cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

به نام مادر پدرم ⃤🥀متن کلیپ

زیباترین متن ها❤❤❤❤ پر از #کلیپ و #عکس و #متن و #گیفه اینجا😘💗

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
27 255
Obunachilar
-924 soatlar
-1177 kunlar
-45230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

01:00
Video unavailableShow in Telegram
وقتی از حرف از انسانیت میزنیم❤️ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
👍 3 1
00:55
Video unavailableShow in Telegram
آتاجان ❤️ چرا دخترا انقد بابایی میشن؟ ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
00:34
Video unavailableShow in Telegram
قشنگ‌ترین فرهنگ همسایه داری رو داریم😍 چقدر خوبه که اینو گسترش بدیم🌱❤️ ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
بابا پشتم بدجور خالیه کاش میشد برگردی ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
بابا از اون بالا حواست بهم باشه ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
مادر جان .... درد هایت را با هیچ کس نگفتی از غصه هایت حرفی نزدی از تمام چیز هایی که در دلت بود و به دست نیاوردی. تو همیشه لبخند بر لب داشتی تو به ظاهر می خندیدی تا در دل های ما غصه هجوم نیاورد باور دارم که برای تمام رنج هایی که تحمل کردی خداوند هزاران بهشت به تو بدهکار است..! روحت شاد ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
#کوه_غرور #قسمت142 هرسه تاشون سرشونو انداخته بودن پایین و حرف نمیزدن...دیگه کم کم داشت حوصله ام سرمیرفت...اینبار باصدای نسبتا بلندی گفتم :چرا الل مونی گرفتین؟نمیخواین بگین چی شده؟ یکیشون سرشو بلند کرد و نگاه بی رمقشو دوخت تو چشمام و باصدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت :اینا خیلی پستن! پوزخندی گوشه لبم نشست وگفتم :این که کامال واضحه... آرومتر گفت :پست تر ازچیزی که فکرشو میکردم اینبار پدرام یه قدم به سمتشون برداشت وباعصبانیت گفت :لچه ها اینهمه ساعت منتظر نموندیم که بخوایم حرفای تکراری و صد من یه غاز گوش بدیم...یامیگین چی دیدین یا هم اینکه...یکی دیگه شون رو به پدرام گفت :قربان رفتیم بهش زهرا! یه تای ابروم خود به خود باال رفت...بهشت زهرا؟! ادامه داد :خیلی راحت وارد شدن...من فکرمیکردم این وقت شب اجازه ورود به کسی ندن اما انگار با رشوه ای چیزی داخل شدن...کار این باند جز قاچاق مواد مخدر قاچاق اعضای بدن انسان هم هست... مات بهش خیره شدم...قاچاق اعضای بدن انسان؟!از بهشت زهرا؟!وای خدای من چی دارم میشنوم؟!یعنی ممکنه...؟ روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم ولی صداش همچنان به گوشم میرسید... -یه سری از قبرای تازه رو میکندن و از اعضای....اعضای بدن اون مرده ها....استفاده میکردن! پدرام با مشت ضربه ای به دیوار کوبید وبلند فریاد زد :لعنتی...لعنتی!چه طور ممکنه؟!چه طور جرعت همچین کاری رو میکنن؟وای خدای من...وای! -قزبان اونا این اعضای بدن رو به آزمایشگاه های خارج از کشور یا سالن های تشریح قاچاق میکنن...وحشتناکه!خیلی هم وحشتناکه!اونا حتی به مرده ها هم رحم نمیکنن... با انگشت شست و اشاره ام سعی میکردم شقیقه مو ماساژ بدم تا از دست این سردرد لعنتی خالص شم اما هرچی تالش میکردم تغییری تو حالم به وجود نمیومد...اونقدر این خبر برام ناراحت کننده و عذاب آور بود که حالت تهوع بهم دست داده بود...باصدای گریه ی یکیشون سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم...همونطور که اشک میریخت بریده بریده گفت :اون بی ناموسا حتی...حتی ...به قبر زنا هم رحم نمیکردن!خدایا اینه انصافت؟!اینه آبرو داری و حفظ ناموست که یه مرد غریبه تن عریان یه زن رو... نتونست ادامه بده...درک میکردم چه قدر اذیت شده...