لحظه ترسناک‌تر می‌شد. بلبل خیره به من تند تند سرش را به چپ و راست تکان میداد. دستان آرمان که روی شانه‌هایش نشست چشمانش بیرون زدند. ـ خب، رها، نظرت چیه؟ آن صدا، صدای ندا بود، مطمئن بودم. به خدا صدای خودش بود! ـ ندا کجاست؟  ناامید نگاه‌ام کرد. ناامید و مسخره و پر از تفریح. ـ واقعاً اون صدای بلبل بود. متوجهِ ترسِ شدید بلبل، لرزشِ پاهایش، و لباس‌های نابسامانش شدم. دکمه‌های کنده شده‌ی پیراهنش، دامن چروک شده و پاره‌، و موهای شلخته‌اش. فکم قفل شد. زمزمه کردم: ـ باهاش چیکار کردی...؟ آرام پاسخ داد: ـ با کی؟ دست بی‌جانم را بلند کردم و با انگشتم بلبل را نشانه گرفتم. ـ آهان این؟ ایشون یه‌کم باهام همکاری نمی‌کرد واسه اومدن به این‌جا، مجبور شدم خشونت به خرج بدم، که البته بعدش ازشون عذرخواهی کردم. چانه‌اش را گرفت و نیم رخ بلبل را به سمت خودش چرخاند: ـ عذرخواهی کردم دیگه، مگه نه؟ بلبل تند تند سرش را بالا و پایین کرد. مانند یک عروسکِ درمانده‌ی کوکی. چند قدم جلوتر رفتم، کبودی روی برجستگیِ سینه‌اش، که از لباس نمایان شده بود، مطمئنم کرد جایِ فشار دستی روی سینه‌‌ی سمت چپش بوده. جای دست بود و من به خوبی، عادات و علایق آرمان را حین برقراریِ رابطه‌های اجباری‌اش می‌دانستم! ـ بهش دست درازی کردی؟ یک تای ابرویش بالا رفت: ـ چی؟ بلندتر گفتم: ـ بهش دست درازی کردی آرمان؟ پلک آهسته‌ای زد. همراه با لبخندی که، هنوز از آن می‌ترسیدم. آرام‌تر از هر چیزی لب زد: ـ خب من روش‌های خودم‌و هم واسه دلجویی و هم واسه درس دادن به شیفتگانم دارم. سرش را کج کرد و انگشت اشاره‌اش را از پایین گوش بلبل تا منحنی گردنش کشید: ـ این دختر سال‌ها منو دوست داشته، درسته که اخیراً با اون کارِ زشتش باعث شد تو رو از دست بدم، اما این دلیل نمی‌شه که لحظات پایانیِ عمرش، اون‌و به یه عشق بازی از طرف خودم مهمان نکنم. دور از من و شخصیتمه، که کُنِش آدما رو بی‌واکنش بذارم. چشمانم سیاهی رفت. او دیگر چه حیوانی بود؟ اشک چشمان بلبل مبدل به هق هقی بی‌صدا شد. در سرم جیغ کشیدم و از بین رفتم. آرمان یک جنایت بود روی زمین! ـ می‌خوای باهاش چی‌کار کنی رها؟ سرِ سنگینم را بلند کردم. هیچ می‌فهمید با انسان‌های اطرافش چه می‌کند؟ ـ یادت که نرفته، قرارمون این بود من پیداش کنم و تو سر به نیستش کنی. همراه با پلک زدنم اشکم سقوط کرد: ـ نه! صندلی را دور زد و به طرفم آمد. خودم را به دیوار چسباندم، فهمیده بودم راهِ گریزی ندارم. ـ من ازت تقاضا نکردم عروسکم. 🔥🔥🔥 https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk https://t.me/+2rsZLfJ6sKs2ZTJk
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
- گیلا بیا این کت من رو بگیر پشت مانتوت لکه خونه... گیلا از خجالت سرخ شد. اصلان با مردانگی‌ای که مختص خودش بود، سمتش آمد و بین شلوغی جمعیت حاضر در سالن، زیر گوشش گفت: - اشکال نداره... پیش میاد این چیزا. لازم نیست به خاطر طبیعی ترین طبیعت بدنت خجالت بکشی! گیلا اما احساس می‌کرد از گونه هایش آتش بیرون می‌زند. توان حرف زدن نداشت. اصلان با دیدن رنگ پریده‌اش، خودش کتش را درآورد و دور کمرش پیچید. سمت سرویس بهداشتی انتهای تالار راهنمایی‌اش کرد. - وسیله همراهت هست؟ گیلا با سری که از شدت خجالت سوت می‌کشید، گیج نگاهش کرد. اصلان لبش را با زبانش تر کرد و آرام ادامه داد: - منظورم نوار بهداشتیه... داری همراهت؟ گیلا بیش از پیش سرخ شد. با لکنت جواب داد: - را... راستش... نه. ندارم. گیلا با لحنی مردانه و حمایت گر گفت: - تو مگه تاریخ پریودیت و نمیدونی که نوار همراهت برنداشتی؟! دنیا سر به زیر و خجالتی، در حالی که از شدت شرم اشک در چشمانش حلقه زده بود، معذب گفت: - آخه... آخه سه چهار ماهه تاریخم بهم ریخته... اصلان از سهل انگاری دخترک عاصی شده تشر زد: - دکتر رفتی؟ سکوت و سر پایین افتاده‌ی دنیا خشمش را بیشتر کرد. یک قدم سمتش برداشت و زیر گوشش غرید: - د آخه مگه من مردم که نمیگی یه دکتر ببرمت؟ انقدر غریبم برات گیلا؟ تو توی خونه‌ی منی! مسئولیتت با منه! تمام قندهای رو به آب شدن در دل گیلا، ناگهان با شنیدن کلمه‌ی "مسئولیت" منجمد شدند. لب گزید. حرفی نداشت در قبال مسئولیت های قلنبه شده‌ی این مرد بزند. اصلان دست سمت صورتش برد و چانه‌اش را گرفت‌. با دقت خیره خیره نگاهش کرد و گفت: - صورتت هم جوش زده! احتمالا هورمونات نامیزونه... قبلا هم اینجوری شدی؟ - نه. اصلان بی حواس به چشم های گریزان دخترک گفت: - خودت و سرکوب میکنی واسه همینه! گیلا خنگ پرسید: - منظورتون چیه؟ - باید ارضا شی، وقتی حسات برانگیخته میشه و سرکوبشون می‌کنی؛ این میشه وضعیتت! چشم گیلا با شنیدن حرف مستقیم و پر تحکم اصلان گرد شد. و اصلان تیر خلاص را زد: - این دفعه پریودیت تموم شد میام اتاقت. درمانت فقط دست منه... https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0 https://t.me/+XYsjt1Vm3ogxN2Q0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1 1
- عروس اگه شیکم و‌زیر شیکم شوهرتو سیر نکنی یکی دیگه می کنه از ما گفتن ! سر زیر می اندازم ، تمام جانم گلگون است. - خانجون ! - زرنبود و خانجون ! ناسلامتی تازه عروسی یه ارایی ویرایی چیزی به میت می مونی یه دستی بکش به صورتت شوهرت رغبت کنه پهلوت بخوابه ! بغضم زبانه می کشد. دلش با من نبود ، من لعنتش بودم خودش گفته بود ، اسم توی شناسنامه اش بودم، خون بسش بودم. - دلش با من نیست خانجون! - زنی ، دلشو به دست بیار ، زنیت داشته باش مردتو اهل کن ! دست می اندازدم دور زانو ، از من متنفر بود ، شب ها روی کاناپه می خوابید . حتی جواب سلامم را نمی داد. - پاشو ! -چرا ؟ دستم را می کشد. - بریم همین سلمونی سر خیابون یه دستی بکشه به سر و‌صورتت ! پاشو علی کن تا بهمن نیومده بریم و جلدی برگردیم. ناچار با خانجون همراه می شوم، حتی سر راه از پاساژ چند دست لباس خواب هم به اصرار خانجون می خرم. مو رنگ می کنم، مژه اکستنشن می کنم هرکاری که خانجون گفت نه نمی گویم ولی خودم می دانم که فایده ندارد. https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 توی اتاق خودم را حبس می کنم ، صدای حرف زدنش با خانجون را می شنوم و نفسم حبس سینه می شود. از واکنشش می ترسم ، احتمالاً متلک بارانم می کند، شاید هم مسخره. شاید هم نگاهم نکند. سر می چسبانم به در . - خسته نباشی ننه شامتو بیارم ؟ - این دختره کوش؟ نمی بینمش ! - این دختره اسم داره مادر! همیشه من را می گفت این دختره ، حسرت صدا زدنم به نام مانده بود به دلم. - ول کن خانجون دور سرت ! - خدا قهرش می گیره ، این بچه با هزار امید و آرزو اومده خونه بخت! پوف بهمن را می شنوم. - زورش نکرده بودم بیاد، کارت دعوت هم نفرستاده بودم، اومد که اون مرتیکه لندهور اعدام نشه، لی لی به لالاش نذاره ! اون فقط یه خون بسه ! دلم می شکند من صدای شکستن دلم را می شنوم. - بهمن ! - خانجون گفتید رسمه، فامیل افتاده به جون هم و فلان بیسار این دختره رو عقدش کردم ولی بیشتر از اینشو ازم نخواه. - مردونگی کردی! خدا عوضتو بده ولی ... - داده خدا عوضمو، ملیح حامله ست، دارم بابا می شم خانجون ! مادر بچمو می خوام بیارم خونه بابام این دختره هم موظفه کلفتی زن و بچمو بکنه! شیر فهمش کن بازی در نیاره پسفردا ! شوهرم دست در دست مادر بچه اش می آید ، اتاقش را از من سوا کرده، من را هم موظف کرده اتاقشان را اماده کنم‌، اتاقی روبروی اتاق من. رو تختی انداختم اشک ریختم، گرد گیری کردم گریه کردم ، کاش خون بس نبودم می توانستم بروم و شکنجه نشوم. کاش عاشقش نبودم..... https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0 https://t.me/+UYW3di4I-uJjMTM0
Hammasini ko'rsatish...
👍 1
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
Hammasini ko'rsatish...
مـــــــــرز شکن 📿 #پارت_۱۲۵ #آذر_اول حواسش بود که سجاد غذایش را می خورد و توجهی به دخترک نداشت. بهار هنوز هم خودش را خودی نمی دانست و این نهایت آرزوی عالیه بود. حاج رسول در حالی که چای بعد از صرف شام را می نوشید عماد را به حرف گرفت و گاهی به نعل می زد و گاهی به میخ. از یک سو وفاداری اش را تحسین می کرد و لا به لای حرف هایش صحبت از رخت سیاه از تن کَندن و جمع و جور هر آنچه او را به یاد زندگی مشترک گذشته اش می انداخت، می کرد. و از سوی دیگر او را لایق یک شروع دوباره و سر و سامان بخشیدن به زندگی سوت و کورش می دانست. - نمی شه حاج آقا.. یعنی هنوز خیلی زوده.. چجوری خاک اون خدا بیامرز سرد نشده من دوباره ازدواج کنم..؟!  نمی تونم حاج رسول..لااقل به این زودی نمی تونم خودم و راضی کنم حاجی دستش را پشت دست عماد نشاند و خیره در چشمان تیره اش لب زد. - من نگفتم همین فردا برو زن بگیر، جوون.. منظورم این بود یواش یواش از فکر اون زندگی و خاطراتش دست بردار و یکم به خودت زمان بده.. بد می گم آقا عماد..؟ معطل پاسخ عماد نماند و نگاهش را از چشمان غم گرفته ی مقابلش گرفت. نگاهی به سجاد انداخت و در دل عجبی گفت. فرق این دو برادر از زمین بود تا آسمان..! آوازه ی شیطنت های سجاد به گوشش رسیده بود و بنظر نمی رسید زندگی مشترک با وجود دختری مثل بهار از او مرد کاملی ساخته باشد. دمِ رفتن بیخ گوش عماد پچ زد. - گاهی بهمون سر بزن مرد جوون.. می دونی که از دیدنت خوسحال می شم عماد با فروتنی تشکر کرد و حتمنی حواله اش کرد. حاج رسول مرد زیرکی بود و حتماً پشت این دعوت هدفی نشسته بود. - این دختره چقدر بزرگ شده..! چند سالی می شد ندیده بودمش حاج خانوم.. ظاهراً نورچشمی حاج رسول و خانمشه، درست می گم عالیه بانو..؟ عالیه تابی به گردنش داد. یک تای ابرو را بالا فرستاد و گفت.
Hammasini ko'rsatish...
🤨 12👍 8 3
Repost from N/a
در  و محکم بستم ‌و‌وارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد! -حق نداری با اون دختره بری  مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه! -چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟! -اره من‌زنتم حق‌نداری‌وقتی چشمش دنبالته! نیشخند میزند:شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم وباهاش مسافرت برم! -اگه بری من و نمیبینی دیگه! -بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی  که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود! https://t.me/+bsclbodVf8E2YzZk
Hammasini ko'rsatish...