cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ثانیه های امید🥀⏳

﷽ پارت گذاری منظم 😎

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
15 578
Obunachilar
-2824 soatlar
-1807 kunlar
-69830 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from N/a
دو عاشق بعد از پنج سال باهم دیدار میکنن.. پسردایی‌ که دختری چهار ساله دارد و زنش را تازه طلاق داده و..دخترعمه‌ای که بیوه شده و هشت ماهه حامله‌است..🫢🔥❌ https://t.me/+9M7fn8PkhWMzMWQ0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
00:03
Video unavailable
- لقمه ی دهنت بردار که بتونی بجوییش دختر جون. بین پاهاش نشستم و دستم رو روی مردونگی خوش تراشش گذاشتم. - جوییدن نه! میخوام بخورمش. خم شدم میون پاهاش خواستم باهاش ور برم. - رابطه داشتی؟ - من حاملم اقا، سه ماهمه. - خوبه. قرار نبیست خون بکارتت تختمو به گند بکشه! https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0 دعا... فلفل فروش ریزه میزه و حامله ای که برای نجات دادن طفلش قبول میکنه صیغه ی مرد گنده ی مهربونی بشه! مردی که قرار نیست بهش دست بزنه ولی دعا که دنبال سفت کردن جای پاشه! تصمیم میگیره پا روی عقایدش بذاره و نقش زن بدکاره رو برای اراس بازی کنه. داستان جنجالی و تاریخی! https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0 https://t.me/+ApEUWWnrs29kMmM0
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
#پارت_اینده❌❌❌ _پسرِ توله سگت رو میندازم تو انباری! شانه ی پسرکم را گرفتم، دارا از ترس می لرزید و من با حیرت به مادر شوهرم چشم دوختم. به سمت شاهینِ هفت ساله رفت. _مامان بزرگ فدات بشه درد داری؟ پیشونیت خون اومده. دارا پسرک پنج ساله‌ام، هیچکس در این خانه دوستش نداشت! شاهین پسرِ اول شوهرم بود، از زنی دیگر! زنی که عاشقش بود و با دست های خودش به خاک سپرده بود. _بگو دارا باهات چیکار کرده شاهین! اشتباه من بود. نباید با او ازدواج می کردم! نباید از  آوار های یک زندگی خوشبختی طلب میکردم! دارای مرا نه پدرش دوست داشت، نه مادر شوهرم. _مامانی من کاری نکردم. صدای کودکم بود. مادرشوهرم به سمت دارا خیز برداشت. _چیکار میکنین بانو؟ به خودتون بیاین دارا فقط پنج سالشه. _ سر شاهین قرمزه خونی شده چه غلطی کرده پسرت! بغض کردم؟ نه! بعد از سال ها شنیدن توهین دیگر اشکی نبود. مچ دارا را کشید، من اما به تن پسرکم چنگ زدم. _این بار نه! این بار حق نداری بچمو بندازی تو انباری! صدایم از حد معمول بالا تر رفته بود، اولین بار بود که سپر می شدم برای کودکم و نمیترسیدم. _زنگ میزنم شاهرخ بیاد خونه!! شاهرخ! شوهرِ عزیزم که هنوز در عزای همسر اولش نشسته بود. مردی که بعد از به دنیا آمدن دارا هرگز با من همخواب نشد! _دارا کاری نکرده بانو، پسر من به شاهین آسیب نمیزنه. به شاهین نگاه کردم، من حتی او را هم دوست داشتم، اما شاهین نمی خواست برایش  مادری کنم. _شاهین، دارا کاری کرد باهات؟ شاهین سکوت کرد و من چرخیدم _دارا خودت بگو، داداشی رو کاری کردی؟ فریاد شاهین بلند شد. _اون داداش من نیست بندازیدش تو انباری، نذارید بیاید نزدیکم. بانو با بدن تنومندش هولم داد، پسرکم را از دستم جدا کرد و به سمت انباری برد. اشک ریختم و خودم را آویزانش کردم و روی زمین کشیده شدم. _ولش کن پسرمو بانو، میترسه تو انباری. صدای جیغ دارا قلبم را پاره پاره کرد. _ مامان توروخدا نذار منو ببره. در انباری را قفل کرد و من به در تکیه زدم. _دارا مامانی، نترسیا، من اینجام، بیا مامان برام قصه بگو. مادرشوهرم غرید. _شاهرخ بیاد تکلیف تو رو مشخص میکنه! بچه ی منو میزنین بی پدرا! تنها چیزی که می شنیدم صدای هق هق کودکم بود. _چه خبره! این همه سر و صدا چیه؟ با صدای شاهرخ انگار جان تازه ای به پاهایم دادند، به سمت او پرواز کردم. _شاهرخ، بانو پسرمو تو انباری زندانی کرده، شاهرخ بچمونو در بیار، میترسه دارا! شاهرخ با تعجب نگاهش را بین ما چرخاند، به سمت بانو رفت و غرید. _ زندانی کردن پسرم یعنی چی؟ نگاهش اما این میان به شاهین خورد! پیشانی و موهایش را که قرمز دید جلو رفت و با ترس روی زمین نشست. _شاهین؟ امانتیه بابا سرت چی شده؟؟ امانتی! منظورش از امانتی ثمره ی عشقش بود. عشقی که به خاک سپرد. _شاهرخ متوجهی چی میگم! دارا رو توی انباری زندانی کردن! باز هم مثل همیشه شاهین را اول می دید! به سمتم چرخید و غرید _چرا شاهین خونیه؟ دارا کرده؟ انگار که پسرکم بچه ی او نبود! _شاهین بابایی، دارا اینکار رو باهات کرده؟ به نیشخند بانو نگاه کردم و سوختم. _چرا از شاهین میپرسی؟ چرا از دارا نمیپرسی که آیا این کار رو کرده یا نه؟ صدایم بالا تر رفت. _پسر من مگه دوروغ میگه؟ صدای او هم بلند شد. _چیزی که دارم میبینم اینه که پسر من خونیه دیار! اما فریاد من ستون خانه را لرزاند. _مگه دارا پسر تو نیست شاهرخ؟ بعد از فریادم سکوت همه جا را فرا گرفت، این اولین باری بود که بعد از شش سال اعتراض می کردم! _تو نمیدونی دارا به هیچکس آسیب نمیزنه؟ همیشه این شما بودین که به پسر من آسیب زدین! این چندمین باره که مادرت تو انباری زندانیش میکنه و تو اصلا فهمیدی؟ هیچ میدونی دارا شب ادراری گرفته؟ تو!! تویی که ادعای پدر بودن داری چقدر برای پسر من پدری کردی! نفسی گرفتم. _من مطمئنم پسرم بی گناهه! ولی اون وقتی که تو اینو میفهمی خیلی دیر شده شاهرخ! ما رو از دست دادی. جلوی بانو ایستادم، کلید انباری را از دستش چنگ زدم و پسرم را از انباری در آوردم و محکم در آغوش کشیدم. شلوارش خیس بود. به سمت شاهرخ رفتم. آرام زیر گوشم لب زد. _مامانی به کسی نگو شلوارم خیسه. نگاه شاهرخ اما خیره به خیسیِ شلوار دارا بود، سرش را که پایین آورد خیره به چیزی روی زمین شد، جلو تر رفت و خم شد، از زیر مبل چیزی بیرون کشید و سر پا ایستاد قوطی رنگ بازی در دستش بود! قرمزی پیشانی شاهین رنگ بود! به سمت دارا آمد و لب زد. _بابایی چرا نگفتی خون نبوده و رنگ بوده؟ قبل از اینکه دستش به کمر دارا برسد عقب کشیدم. جلویش ایستادم و غریدم. _دیگه نمیخوام آخرین نفر زندگیت باشم شاهرخ! ازت طلاق میگیرم... حضانت دارا رو ازت میگیرم... انگار تیری در قلبش، نگاهش لرزید و جا خورد. انتظار نداشت! انتظار نداشت دیاری که آنقدر عاشقش بود او را ترک کند... https://t.me/+GOwhtcI3W5s0MjU0
Hammasini ko'rsatish...
به رنگ خاکستر

بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀

https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8

https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk

Repost from N/a
- سفارشای مادرمو میارید خانمِ... هرچه فکر کرد نام او یادش نیامد، بسکه از دست مادرش کفری بود که به خاطر چند دست زرشک‌پلو او را فرستاده پایین‌شهر! - امینی هستم، سلام! یک بچه‌ی تپل مپل  هم توی بغلش بود، یک دختری که ذوق زده خودش را می‌انداخت که بیاید توی بغل سروش! - متاسفم فراموش کردم سلام کنم، می‌شه سفارشای مامانمو بیارید لطفا؟ بچه بلاخره موفق شد و توی بغل سروش آرام گرفت، مادرش هم انگار خجالت کشیده بود. - ببخشید، پدرش فوت شده هر مردی رو می‌بینه فکر می‌کنه پدرشه! بهت‌زده به آن دختر کوچولوی شیرین نگاه کرد، او آرزویش بود یک دختر می‌داشت یک بچه از پوست و گوشت خودش. - خدابیامرزه. زن خم شد و چند نایلون که ظرف یکبار مصرف تویش بود را گذاشت دم در، اصلا مستقیم به سروش نگاه نمی‌کرد. - بدینش به من اذیتتون کرد، بیا مامانی! دخترک به گردن سروش چسبید و پاهایش را تا سینه‌ی سروش بالا آورد. - بذارید راحت باشه. - هانا مامان؟ عمو می‌خواد بره، عموه بابا نیست! سروش زیرچشمی به زن نگاه کرد، خودش هم مثل دخترش شیرین بود، با آن‌که چادر سر کرده بود اما طره‌ی موی فرفری‌اش نافرمانی می‌کردند. - خانم امینی، بذارید بچه راحت باشه لطفا! او که روی نوک پا ایستاده بود بچه را بگیرد خجل عقب رفت، ولی معلوم بود بغض کرده. - لطف کنید شما غذاها رو برام بذارید تو ماشین من آرومش می‌کنم. یک شکلات از جیبش درآورد و توی دست هانا گذاشت، دختر سفید چشم عسلی دلش را لرزانده بود. - اینو بگیر کوچولو برو پیش مامانت من دوباره میام پیشت خب؟ اعصابش خیلی غیر منتظره آرام بود، حالا هدف حاج خانم را فهمیده و خودش هم به آن فکر می‌کرد. - فکر کنم راضی شد برگرده پیشتون خانم... عمدا گفت تا شاید اسم کوچکش را بفهمد اما زن دوباره گفت: - امینی! - بله خانم امینی! با اجازه‌تون... بچه را به مادرش داد اما مطمئن بود دوباره برمی‌گردد البته این‌بار با حاج‌خانم... https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8 https://t.me/+vlb0rEEzUMI1YTg8
Hammasini ko'rsatish...
عطر هلـ🍑ـــو ♪

صحنه دار 👩‍❤️‍👨 #اروتیک🔞

Repost from N/a
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد         -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0 https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0 البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مرده البرز زند مالک هلدینگ بزرگ زند واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست اینبار بازنده‌اس... https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0 https://t.me/+G6OaC7rp3dQyODk0 #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 850پارت آماده 🔥✨
Hammasini ko'rsatish...

Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- سهیل دارم دق می کنم. هر لحظه که به تاریخ دادگاه آخر نزدیک می شیم انگار یه جون از جونام کم میشه.. دستش بنده دستای سرد دخترک رو به روش شد که همه دین و دنیاش بود.سعی کرد برخلاف حال داغون خودش به عشقش دلگرمی بده: - این روزا هم می گذره چشم دریایی من. تو فقط فکر خودتو عزیز باباش باش. لحظه شماری می کنم برای چندماه دیگه که به آغوش بکشمش. صبا با بغض نگاه از صورت لاغر و زرد رنگ مردش که هیچ شباهتی به پسری که عاشقش شده بود ؛ نداشت‌ کند و با صدای لرزونی گفت: - من این بچه رو بدون تو نمی خوام سهیل می فهمی؟ اگه تو نباشی حتی این نفسا هم اضافی ان برام. ق..قیده همه اشون رو می زنم ب..بدون تو سهی..لم. https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn https://t.me/mobina_kamrani_nevisanderomsn
Hammasini ko'rsatish...