cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال رمان سمیرا ایرتوند

نویسنده‌ی‌ رمان‌های طعم گس زیتون دهلیز پاییزسال بعد اطلسی‌های‌خیس حوالی این شهر دچارت نیستم (در حال نگارش) ارتباط بانویسنده https://instagram.com/samira_iratvand کپی ممنوع⛔ کانال vip هم داریم😊

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
14 906
Obunachilar
-3124 soatlar
-1577 kunlar
-69330 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
Photo unavailable
آراد مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتش تا اون سمت مرز هم کشیده. مردی جذاب که گذشته ای مرموز داره و حالی مرمورتز...به قصد انتقام به دیانا نزدیک میشه. دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق آراد میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی آراد رو نابود کرده و قصد آراد از نزدیکیش با دیانا فقط انتقامی کشنده است... این وسط همکار آراد که یه خانم دکتر لجباز و باهوشه هم توسط دایی همین دیانا به گروگان گرفته میشه... خانم دکتری که آراد به قدری از دستش شکاره که دستش بهش برسه تکه بزرگش گوششه ولی آدم کنار ایستادن هم نیست و درست لحظه رد کردنش از مرز صفر یونان و ترکیه پیداش می‌کنه.... عاشقانه‌ای جنجالی و نفسگیر از خالق رمانهای نفس‌آخر و بازنده‌ها نمیخندند و ده اثر چاپی دیگر... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
"نمی تونم ببینم. چشام،چشام نمی بینه. حسین،بابا...توروخدا یکی کمک کنه" قرنیه چشمانم تیر کشید و دردِ کشنده ای در سمتِ راستِ سرم پیچید و مثلِ صاعقه تمام وجودم را در برگرفت. نفسم رفت و ناتوان نالیدم: -وای،وای سرم. نه...نباید جایی که حسین و نامزدِ زیبای ایتالیایی اش حضور داشت از پا می افتادم. نباید می فهمید وقتی اِلِنای زیبا را در آغوشش دیدم،چگونه فرو ریختم. به دیوار تکیه زدم و وحشت زده دست دراز کردم تا موبایلم را از جیب شلوار جینم بیرون کشیده و با کسی تماس بگیرم که صدای النا را از پشتِ دیوار که با لهجه بامزه اش میگفت: -حسین،حالا که کاپیتان تیم ملی شدی،کی قراره ازدواج کنیم؟ حسینِ من کاپیتان تیم ملی بود... دو سالِ پیش،حسینِ من بود و قول داده بود وقتی کاپیتان تیم ملی شد،در وسطِ استادیوم زانو زده و از من که آمینِ رویاهایش بودم خواستگاری کند....اما!!! باید "انسولین" می زدم...تا وقتی حسین بود؛همیشه او ابتدا بازویم را می بوسید و انسولین را را می زد... چشمانم تیر کشید و من با بغض نالیدم: -یه زمانی،توِ نامرد انسولینمو می زدی. نتوانستم روی پاهایم باایستم و زانویم تا شد.‌ وحشت زده چشم باز کردم تا خودم را کنترل کنم که....وحشتِ مطلق! متوجه شدم دیگر حتئ دستانم را هم واضح نمی بینم! همه چیز تار و تاریک بود. حتی دستانم تار بود. -چشام،خدایا چشام! اشک به چشمانم نیشتر زد و حینی که با هراس و استیصال دستانم را جلویِ چشمانم تکان می دادم بلند بلند نالیدم: -نمی تونم ببینم. چشام،چشام نمی بینه. حسین،بابا...توروخدا یکی کمک کنه" می دانستم نباید صدایش بزنم...اما وحشتِ اینکه هیچوقت دیگر نبینمش غرورم را کنار می گذاشت. اشک ها یکی پس از دیگری چکید و نفسِ من هم منقطع شد و با تضرع و وحشت گریه کردم: -چشام،حسین چشام. چشام نمی بینه،چشام تار شده حسین. و جمله دکترم در سرم زنگ خورد "حواست به قندت هست آمین؟بیخیال نباش،دختر ممکنه بیناییتو ازت بگیره" چشم بستم و گریه کنان نالیدم: -چشمام،حسین چشام. وقتی تنم از شدت ضعف و سستی به عقب خم شد،به جایِ دیوارِ سنگی،سرم در جایِ گرم و امنی قرار گرفت و شنیدم صدایِ کسی را که با بغض میگفت: -چشاتو باز کن دورت بگردم،باز کن ببین حسینت اومده. باز کن چشمتو،پدرم در اومد تا اینجا بیام. می ترسیدم همه یک رویای شیرین باشد،اما صدایش آنقدر واقعی بود که باعث شد با بغض بپرسم: -نمی بینم،چشام جاییو نمی بینه. حسین خودتی؟ مچ دستانم را گرفت و بعد وقتی دستم رویِ ته ریشی که تا ابد امکان نداشت حس لمسش را فراموش کنم،نشاند و دقیقا همینجا بود که بغض خانه خراب کن ترکید و من گریان لب زدم: -حسینم! دستانش را دو طرفِ شقیقه ام نشاند و سرم را سمتِ خودش کشید و چشمانم را بوسید: -بچه من به خدای آیه ها سپردمت،چرا مراقب خودت نیستی؟نمی دونی اگه بلایی سرت بیاد تنها ارتباط یه بنده و خداش قطع میشه؟ پشت پلک هایم را بوسید و وقتی لبش را از چشمم جدا کرد،به منی که اشک هایم یکی پس از دیگری می چکید چشم دوخت و خدایا پس نامزدش چه می شد؟ چهره اش را نمی دیدم اما شنیدم بغض صدایش را: -حالا من دورِ تو چشای‌ درشتت که همه امیدِ حسینه بگردم؟چی شدی تو آمینِ دلم؟ https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk اول دشمنِ خونیِ هم بودیم بعد جونمون واسه هم در می رفت. پسر خوب و خواستنیِ فامیل بود که بین همه دخترای رنگ و رنگِ فامیل منی که شادترین و شیطون ترینش بودمو خواست. منی که دخترِ مریض خانواده بودم و حسین جونش واسم در می رفت وقتی آخ میگفتم🥹❤️ وقتی واسم انسولین می زد؛صد بار جای اون سوزنو بوس می کرد. میگفت میخوام فقط واسه من لوس باشی. عشق فوتبال بود و قرار شد وقتی کاپیتان تیم ملی شد ازم خواستگاری کنه که...ولم کرد و رفت! حالا با نامزدِ ایتالیاییش برگشته و من سویِ چشامو از دست دادم... عاشقانه ای شیرین و بدون کلیشه که از خنده ها و عاشقانه هاش گریه می کنید😭😍😍😭😭😭پاک ترین و رنگی رنگی ترین عشقو دارن
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
"من از آرایش و سرخاب سفیداب خوشم نمیاد،ولی چه مصیبتی شده چشات،مصیبت خانووووم" * -خاله سوسکه،بیا پایین دیگه. هرچقدر بمالی باز زشتی تو! -عوضیِ آشغال! تماس را قطع کرده و بعدِ خداحافظی از آرایشگر همراه با کهربا خارج شدیم. شالِ حریرِ مشکی را دورِ گردنم انداخته و دست در دستِ کهربایی که با ناز و ادا راه می رفت،واردِ کوچه شدیم. به محضِ ورودمان به کوچه،با امیرعلی برادر سرخوشم که با صدایِ بلندی می خندید و به شانه مردی که با جلیقه سیاهش پشت به ما ایستاده بود،رو به رو شدیم...حسین بود! پسر محبوب و عزیز کرده فامیل که همه دختران برایش غش و ضعف می کردند! حق هم داشتند،هم جذاب بود هم از فوتبالیست های معروف! اما خب به هیچ دختر خیلی محل نمی داد و فقط مرا رفیق خودش می دانست و اجازه می داد شوخی کنم. امیرعلی زودتر از او متوجه ما شد و حینی که سوت می کشید و عینکش را به چشم می زد گفت: -اوووه،کهربا چه دافی شده! کهربا نیشش شل شد و خندید و به کت و شلوار مشکیِ او که انصافا خیلی خوب در تنش نشسته بود اشاره کرد: -توام بد چیزی شدی ناموسا امیرعلی! -نوکرم. متاسف برادرِ لعنتی ام را نگاه کردم: -من خوبم،مرسی. با خنده نگاهی به سرتا پایم کرد: -خاله سوسکه چه قشنگ شده. دهانم را کج کردم و بعد با جمله "بشینید بریم،سپهر سکته کرد انقدر زنگ زد" به حسین نگاه کردم. برعکسِ برادرم،کت نپوشیده بود اما در همین بلوزِ سفید و جلیقه سیاهش،یک جذابِ لعنتی به تمام معنا بود. موهایش را مرتب و رو به بالا حالت داده بود و کمی از موهای کنارِ سرش را خالی کرده بود. حسین جذاب بود،حالا دیگر نتوانستی شده بود. نگاهش از من به کهربا ترددی کرد و یک سر تکان داد. کهربا با ناز و ادای همیشگی اش سمتِ ماشین حرکت کرد و دقیقا پشتِ صندلی راننده نشست. امیرعلی هم که سوار شد،فقط من ماندم و او. اما از آنجایی که اصلا خجالت نمی کشیدم،درست مقابل چشم امیرعلی به سختی سمت حسین حرکت کردم و گفتم: -منتظر تعریفتم،زود باش تا دوباره ناز کردم. ابرویی بالا انداخت و به در ماشین تکیه داد که غر زدم: -چیه؟نکنه توام فکر می کنی کهربا داف شده؟ بدون لحظه ای مکث گفت: -اوهوم! -یعنی فکر می کنی از منم قشنگتر شده؟ بالاخره طرحی از لبخند رویِ لبش شکل گرفت و بعد،با جمله اش رسما ترورم کرد: -گفتم قبول دارم کهربا خوشگل شده،ولی وقتی تو از اول خوشگل بودی،پس بذار اینجوری بگم که... -که چی؟ چشمک زد: -من از آرایش و سرخاب سفیداب خوشم نمیاد،ولی چه مصیبتی شده چشات،مصیبت خانوووم! و این،بهترین و زیباترین تعریفی بود که در تمام عمرم شنیده بودم! https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk اینجا هنوز دختره نمی دونه پسره دوستش داره🥹❤️توی پارت بعدی توی عروسی وقتی همه دخترا دورش جمعن و میخوان باهاش برقصن پسره میره دستشو میگیره و جلوی همه میگه "من بدجور اسیر این چشای درشت گاویتم،چرا نمی فهمی فقط تورو میخوام؟"😍😍😍😭😭😭😭 از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای،میرا رو حتما بخون روحت شاد میشه😂😭
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
Photo unavailable
آراد مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتش تا اون سمت مرز هم کشیده. مردی جذاب که گذشته ای مرموز داره و حالی مرمورتز...به قصد انتقام به دیانا نزدیک میشه. دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق آراد میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی آراد رو نابود کرده و قصد آراد از نزدیکیش با دیانا فقط انتقامی کشنده است... این وسط همکار آراد که یه خانم دکتر لجباز و باهوشه هم توسط دایی همین دیانا به گروگان گرفته میشه... خانم دکتری که آراد به قدری از دستش شکاره که دستش بهش برسه تکه بزرگش گوششه ولی آدم کنار ایستادن هم نیست و درست لحظه رد کردنش از مرز صفر یونان و ترکیه پیداش می‌کنه.... عاشقانه‌ای جنجالی و نفسگیر از خالق رمانهای نفس‌آخر و بازنده‌ها نمیخندند و ده اثر چاپی دیگر... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_886 _ارسلان؟ چرا انقدر بدنت گرمه؟ بگم دکتر شایان دارویی چیزی بده شاید تب داری! لب چسباند به بناگوش او و حالش خراب تر شد! _من همیشه گرمم دختر جون. دارو چیه؟  یاسمین‌ کف دستش را روی گونه ی تب دار او گذاشت و خودش... سر جلو برد و طرف دیگر صورت شش تیغ شده اش را بوسید. انگار تمام نگرانی که امروز متحمل شده بود را به رخش کشید. _بازم سعی میکنی حال بدت و با بی حیایی بپوشونی؟ ابروهای بالا رفته ارسلان و لبخند سردش هم نتوانست گرفتگی چشمان دخترک را از بین ببرد. _چیشده ارسلان خان؟ سینه به سینه ی هم چپیده بودند زیر پتو و یادشان نبود دو نفر بیرون دیوارهای این اتاق منتظرشان است. _تو پسر مردم و لخت کردی، بعد از من میپرسی چیشده؟ یاسمین آرام پلک زد که یعنی "من را نپیچان. حالت بد است و من... این را از بی فروغی چشمان تب دارت میفهمم"... _میخوای منم اینکارو کنم که بفهمی حال بدم بخاطر چیه؟! یاسمین شاکی نگاهش کرد؛ _خجالت بکش ارسلان. بیا این لباس و بپوش تا دوباره یکی نیومده و رسوا نشدیم. ارسلان جای جواب خندید و سرش را جلو برد تا لب هایش را فتح کند که یاسمین دست هایش را روی سینه ی او گذاشت و مثل برق عقب کشید. _منم سرما بدی بعدش کی ازت مراقبت کنه مرد حسابی؟ چشمهای ارسلان جمع شد. صدایش هم بخاطر کیپ شدن بینی اش گرفته بود. _الان ازم فرار کنی، اخر شب که برگشتیم عمارت چی؟ میتونی از دستم در بری؟ یاسمین بزور ازش جدا شد و پیراهن شایان را برداشت تا تنش کند‌. _برگشتیم عمارتم نمیتونی کاری کنی چون شرایط جالب نیست. ارسلان هنوز داشت با چشمهای باریک نگاهش میکرد که یاسمین لبخند موذیانه ای زد و او دو هزاری اش افتاد. با اَه بلندی که گفت دخترک به ضدحال خوردنش خندید. https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعی هستن با 900 پارت آماده در چنل 😁❤️ هیجان از خط به خط پارت های این رمان می‌باره ☺️ میتونید امتحان کنید 😄 #عاشقانه_مافیایی https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Hammasini ko'rsatish...