❌متفاوت❌FOAD
❌کپی ممنوع لینک چنل محافظ https://t.me/foadnovels
Ko'proq ko'rsatish15 548
Obunachilar
-2924 soatlar
-247 kunlar
-9030 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#گی
من آریان شاهام…🩸🔞
مافیا و قاتلی که هیچکس به چشمش و نمیاومد و پای هرکی به تختم باز میشد فقط واسه خالی کردن کمرم بود..
یه روز موقع جابه جایی به محمولهی مهم دیدمش،چشمای آبی رنگش دین و ایمونم و لرزوند..
از من متنفر بود..
ولی من قسم خورد بودم اون چشمها مال منه،به زور اجبارم شده برای من میشد..
هیچکس حق نداشت بهش نزدیک شه تا اینکه…
https://t.me/+RINNLMl6O2UxZTIx
1 82950
00:01
Video unavailable
پشت میزش نشستم و سرش و به کیرم فشار دادم و لبزدم:
_دوست دارم امشب پشت میز خودت برام ساک بزنی،هوس دهن داغت و کردم…💦🔞
با ترس به در خیره شد و نالید:
_کسی بیاد چی؟
_فوقش میبینن رئیسشون داره پشت میز خودش واسه کارمندش ساک میزنه…🍆🔥
https://t.me/+RINNLMl6O2UxZTIx
1 81130
من جا مانده ام درست همان جا
کنار لبخندت و از همان موقع بود
که فهمیدم دیگر هیچ لبخندی
مرا برنخواهد گرداند
❤ 2
1 51610
Photo unavailable
🔞سلام من نرگس هستم، به اصرار پدرم جنده محله شدم و با مردا میخوابیدم و به همه شون سرویس میدادم ، یه روز که اماده مشتری بودم دیدم طرف پدرشوهر سابقمه اول تعجب کردم اما بعدش جلوش زانو زدم و...👇🔞💦
https://youtube.com/@bedoonesansoorr?si=HjE_5JXzGNnR6QIW
https://youtube.com/@bedoonesansoorr?si=HjE_5JXzGNnR6QIW
این داستان هات رو تو چنل یوتیوبمون گوش بدید و حال کنید 😋🔞
2 05400
به دختر کوچولوی لخت وسط کلاس سوکه نگاه کردم
_چیکار میکنی ؟چرا لختی؟
سریع دستشو جلوی بهشتش گرفت
_من ..من ...
جلو رفتمونگاهمو به بدن سفیدش دوختم
_چرا لخت وسط کلاس درس وایسادی الان بقیه میان
_اخه بهشتم اب پس میده ترسیدم داشتم خودمو معاینه میکردم
بدن سفیدش داشت حالمو خراب میکرد
_بردار دستتو ببینم
اروم دستشو از جلوی بهشت کوچولوش برداشت روی زانوهام نشستم و بهشت خیس کلوچه ایشو دیدم
ناخواسته سرموجلو بردم و زبونمو روی ...
https://t.me/+HCzBk48SigBhMTVk
https://t.me/+HCzBk48SigBhMTVk
رابطه ی ممنوعه مشاور مدرسه با دانش اموز ۱۳سالش 🔞🔞
ابت میاد💦😋
دختر کوچولومون تو مدرسه با مشاورش هر روز رابطه داره 🫡🫡
1 70900
#part401
_می دونم ساواش، می دونم. واسه همینه که دارم بهت میگم بیای خونه ی ما. آدرسش رو برات پیامک می کنم.
می دونست؟! ضربان قلبش به هزار رسید وبه یکباره ایستاد.چرا فراز بغض داشت؟!چرا بدتر از خودش صداش گرفته بود؟! با فکری که به سرش افتاد روح از تنش رفت و سست شده با زانو روی زمین افتاد.
_ف، ف، ف ،رراز ، ح، حال، فره، هود خوبه؟!اره؟!
مرد ولی پرسید.
_ز، زنده است؟
آره ای که از دهن فراز بیرون اومد روح رو به تنش برگردوند و نفسش رو تازه کرد. همین براش کافی بود.
_ولی حالش خوب نیست ساواش،. بیا فقط حضور تو می تونه کمی آرومش کنه.
تا اون سر دنیا هم برای اروم کردن فرهود می رفت.
