cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Ko'proq ko'rsatish
Eron6 945Форсӣ6 791Erotika10 365
Advertising posts
38 608Obunachilar
-4524 soatlar
-2747 kunlar
-83230 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Обуначиларнинг ўсиш даражаси

Ma'lumot yuklanmoqda...

#پارت_صدوشصت هاکان!!!!🥶🥶🥶🥶‌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت هاکان!!!!🥶🥶🥶🥶‌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت هاکان!!!!🥶🥶🥶🥶‌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت هاکان!!!!🥶🥶🥶🥶‌
Hammasini ko'rsatish...
#پارت_صدوشصت هاکان!!!!🥶🥶🥶🥶‌
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
‌‌‍ ‍ آخرین ضربه‌ی محکمم و درون رحم تنگش  کوبیدم و با نفسی عمیق و کمی مکث ازش بیرون کشیدم. زیر لب نالید: -هنوزم به سایزش عادت نکردم. بی‌توجه به اعتراض همیشگیش پرسیدم: _می‌دونی امروز چه روزیه؟! خسته و بی رمق درحالی که نفس‌نفس می‌زد لب زد: _چه روزی؟! گاز ریزی از زیر گلوش گرفتم و ضربه‌ای به باسنش زدم. از روی تن هوس‌انگیزش بلند شدم و نگاهی به چشمای و خمار و معصومش انداختم و لباسام و از روی زمین برداشتم. می‌دونم که قراره تا ابد نَسَخِ این تن بمونم. _پارسال دقیق تو همین روز قرارداد و امضا کردی، که یه سال بشی زیر خواب من و حالا قرارمون تموم شده، باید بری... چهره بهت زده‌اش چیزی نبود که توقعش و نداشته باشم. اگر بیشتر از این می‌موند ، کار دستم می‌داد. _چ...چی می‌گی متیو؟! پیراهنم و پوشیدم و بیخیال بستن دکمه‌هام شدم و سیگاری آتیش زدم‌. _چمدونت و حاضر کردن. واسه یه ساعت دیگه بلیط یک طرفه به مقصد ترکیه واست گرفتم، یا نه، دوست داری برگردی ایران؟ فقط پلک می‌زد و هنوز حرفام و درست درک نکرده بود، که ادامه دادم: -عروسک خوبی بودی و این یه سال بهم خوش گذشت‌. الآنم سریع حاضر شو، که به پروازت برسی. تکیه به دیوار کام عمیقی از سیگارم گرفتم و با دست اشاره زدم که زودتر خودش و جمع و جور کنه. می‌دونستم... از علاقه اش نسبت به خودم و از علاقه نوپاعه خودم نسبت به اون کوچولوی روی تخت. و از همین هم می‌ترسیدم. تو زندگی من عاشقی ممنوعه... _متیو همچین کاری و باهام نکن. من باردا... بی‌حوصله حرفش و قطع کردم و غریدم: -زودتر جمع کن خودت‌و. تا غروب جایگزینت میاد، نمی‌خوام از سلیقه‌ گذشته‌م با خبر شه. https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 _چی‌شده؟! خطاب به بادیگاردم که چهره‌ش یه شدت ترسیده نشون می‌داد پرسیدم و چشم ریز کردم. _آقا بیچاره شدیم... جوزف... جوزف و دار و دسته‌ش جلوی فرودگاه ریختن و اِلوین و با خودشون بردن... خون تو رگ‌هام یخ بست و جهنمی از جا بلند شدم. _چه گهی خوردی؟! _ آقا توقعش و نداشتیم و تعداد اونا بیشتر بود. کاری از دستمون برنمیومد. کاغذی به سمتم گرفت: -یه نامه‌ هم داده. نوشته مشتری خوبی واسش سراغ دارم و همین امشب، این عروسک و راهی عربستان می‌کنم. و من نمی‌دونستم که قراره ماه‌ها تمام قاره و کشور و به خون بکشم و دنبالش بگردم... که قراره اون و کنار بزرگترین