رمان در پس پاييز🍂
رماني #جذاب و #پركشش از الف:صادقي ژانر:#عاشقانه، #انتقامي و #معمايي شب هاي زوج پارت داريم.💐 ❌روزهاي تعطيل پارت نداريم❌. لينك جهت دعوت👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAE6kmLfhIU_sh-O5Ng ساير كتاب هاي نويسنده: 📚رمان در حصار 📚 📚 روزهاي نيمه ابري(پايان ياف
Ko'proq ko'rsatish4 882
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-47 kunlar
-430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
منتظر کارهای بعدی من باشین😘😘😘😘
البته با نظمی دقیق 🙏
این روزا مشکلاتی داشتم که نتونستم بهتون سر بزنم😘😘😘
4 23130
Repost from N/a
سلام عزیزان🌹🌹
به پایان رمان رسیدیم💐 امیدوارم لذت برده باشید😍😍
تو این مدت اگه کوتاهی از بنده دیدید حلال کنید🙏🙏
از همینجا از تکتک شما معذرت خواهی میکنم.🙏🙏🙏
عاشقتونم❤️❤️❤️😍😍😍
4 22100
Repost from N/a
#پارت۵۵۰🍁
#روان_در_پس_پاییز🍂
دیان اینجا چکار میکند!؟ آن هم در آغوش مامانسمیرا.
با پاهایی لرزان به سمت آن دو به را میافتد.
بالا سر آن دو میایستد.
-مامان..اینجا چه خبره؟
نگاهش همچنان بر صورت کودک آب رفتهاش میخ است.
دوست دارد یکجا بنشیند و یک دل سیر نگاهش کند.
هیچ فکر نمیکرد این اندازه زود حاجتش را بگیرد!
باید خیلی قبلترها از صاحب سراغ گمشدهی خود را میگرفت.
-بهبه، سلام عرض شد دخترخالهی گرامی.
صدای اوست!
کنار آقاجان نشسته و پا روی پا انداخته است.
پس تمام این زجرها کار او بوده است.
با تمام قدرت دیان را از سمیراخانم گرفته و محکم در آغوش خود فشار میدهد.
-تو..تو اینجا چکار میکنی؟ الان باید استخونات هم نباشه.
رو به حاج رسول با ترس و لرز فریاد ادامه میدهد.
-آقاجون این اینجا چی میخواد!؟ بندازش بیرون.
حال صدای گریهی سمیراخانم هم به گوش میرسد.
پس آن حرفهای نامفهوم آقاجان به این خاطر بوده، این نامروت او وادار به چنین تماسی کرده است.
میخندد آن هم با صدای بلند.
-شوهرت نگفته که نتونسته دستش به من برسه!؟
دستانش را روی دستهی مبل میزند.
-آدمای بزرگ اینطوری نمیمیرند. باید برای اینکه انگشتت به تار موشون بخوره سالها دوندگی کنی.
مامان سمیرا از جا بلند میشود. ته ماندهی انرژیش را فریاد میکند.
-چرا این کار رو کردی ستار؟ تو عاطفه سرت میشه؟
در سکوت به فریادهای خالهی خود گوش میدهد.
محال است این سکوت به خاطر احترام باشد، او برای احدی ارزش قائل نمیشود.
-چطور دلت اومد یه بچه رو از مادرش جدا کنی؟
با این حرف چیزی در درون او منفجر میشود.
اخم کرده سرخ میشود.
با دست به حاج رسول اشاره میکند.
-این چطور دلش اومد دخترش رو پس بزنه!؟ این چطور چیزی از عاطفه حالیش نیست؟ آوارهی غربتش کرد و خودش اینجا با تو خوش و خرم به زندگیش ادامه داد بدون اینکه ذرهای احوال دخترش بزاش مهم باشه.
حاج رسول از حرفهای او گیج میشود؟
چه میگوید این پسر بیچاک و دهان؟
چه از گذشته در مغز او ریختهاند که اینگونه جنون زده است.
چه کسی میداند ثانیه به ثانیه در نبود سهیلا سوخته است.
-خفه شو پسر.
فریادی با سیلی هماهنگ میشود.
1 85540
Repost from N/a
#پارت۵۵۱🍂
#رمان_در_پس_پاییز🍁
سکوت در همه جا سایه میافکند.
نه از هقهق پری خبری است نه از داد و فریادهای ستار.
حاج رسول به خوبی نطق او را جستهاست.
مقابل ستاری که انگشتان خود را مشت کرده است، میایستد.
حقیقت را در صورت او فریاد میزند.
فریادی خش دار.
-وقتی چیزی نمیدونی دهن وا نکن، تو از گذشته چی میدونی؟
با کف دست بر قفسهی سینهی خود میکوبد.
-چی میدونی درد فرار دختر چقدر سخته!؟ اونقدر سخت که قلبت رو از جا میکنه.
با چشمانی که به خاطر داغ سهیلا سرخ شده است، ادامه میدهد.
-نبودی وقتی که تموم شهر رو برای پیدا کردنش زیر پا خرد کردم، کوچیک بودی وقتی ازش خواستم پیشم برگرده و اون با تموم بیرحمی پدر بیهمه چیزت رو بهم ترجیح داد! چرا؟ چون اونقد پولدار نبودم که خانم رو قانع کنه.
با انگشت اشاره بر سینهی ستبر ستار میزند.
-اینا رو هم میدونستی یا نه؟ من به عنوان پدرت این حق رو دارم که به خاطر تموم حماقتهایی که کردی اونقدر بزنمت که خون بالا بیاری.
حاجرسول از گذشته میگوید او هاج و واج به دهانش چشم دوخته است.
تمام اینها درست و کاملا دقیق ولی این پدر چگونه نتوانسته است بر دهان دخترش بکوبد و او را از خر شیطان پیاده کند.
دلش میلرزد!
اگر این مرد جلوی مادرش را میگرفت هرگز به چنین هیولایی تبدیل نمیشد.
حالش از خودش بهم میخورد، میخواهد زندگی آرام و بدون از خونریزی و زد و خورد داشته باشد.
دندان بر هم چفت میکند.
-اگه تو هر طور که میشد جلوشو میگرفتی زندگی من اینقد پر از کثافت و لجن نمیشد.
عقبتر می ایستاد و به جدال این نوه و پدربزرگ چشم میدوزد.
پسرش از خواب بیدار شده و با کنجکاوی اطراف را نگاه میکند.
بوسهای بر لپ او میزند.
-تموم این کارا رو کردم که نشون بدم نابود کردن و به خاک سیاه نشوندن شما برام مثل آب خوردنه.
این مرد حال درستی ندارد!
چرا باید خانوادهاش را به خاک سیاه بنشاند.
خیره در چشمان حاج رسول ادامه میدهد.
-باید مثل من مزهی به خاک سیاه نشستن رو بچشین ولی باز هم درک نمیکنین من با کاری که شما کردین به خاک سیاه نشستم. من شدم شیطان مطلق... کاش نمیذاشتین مادرم با مختار همقطار شه!
1 97030