◈استرحام. ⃟🍌◇
برای ارتباط با انوشا @adnysbot گی، اجباری، خشن، اسمات ددی لیتل بوی🔞🔞 رمان های تمام شده👇 @adnys_time تنها کسی که از پیشت نمیره خودتی! پس اینهمه خودتو اذیت نکن.🌙 ߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺ𝓕𝓪𝓻𝓯𝓪𝓵𝓵𝓪𝓻𝓸𝓼𝓪ߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺߺ
Ko'proq ko'rsatish2 900
Obunachilar
-1324 soatlar
-487 kunlar
+15330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
بچه ها یه توضیح بدم
قوتی روی لینک زدید باید وارد بات بشید وقتی وارد شدید استارتو بزنید ححتما
بعد از پیامکی که میاد عکس بفرستید برام بهتون لینک پنج پارت بعدی رو میدم❤️
11300
راستی واسه کسانی هم از قبل توی وی ای پی هستن یا کلا پنج پارت اینده رو نمیخوان
۵۰۰۰ تومان شارژ میفرستم❤️
300
پارت های جدید❤️
https://t.me/hamster_kombat_bot?start=kentId2018308733
بچه ها اگر کسی رفت اینجا استارتو زد و یه کوچولو. بازی کرد بهم بگه سوپرایز دارم براش❤️
بهش پنج پارت بعدی استرحامو میدم❤️
261016
#استرحام ⛓🔞⛓🔞⛓🔞⛓
#پارت_۱۱۳ ------------------•❥
نگاهم رو ازش گرفتم پسرک ناخلف خودم دادم.
با اخم و دندونهای قفل تقریبا فریاد زدم( هر چند فریادم هم ارومه):
برو بیرون ایتکین
و جملهها بعدی رو اهسته تر و با ولوم کمتری گفتم:
و اینقدر منتظر باش تا بیام بهت نشون بدم گوش ندادن به حرفم یعنی چی
ایتیکن با چشمای قرمز و اخم محوی چند لحظه خیره موند بهم.
انگار داشت دنبال جوابی میگشت اما چیزی نگفت و بعد از پوشیدن لباسهاش بیرون رفت.
منم برگشتم سمت اون پسر و درحالی که دستش رو میگرفتم بدون توجه به تقلاهای زیر ریزش و بلندش میکردم گفتم:
بیا توهم برو حموم یه کم حالت بهتر بشه
با شنیدن حرفم انگار بیشتر ترسید که دستم رو به زور پس زد و خودش عقب کشید.
نفس عمیقی کشیدم، حق داشت بترسه با رفتارهای پسر قلدرم اما خشمم از ایتکین هم باعث میشد به سختی مثل کوروش همیشه اروم باشم.
اهسته خم شدم به طرفش و لب زدم:
نمیذارم کسی بیاد داخل حموم
راحت برو کارتو بکن بیا
بهت لباس و حوله هم میدم
بعد به در حموم اشاره کردم و رفتم سمت کمد ایتیکن تا بهش لباس و حوله بدم.
هیچ حرکتی نکرد و همون وسط مونده بود.
که تصمیم گرفتم کمی زمان بدم بهش تا بالاخره خودش بره حموم.
ثانیههایی کوتاهی گذشت و من با یه مشت لباس و حوله رفتم سمتش و درحالی که بهش خیره بودم، اونها رو به طرفش گرفتم.
چشماش خیس بود و چهره نم دارش نشون میداد تمام وقت گریه کرده.
•┈┈❁❀❁┈┈•. ♨️❌💢❌♨️•┈┈❁❀❁┈┈•
❥ #به_نویسندگی_قانوم_آنوشا 🖋
🔥 71❤ 15😢 6👍 5
41012
❆------------------• #آنندراج☠🩸 #پارت_۴💦💢
نورهان با نگرانی مادرشو نگاه کرد و بعد خیره به رهبر گفت:
اما مادرم.....
رهبر اجازه پایان حرفشو نداد و لب زد:
میدونم، به بچه.ها میگم حواسشون باشه
تو برو سریع آماده شو
چون مادرت بهوش بیاد نمیذاره تو بری
و اگر تو نری قبیله به خطر میفته
نورهان مردد بلند شد و به سختی از مادرش دل کند و رفت تا آماده بشه.
هر چند وسایلش رو از قبل جمع کرده بود الان فقط باید شنلی به تن میکرد.
رهبر هم سریع چند سکه طلا و نقره برداشت و بعد از پوشیدن ردای سفیدی بیرون رفت.
تا قصر حدود نصف روز راه بود، اگر سوار گرگها میرفتن البته.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت با همون گرگش به سمت قصر برن تا سریعتر پسرک رو تحویل بده.
این فصل آنندراج سوم قول سه گاری گندم و صد سکه طلا رو داده بود بهشون.
شنیده بود که معمولا کمتر انندراجی میشه که با سخاوتمندی به قبیله تحت مراقبتش کمک مالی کنه.
چون وظیفهای در این مورد ندارن.
اما خداروشکر آنندراج سوم از اون دسته سخاوتمندان بود و هر فصل بهشون کمک میکرد.
به هیچ وجه نباید اونو نا امید و ناراضی میکرد با دیر کردن و یا حتی تحویل ندادن آنندراج.
با دیدن نورهان بهش اشاره کرد سوار گرگ بشه و نورهان با نگاه ملایم و مهربونی که دل سنگ روهم آب میکرد سوار شد.
به سرعت راه افتادن و به طرف قصر حرکت کردن.
نورهان تمام مدت با نگرانی به اطراف خیره بود و نمیتونست روی هیچ چیزی تمرکز کنه.
زمان به سرعت برق و باد گذشت، و اونها جلوی قصر عظیمی ایستادن.
دیدن اون اندازه بزرگ، ته دل پسرک رو خالی کرد و لرز بدی به اندامش انداخت.
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه، با دستور رهبر اروم پیاده شد.
•نویسنده:ادنیس------------------❆🩸☠💦
❤ 26
39711
بچه ها اگر کسی رفت اینجا استارتو زد و یه کوچولو. بازی کرد بهم بگه سوپرایز دارم براش❤️
10600