رقیب و دشمنم، اونم حامله پیدا کنم... https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 من اِلوینم... دختر هجده ساله‌ای که برای فرار از تنهایی و فقر قبول کردم یک سال و هم‌خواب رئیس مافیای خشنی بشم که دوازده سال ازم بزرگ‌تر بود و یه عروسک برای رفع نیاز‌هاش، می‌خواست. رئیس مافیایی که افتخارش سنگدلیش بود و آدماش بهش لقب شکارچی داده بودن. قوانین زیادی داشت و مهم‌ترینش قانونی بود که برای روابطش وضع کرده بود؛ عاشق شدن ممنوع!  متاسفانه‌علی‌رغم اخطارهایی که داده بود، طی زمانی که باهاش زندگی می‌کردم عاشقش شدم. و به محض این‌که متوجه این موضوع شد، به راحتی من و از قصرش بیرون انداخت. اما زمان رفتنم به ایران، تو فرودگاه توسط یکی از دشمنانش ربوده شدم‌ در حالی که از اون مرد سنگ‌دل حامله بودم رقیبش‌ انقدر ازش کینه به دل داشت که برای هفته‌ها، هر بلایی که تونست سرم و آورد و حالا بعد از دو ماه قراره ببینمش... قراره مردی و ببینم، که از من و عشقی که بهش داشتم گذشت. قراره ببینمش، در حالی که کنار رقیبش ایستادم و جنین دوماهه‌ش و حامله‌ام. جنینی که رقیبش صاحب شده و...🔞🔞 https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 https://t.me/+e6B4AJPNR1w3M2M0 مافیایی/هیجان‌انگیز/اروتیک🔞 رمانی جذاب، با بیشتر از ۳۰۰ پارت آماده 😱😱
Hammasini ko'rsatish...
📎

Repost from N/a
_ ژل تاخیری آورده مدرسه مالیده به لباش ساواش با اخم رو به مدیر مدرسه غرید _ زنِ من؟! خانم نظامی عصبی سرتکون داد _ بله جناب دانش‌پژوه زنِ شما کی به جز زنِ شما اینجا چنین دردسرایی درست میکنه؟ بیست ساله مدیر مدرسه دخترانه هستم هیچ وقت ، تاکید میکنم هیج وقت چنین چیزایی ندیده بودم این دختر مشکل داره بیش‌فعاله! خانوادش باید تربیتش میکردن نه اینکه شوهرش میدادن! ساواش با خشم صداش رو بالا برد _ حد خودتونو نگه دارید تا این مدرسه رو روی سرتون خراب نکردم خانم مومنی که به خوبی می‌دونست دانش‌پژوها تا چه اندازه قدرتمندن با چاپلوسی جلو اومد _ آقای دانش‌پژوه شما خودتونم استاد دانشگاهید خودتون بگید با این دختر چیکار کنیم؟ حداقل اگر وقت ندارید رسیدگی کنید شماره پدر و مادرشو به ما بدید ساواش کلافه پلک هاش رو روی هم فشرد چطور برای این جماعت توضیح میداد دختر کوچولوش کسی رو نداشت؟ که بخاطر انتقام احمقانه ی پدرِ ساواش تمام خانواده این دختر نابود شده بود؟ سعی کرد آروم باشه با جدیت صداش رو پایین آورد تا به گوش لادن نرسه _ تنها خانواده‌ی لادن منم ناظمی شونه بالا انداخت _ پس ما مجبوریم اخراجش کنیم نه درس میخونه نه نظم و تربیت داره کل مدرسه رو بهم میریزه ساواش دندوناشو روی هم فشرد _ چند روز مونده تا امتحانات؟ _ کمتر از بیست روز _ میبرمش! ولی برای امتحانات میاد و اگر نمره کامل تو تمام درسا گرفت شما وظیفتونه سال دیگه ثبت نامش کنید ، قبوله؟ ناظمی پوزخند زد _ شما فکر کردید این دختر مثل بقیه دانشجوهاتونه؟ نخیر! هیچ کس نمیتونه اهلیش کنه ساواش با جدیت تشر زد _ اونش به خودم مربوطه‌ دخالت کنید مجبورم از اسم خانوادگیم استفاده کنم اون زمان دیگه تو این مدرسه نیستید که بخواید نمرات امتحانات رو ببینید! ناظمی بهت زده پوف کشید چاره ی دیگری نداشت... از اتاق مدیر بیرون زد و کوله دخترانه رو برداشت _ بریم؟ لادن بغض کرده نگاهش کرد _ کجا؟ _ خونه _ میخوای بزنیم؟ _ چندبار تا حالا زدمت؟ _ بابات زد مامانمم زد بابام سکته کرد ساواش تیز نگاهش کرد _ من بابام نیستم _ میخوام بمونم مدرسه _ اخراجت کردن ، واسه امتحانات میای لادن با بغض پشت سرش راه افتاد دوست نداشت ساواش باهاش درس کار کنه قبلا تجربه کرده بود این مرد زمان تدریس کوچکترین رحمی نداشت شک نداشت حتی از تنبیه بدنی هم استفاده‌ می‌کنه ساواش کوله‌ صورتی رنگش رو صندلی عقب ماشین گرون قیمتش پرت کرد و دستور داد _ بشین جلو از سمت راننده سوار شد و سمت دخترک برگشت _ ببینمت؟ سرتو بگیر بالا لادن با ترس و بغض نگاهش کرد ساواش با جدیت غرید _ چی زدی به لبات این شکلی شده؟ بغض لادن با مظلومیت ترکید _ بخدا ... از تو کشوت برداشتم ... فکر کردم رژلبه ساواش پوف کشید باید خونه رو از وجود دوست دختراش پاکسازی می‌کرد هرگوشه ی اتاق خوابا آثاری از رابطه های قبلیش به چشم می‌خورد اخماشو تو هم کرد و تشر زد _ از امشب شروع میکنیم لادن خط به خط میخونی و پیش من امتحان میدی حتی اگر یک نمره کم بشی وای به حالت نگاهی به صورت ترسیده دخترک انداخت و ادامه داد _ تو میدونی من زیاد با سبک اساتید جدید کنار نمیام نه؟ اگر همون سال اولی که درس نخوندی تنبیهت میکردن الان نمره هات این نبود... https://t.me/+d4-QmxJ4Z2hlNDE0 https://t.me/+d4-QmxJ4Z2hlNDE0 https://t.me/+d4-QmxJ4Z2hlNDE0 https://t.me/+d4-QmxJ4Z2hlNDE0 https://t.me/+d4-QmxJ4Z2hlNDE0 استاد دانشجویی ، انتقامی ،‌ صحنه دار
Hammasini ko'rsatish...
Repost from N/a
- توی سکس موهات توی دست و پاست. دستش روی گیس بلندم نشست و موهامو کشید. ترسیده نگاهش کردم. - اقا میخوای ببندمشون؟ هیکل بزرگش رو نزدیک ترک کرد و موهامو توی هوا گرفت. - که گردنت بشکنه؟ لازم نکرده. مثلا دست من امانتی. با حرفش بغض کردم. با تمسخر می‌گفت، خودش گفته بود عذابم میده. وقتی عمش  سرش داد زد که منو بگیره قسم خود زندگیمو جهنم میکنه. - امانت مو بلند هوم؟ موهامو بیشتر کشید که از پشت بهش چسبیدم. ماهیتابه ی روغن جلز و ولز کرد و یکم روی گردنم پرید. - ایی. زیر گاز روشنه سوختم. خندید و سرشو توی گردنم فرو کرد و لب زد: - این که هیچه. قراره تو زندگی من بیشتر بسوزی. گفتم فرار کن زمزد. گفتی نه... چشمت پولمو گرفت؟ من از بیرون قشنگم ولی از داخل درونم کرم خورده. ترسیده آب دهنمو قورت دادم. این مرد میخواست بهم اسیب برسونه. - ببخشید. ولم کن تا برم. میرم و برنمیگردم. - د نشد که. تو الان شدی ناموس اسد خان. ناموس اسد خان میمونه میسوزه میسازه میمیره. دوباره موهامو کشید. از ترس زانوهام میلرزید و فکر کنم خودم رو خراب کنم. دستش روی سینم نشست و فشارش داد که از درد دلم ضعف رفت. - نگفتی امانت مو بلند؟ اسمتو دوست داری؟ محکم تر موهامو کشید. - یا کچل؟ کدومو دوست داری دختر جون؟ تنم از حرفش لرزید. موهام نه...