_آدرسو برام بفرست سریع خودمو می رسونم.
گوشی روقطع کرد و سمت ماشینش پرواز کرد. با صدای دینگ پیامک گوشیش لحظه ای مکث کرد و نگاهی به آدرس انداخت.
سوار ماشین شد و با تمام سرعتی که می تونست سمت خونه ی پدری فرهود روند. ماشین رو با تیک اف دمدر خونه پارک کرد و بی طاقت زنگ قصر مقابلش رو زد.
دستش رو از روی زنگ بر نمی داشت، با صدای باز شدن در بی تعارف خودش رو داخل انداخت. نگاهی به مسیر خونه انداخت و با دو حرکت کرد.
نگاهش به فراز و زن و مردی که کنارش ایستاده بودن افتاد. توجهی به اون دو نفر نکرده و روبروی فراز ایستاد و بی هیچ سلامی سریع پرسید.
_فرهود کجاست؟!
_داخل.
خواست قدمی سمت در برداره که دست فراز مانعش شد.
_صبر کن ساواش، قبل از اینکه ببینیش باید به چیزایی رو برات توضیح بدم تا با آمادگی بری پیشش.
-بخواب رومیزنهارخوری، بدوو.
-چچراا؟؟
-میخوام بک...نمت، امروز زیادی بهشتت پف کرده ، باید #کلفتم بره توش تا خوب شه .
بهم اجازه حرف زدن نداد و رو میز دمرم کردو یهو تا ته کلفتشو کرد تو بهشتم.
-اخخخخخ سهراب میسووووووزه، درش بیااااار درد داااااااارم.😮💨
میخوام این سری آ...بمو بریزمتوت حامله شییی، آخ اونموقع چه کردنی داره این بهشتتتت.💦
https://t.me/+E86mmotMW2M3NmFk
https://t.me/+E86mmotMW2M3NmFk
❤ 170👍 32🤯 17👎 1
1 97940
00:07
Video unavailable
کرواتم و توی مشتش گرفت..
_یکم دیگه جلسه دادگاه شروع میشه..
_اگر نمیخوای قاضی شاهد گ•اییده شدن سوراخ تنگت باشه، پاهات وبرام باز کن💦
_اگه یکی ببینه چی..
_امروز جلسه آخره پسرحاجی..قرار شد به جای طلبم به فاکت بدم🔞🔥
توکه نمیخوای بابات اعدام شه؟
https://t.me/+RINNLMl6O2UxZTIx
برای اینکه پدرش اعدام نشه زیر وکیلش..🔞
https://t.me/+RINNLMl6O2UxZTIx
77040
با کرواتم دست هام و به بالای #تخت بست
_نکن آریان خستمه..
زبونش و روی گردنم کشید و چنگی به #کیر نیمه بیدارم زد.
_از صبح در اختیار بابام بودی،الان نوبت سواری منه...💦🔞
عصبی غریدم:
_بادیگار پدرتم
دکمه #شلوارم و باز کرد و خمار گفت:
_به نظر چاوه بفهمه هرشب پسرشو #بگا میدی چیکار میکنه؟
https://t.me/+RINNLMl6O2UxZTIx
2 15620
Repost from N/a
صدای نفس نفس زدنهای مردانهاش در گوشی پیچید و بعد هم صدای خشدار و بم خودش:
+مگه نگفته بودم بهم زنگ نزن؟ واسه چی نصفه شبی مزاحمم شدی؟
زمرد با شنیدن صدای نالهی بلند و پر عشوهای از آن طرف خط، اشک در چشمانش جمع شد و بغض به گلویش چنگ انداخت:
میدونم آقا... ولی...
قطرههای اشک بدون اینکه ارادهای روی آنها داشته باشد، روی صورتش جاری شدند و نتوانست ادامهی حرفش را به زبان بیاورد.
داریوش عصبی از اینکه دخترک وسط عیشش مزاحم شده بود، گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت، دستهایش را دو طرف صورت باربارا روی تخت ستون کرد و به ضربههایش قدرت بخشید:
+دِ بنال دیگه!
صدای نالههای از سر لذت باربارا بالا رفت و گریهی زمرد شدت گرفت، داشتند عذابش میدادند!
زبانش ته حلقش یخ زده بود و به سختی خودش را وادار کرد تا لب باز کند، میترسید داریوش باز هم سرش فریاد بکشد:
_آقا... یه نفر توی عمارته... یه غریبه...
داریوش پوزخندی به حرف دخترک زد، بهانهی جدیدش بود برای اینکه او را به خانه بکشاند! حتی صدای هق هقهای مظلومانهی زمرد هم باعث نشد داریوش دلش به رحم بیاید، از زمانی که متوجه شده بود زمرد اطلاعات محرمانهاش را دزدیده، قلب داریوش تبدیل به سنگ شد!
زمرد امیدوارانه به صدای نفسهای داریوش گوش میداد، میدانست که به خاطر ماجرای ربوده شدن اطلاعات او را مقصر میداند، اما باز هم انتظار داشت به خاطر تمام لحظاتی که در گذشته با هم دیگر داشتند، برای کمک به او بیاید.
زمانی که داریوش کمرش آسیب دیده و اسیر ویلچر بود، این زمرد بود که وفادارانه کنارش ماند و تا زمان درمان شدنش از داریوش حمایت کرد!
اما حالا داریوش او را در خطر رها کرده بود و داشت با زن دیگری سکس میکرد! این انصاف بود؟
داریوش چند ثانیهای را به صدای گریههای زمرد گوش کرد و زمانی که دستش را بالا برد تا تلفن را از گوشش فاصله بدهد، ناگهان صدای گریههای زمرد بند آمد.
دخترک صدای قدمهای محکم کسی را در نزدیکی اتاقش شنیده بود که از سر وحشت خشکش زد و ساکت شد!
داریوش متوقف شد و برای لحظهای نگرانی برای دخترک در وجودش نفوذ کرد، اما با نشستن لبهای باربارا روی گردنش به خودش آمد، نیشخندی زد و قبل از اینکه تماس را قطع کند تهدیدوار گفت:
اگه یه بار دیگه بیخود و بیجهت زنگ بزنی و مزاحمم بشی، وقتی برگشتم عمارت جوری به تنت میتازونم که تا یه هفته بیفتی روی تخت و نتونی از جات تکون بخوری!
زمرد صدای شکستن قلبش را شنید اما با این حال دهان باز کرد تا باز هم التماس کند که صدای بوق در گوشش پیچید.
بهتزده گوشی قدیمی را پائین آورد و به صفحهی آن خیره شد! باورش نمیشد داریوش او را در خطر رها کرده تا به لذت خودش برسد!
داریوش فقط او را در عمارت نگه داشته بود تا عذابش بدهد!
اشکهایش به یکباره خشک شدند، ترکیبی از احساس حقارت و تنفر در قلبش غلیان میکرد! و آنقدر شدید بود که حتی وقتی دستگیره پائین آمد و در باز شد، کوچکترین عکسالعملی نشان نداد.
قامتی مردانه و کشیده میان چارچوب در ظاهر و نگاه زمرد به آن سمت کشیده شد، نگاه دختر از روی کفشهای براقش بالا آمد، از روی کت و شلوار مشکی رنگش رد شد و به چهرهاش رسید.
چشمان سبز رنگ مرد به تن زمرد لرز میانداختند و لبخند شیطانی که روی لبهایش نقش بسته بود دخترک را ترساند:
_حاضری که با هم بریم جواهر...؟
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
زمرد، جواهرِ داریوش محمودی بود، رئیس مافیای سقوط کردهای که فکرش را نمیکرد قرار است دلش را به همسر اجباریاش ببازد اما باخته بود.
ولی دقیقا زمانی که رابطهی داریوش و زمرد به خاطر دزدیده شدن اطلاعات محرمانهی شرکت داریوش به هم ریخته بود، سر و کلهی بزرگترین دشمن داریوش پیدا شد و جواهرش را دزدید.
و حالا بعد از دو سال که داریوش زمین و زمان را برای پیدا کردن جواهرش بهم ریخته بود، زمردش را در یک مهمانی دید، در حالی که کنار دشمنِ داریوش ایستاده بود، میخندید و...
یک نوزاد را در آغوشش نگه داشته بود...🫢🔞
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
〘رقــص بــا اوهــام⚚〙
﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
👍 2🤯 1
2 238130