من که با شنیدنش اینقدر بهم ریخته بودم اینا بادیدنش قطعا اوضاعی خیلی بدتر از من داشتن! باپخش شدن صدای نویز تو فضای سالن توجهمون به اسپیکرا جلب شد...هدفون رو تو گوشم گذاشتم و به پشتی صندلی تکیه دادم...باالخره ارتباط وصل شد ومن چه قدر منتظر این لحظه بودم...شادی و غالم هردو توی فضای باغ روی صندلی های کنار استخرنشسته بودن و چندتا بادیگارد هم اطرافشون بود...چشم دوختم به مانیتور که باالخره صدای غالم تو هدفون پخش شد :ازت دلخورم -چرا بابایی؟! غالم روبه یکی از بادیگارداگفت :بهش بگو... بادیگارده چندقدم جلو اومد وگفت :اسمش سامه...سام بازرگان!ده سال حبس بوده االنم یه پلیس زده و تحت تعقیبه غالم دستشو به نشونه سکوت باال برد و بادیگارد یه قدم عقب رفت اینبار خود غالم ادامه داد :همه جا حرفشه حتی تو روزنامه ها...نگوکه نمیدونستی! -میدونستم 🩸 ادامه دارد.... ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
👍 5
#کوه_غرور #قسمت141 بذار!اخمم غلیظ تر شد و هیچی نگفتم اما در کمال ناباوری گیتی ظرف رنگ رو برداشت و فرچه رو از دستم گرفت...به آرمیتا اشاره کرد جلو تر بره...آرمیتا با چشمای متعجب چند قدمی جلو رفت و کنار گیتی زانو زدم...یه تیکه از موهای آرمیتا درست کنار گوشش رو تو دستش گرفت و آروم رنگ مالید...نمیدونستم از رنگ شدن موهای آرمیتا غمگین باشم یااز حرکت غیر منتظره ی گیتی خوش حال...فقط تونستم مات نگاهشون کنم... با کاله مخصوص سرشو پوشوندم وبالبخند گفتم :خب گیتی جون تموم شد...فقط خداکنه من ضایع نشم این رنگ درست وحسابی از آب در بیاد دستشو دراز کرد و روی گونه ی من کشید...لبخند صورتشو پوشوند ویک قطره اشک از گوشه ی چشم راستش سر خورد و روی گونه ی رنگ پریده اش افتاد...اشکشو بوسیدم وگفتم :چی تو دلته گیتی جون که اینقدر غصه دارت کرده!؟هوم؟نمیخوای بامن حرف بزنی؟ سرشو به نشونه نفی تکون داد...اصرار نکردم دستمو روی دستش که روی گونه ام قرار داشت گذاشتم ونگاهمو دوختم به چشمای سیاهش...من این زنو دوست داشتم حتی اگه افسرده بود... حتی اگه چشماش غم زده ونگران بود... حتی اگه پوست صورتش چروکیده بود... حتی اگه از من متنفر بود و چشم دیدنمو نداشت...اما من دوستش داشتم...بی دلیل...بی قید و شرط...دوستش داشتم! زنگ خونه به صدا دراومد...جز زهرا خانوم کس دیگه ای نمیتونست باشه از جا بلند شدم و شالموروی سرم انداختم...نگاهم از تو آینه به خودم افتاد...مرتب بودم!ازپله ها پایین رفتم و خودمو به حیاط رسوندم بدون وقفه درو باز کردم وگفتم :سالم اما اینبار به جای زهرا خانوم پسرش پشت در بود ناخودآگاه اخمی روی پیشونیم نقش بست...زود خودمو پشت در پنهون کردم...فقط سرمو جلو بردم نگاهی به صورتم انداخت وبا لبخند گفت :حالتون خوبه؟ -ممنون...امرتون؟ تک خنده ای کرد وگفت :چرااینقدر از من بدتون میاد؟تا منو میبینید اخماتون میره تو هم! -نه نه اینطور نیست -پس میتونم بپرسم اسمتون چیه؟البته اگه ناراحت نمیشید!اه...دوست نداشتم باهاش هم کالم بشم...از نگاه کردن به صورتش تفره میرفتم...نگاهش اونقدر سنگین بود که زیر نگاهش نفس کم میاوردم...اذیت میشدم... لبامو با زبون تر کردم وگفتم :دیانا -اسم زیباییه!فکرمیکنم ریشه ترکی داشته باشه میدونید معنیش چیه؟ اه....پسره ی فوضول ول کن نبود...یعنی اومده بود دم در اسممو بپرسه؟واسه اینکه زودتر از دستش خالص شم گفتم :بله یعنی نیکی بخش و نیکی رسان!الهه ی ماه هم معنی میده... -واقعا برازنده تونه...اسم منم علیرضاست -خوشبختم کمی مکث کرد وگفت :یه سری خرت و پرت براتون گرفتم اگه اجازه بدین بیارمش تو! نگاهی به دستای پرش کردم واخمامو بیشتر توهم فرو بردم وگفتم :الزم نیست همه چیز تو خونه هست اگرم چیزی کم باشه خودم تهیه میکنم دوباره بلند خندید وگفت :چه قدر زود گارد میگیرید!سفارش سامه!هرماه یه مقداری پول به حساب من واریز میکنه تا خریدای گیتی خانومو انجام بدم! سام...از تصورش هم لذت میبردم...بااینهمه مشغله و دغدغه بازم به فکر بود!دستمو جلو بردم وبسته هارو از دستش گرفتم -کاش میذاشتین خودم بیارم داخل!سنگینه!اذیتتون میکنه... همونطور که بسته ها تو دستم بود گفتم :ممنون زحمت کشیدید! -خواهش میکنم وظیفه اس آبجی 🩸 ادامه دارد.... ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