وای نه. تکونی خوردم ولی وقتی قیچی رفت سمت موهام و گیسمو برید فقط جیغ زدم. اون خندید و با لذت گیسمو  توی روغن داغ انداخت. - از این به بعد هرجا نشستی و ازت پرسیدن موهات کو. بگو اسد خان سرخشون کرد. دنبال حرفش بلند خندید و من با چشمای گریون خیره ی موهایی بودم که... https://t.me/+PFtFl8RLpqI2YTA0 https://t.me/+PFtFl8RLpqI2YTA0 https://t.me/+PFtFl8RLpqI2YTA0موهاشو توی روغن داغ پرت کرد شوهرش که مرد زن برادر وحشیش شد و اون روانی ... https://t.me/+PFtFl8RLpqI2YTA0 https://t.me/+PFtFl8RLpqI2YTA0 https://t.me/+PFtFl8RLpqI2YTA0
Hammasini ko'rsatish...
●یارِ ماندگارvip●

ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارت‌گذاری منظم! رمان بدون سانسور می‌باشد❌️

Repost from N/a
- شیدا فیلم سوپر جدیدرو دیدی؟ دستمو توی شورت طرح باربیم فرستادم و در حالی که سعی میکردم با مالیدن ورمشو بخوابونم دکمه ویسو گرفتم: - لعنت بهت بیاد. خیلی خیس شدم. گونه هام قرمزه مامانم ببینه میکشتم. انگشت وسطمو روی شیارم کشیدم و اخ و ا‌وق کردم. خیلی حال نمیداد. فشی دادم و با همون شورت رفتم بیرون. شاید دوش آب سرد ارومم کنه. درحالی که خودمو میمالیدم در دستشویی حموم رو باز کردم که با فریاد مردونه ای جیغ کشون درو بستم. وای! صدای داداش شایان بود. داداش ناتنیم! لعنتی منو با شورت و کراپ دست به خشتک دیده بود و من... عضوشو دیده بودم.بزرگ بود وخوش رنگ...اوفی... محکم سرمو تکون دادم از شر این توهمات خلاص شم که باز شدن در حموم سریع دویدم تو اتاق که دادشو شنیدم: - شیدا، بیا اینجا ببینم. در اتاقمو کوبیدم، حس و حالم پریده بود. وای منو دیده بود الان با خودش میگفت خواهر ۱۵ سالم چه هرزه ایه! با صدای مادرم سکته زدم: - شایان پسرم چی شده؟ - هیچی مادرجان، شیدا یکم حالش بده انگاری. لبمو گاز گرفتم و سرمو فرو کردم زیر پتو که مامانم درو باز کرد و اومد سمتم. - شیدا مامان چت شده؟ با ترس نگاهش کردم که دستشو گذاشت روی پیشمونیم. - تب داری، بذار بگم برادرت یه سرمی بهت بزنه. باز تایم ماهیانته حالت خراب شده. میخواستم بگم نه ولی مامان پاشد رفت بیرون. با خجالت و ترس سرجام موندم که شایان با لبخند شیطونی اومد کنارم. یهویی پتو رو کنار زد و به پاهام زل زد. - تحریک شدی شیدا؟ - دوستم فیلم فرستاد...من دیدم و یهو داغ شدم. ببخشید توروخدا به مامانم نگو. سرشو تکون داد و یهو دستشو فرو کرد توی شلوارم و انگشتاشو لای پام گذاشتم. ناخواسته ناله کردم که سرشو اورد جفت گوشم: - تا وقتی که منو اروم کنی چیزی نمیگم! صدای کمربندش اومد و... https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0 https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0 https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0 https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0 https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0 https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0 https://t.me/+Dq3-UsXM8aFmOGY0
Hammasini ko'rsatish...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل