🌙🔞ℳ𝒴 ℳ𝒪𝒩𝒯ℋ🔞🌙
با نمایان شدن ماه تو آسمون صدای ناله های از سر لذتش آهنگ زندگیه🤤 لینک ناشناس کانال :🙃 https://t.me/BChatBot?start=sc-278957-cvvKSHt لینک جواب های ناشناس: @nashnasromanhaisarania پارت گذاری:همه روز جز شنبه 💕 تولد چنل : 00/1/17
Ko'proq ko'rsatish1 769
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
#text ✨
راهی رو که دوسداری برو که اگرم تهش بد باشه لاقل میدونی با خواسته خودت رفتی نه بخاطر حرفا و نظرای دیگران.
16150
14100
#غروب_جمعه✨❤️
#part_91
برنا رفت کنارش و یکم پج پچ کردن سامانم رفت کارهای ترخیص رو انجام بده .
به ساعت نگاه کردم .
2:30 بود تازه سامان گفته بود 4 باید بریم فیلمبرداری .
همه رفتن بیرون و یه پرستار اومد کمکم لباس بپوشم .
وقتی کارش تموم شد سامان اومد بغلم کرد و برد تک ماشینش گذاشت .
برنا و آرش هم بعد خداحافظی رفتن .
سامان نشست رو صندلی راننده و گفت _ این روزا بخاطر من کلی اتفاق سرت اومده ها !:)
خنده ام گرفته بود با جای معذرت خواهی چی میگفت .
_با آرش چه مشکلی داری؟!
یکی از ابروهاش رو انداخت بالا و گفت _ زود پسرخاله شدی ها !
_جواب سوالم بود؟!
بیخیال گفت _ پیچوندم دیگ .
معلوم بود نمیخواد باهام بد حرف بزنه وگرنه الان سریع میگفت به تو چه !
منم دلخور از اینکه نگفت سرم رو چرخوندم سمت شیشه ی ماشین و گفتم _ اوکی هر جور راحتی .
قهقه ایی زد و گفت _ قهر نکن میخوام ببرمت یه جایی!
سریع برگشتم طرفش و گفتم _ کجا؟!
ابرو بالا انداخت و گفت _ انقدر زود آشتی کردی؟
سریع گفتم _ قهر مال بچه هاست من دیگ بزرگ شدم .
با دو تا انگشتش دماغم رو کشید و به تمسخر گفت _ خیلییی هم بزرگ شدی دیگ کوچولو .
فهمیدم تیکه انداخت اما به روی خودم نیاوردم حالا که باهام خوش اخلاق بود من چرا نباید باشم؟
🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫
#کپی_از_رمان_پیگرد_قانونی_دارد.
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
19240
#غروب_جمعه ✨❤️
#part_90
نور چشمام رو اذیت میکرد .
دستم هم به یه جا گیر کرده بود نمیومد بالا تا بزارم جلو چشمام اوفففف.
صدای دو سه نفر میومد که از بینشون صدای سامان رو تشخیص دادم .
اما چون پچ پچ وار حرف میزدن نمیفهمیدم چی میگن .
بعد چند دقیقه صدای قدم های به سمتم اومد و صدای یه مرد که ازم میخواست چشمام رو باز کنم .
آروم آروم باز کردم ولی نور خیلی اذیتم میکرد .
کم کم چشمام به نور عادت کرد .
قیافه یه پسر جوون آشنا با سامان و برنا و اون پسره آرش جلو چشمم اومد .
پسره لباس پزشکی تنش بود پس دکتره .
بعد چند تا سوال جزئی گفت مرخصم و میتونم برم ولی دیگه نباید روی پاهام راه برم .
وقتی دکتره رفت سامان اومد جلو و گفت _ حالت اوکیه؟
_ اره چجوری اومدم اینجا پاهام چه ربطی به بیهوشی داشت ؟!
برنا یک قدم اومد جلو و گفت _ پاهات که نه وقتی افتادی سرت خورد به گوشه میز و خونریزی کرد یه بخیه جزئی هم خورد بهش ولی دکتر گفت جاش نمیمونه و جای نگرانی نیس اصلا .
دستی به سرم کشیدم .
بانداژ رو حس کردم یکم میسوخت سرم ولی خیلی کم .
آرش شرمنده بود نگاهش و حرفی نمیزد .
🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫🤫
#کپی_از_رمان_پیگرد_قانونی_دارد.
🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫
47130
#text✨
تنها یك قانون ثابت است :
هیچ قانونی ثابت نیست ؛
شاهین نجفي
542110
52320