👍 5
#کوه_غرور #قسمت140 منظورمو فهمید یانه...چندان مهم نبود -چه طور میشه باهاش قرار گذاشت -من میتونم این کارو انجام بدم! -یعنی قرار نقش واسطه رو اجراکنی؟ لبخند ساختگی زد وگفت :نه اونطور که تو فکر میکنی...من فقط میخوام کمکت کنم! پوزخندی زدم وگفتم :واقعا؟اونوقت به چه علت؟ چندلحظه تو سیاهی چشمام غرق شد وبعداز مکثی کوتاه گفت :چون عاشقت شدم سامی...حاضرم به خاطرت هرکاری بکنم مات به صورتش نگاه کردم...حجم موفقیتهام اونقدر زیادبود که نمیتونستم باورکنم...االن هم شادی رو تو مشتم داشتم وهم به غالم نزدیک میشدم باعشوه طره ای از موهاشو که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زد وگفت :خوش حال نشدی؟ -از چی؟ -ازاینکه عاشقتم؟ اینبار تو دلم پوزخند زدم اما لبخندی رولبام نشوندم وباحالت خاص خودم گفتم :چرا...االن خیلی خوش حالم! لبخندش عمق گرفت وباصدای مالیمی پرسید :توچی؟چه احساسی نسبت به من داری؟ جرعه ای از اسپرسو نوشیدم و به چشمهاش خیره شدم کمی تعلل به خرج دادم تا هرلحظه مشتاق تر بشه...لرزش دستشو احساس میکردم واقعا احمق بود...یه احمق واقعی!ومن ازاین احمق بودنش خوشم میومد چون منو به هدفم نزدیک تر میکرد...آره احمق بودنش سرعت پیشروی نقشه مو بیشتر میکرد....دستمو دور فنجون قفل کردم و باحالت خاصی گفتم : -ازت خوشم میاد... ذوق درونیشو نتو نست پنهان کنه...باصدای بلندی خندید و من تو دلم پوزخند زدم ازاین حماقت و دوروییش!که چه طور میتونست هم ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز. باشه و هم به جنس مخالف احساس داشته باشه...یه جای کار میلنگید...این دوباهم تناقض داشتن...یا شادی ه.م.ج.ن.س.ب.ا.ز. نبود یاعاشق من نشده بود!در هر حال من کار خودمو میکردم...قطعا تو ادامه بازی دستش برام رو میشدچون هیچ کس نمیتونست هیچی رو از من مخفی کنه! دیانا :-خاله زیاد هم بزنم؟ نگاهی به چهره ی شیطون آرمیتا انداختم وگفتم :آره عزیزم فقط حواست باشه رو زمین نریزه! -چشم خاله دینی! لبخندی زدم و نگاهمو از آرمیتا گرفتم و به گیتی جون دوختم که درست مقابلم نشسته بود...تصمیم داشتم موهاشو رنگ کنم...اولش به هیچ وجه قبول نمیکرد اما اونقدر اصرار کردم تا راضی شد...رنگ کردن هم خوب بلد نبودم اما خب...دوست داشتم یک بار امتحانش کنم...موهای بلند ویک دست سفید گیتی جونو شونه زدم ورو به آرمیتا گفتم :کاسه ی رنگ رو بیار! زود از جاش بلند شد و کاسه رو کنارم گذاشت...فرچه رو آغشته به رنگ کردم و روی موهاش مالیدم...فقط امیدوار بودم خوب دربیاد درست مثل عکس روی جلد رنگ... هیچی نمیگفت حتی هیچ حرکتی هم نمیکرد...نگران از این وضعیت روحیش تصمیم گرفته بودم موهاشو رنگ کنم شاید یه تغییر وتحول باعث بشه از این منزوی بودن دست بکشه و لب باز کنه... -خاله موهای منم رنگ میکنی؟ اخمی کردم وگفتم :نه...موهای تو خودش رنگش قشنگه با لب ولوچه ی آویزون نگام کرد وگفت :آخه دوست دارم یه کوچولو خاله....یه ذره استغفرال...بچه های این زمونه چه پررو شدن...هنوز سنش دو رقمی نشده میگه موهامو رنگ 🩸 ادامه دارد.... ‌‌‌‌░⃟⃟🌸@benamepedar_madar
Hammasini ko'rsatish...
👍 6
آهنگایی که تو اینستا دنبالشون بودی رو از اینجا دانلود کن 👇🏼      •••  @AhangeeNaab       •••  @AhangeeNaab   کاملشونو بردار ♾🔈☝️🏿
Hammasini ko'rsatish...