336Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+37 kunlar
+430 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Обуначиларнинг ўсиш даражаси
Ma'lumot yuklanmoqda...
صفحه ۳
بازیهای زبان را به قول کامپیوتر کاران پارادایم شیفت میکند. گر چه خارج نویسیی اینگونه متنها در این باب، بعدها خود دچار توذق و بیمزگی میشود و کفر مناسبتی ست برای ایمان ، چنانکه شاهنامه فردوسی به حیدر نامه تغییر جایگاه میدهد ، با این وجود کار کشیدن از حافظهی جمعی و ملی ثروت گزافی است که به کار ما میآید تا دریابیم هر کدام از این تخطیها امروز به چه کار میآید . تخطیی عطار در مصیبت نامه گر چه افق شجاعانهای است ، اما غیرت الاه (یا قدرت و سلطنت قاهر دنیویی او؟) دامنهی مقدورات متن را به سازش در آخرین لحظات منتهی کرده است. متنهای خاطی به هر حال چنینند ، مثل رسالهای از ایوب در عهد عتیق ، و همین کتاب عطار ، با فصول شگفت و هنجار سوز میانهی اثر و پایان بندیی مطیعانه و تخفیف آمیز آن . به هر روی درس مهم این اندوختهی حافظهی ملی در همین است که یاد بگیریم یک گام به پس دو گام به پیش دارد جنبش و حرکت تحول و انبساط فرهنگی در جهان یک ملت. کسی که این متن را بکار خواندن میگیرد باید به چشم سمع و نظر یا به قول معروف شنیدن و تشکیک کردن به بازی بنگرد. این که در دلیل افادهی این معناها عطار گاه شلتاق میکند و زبان «حال» و «قال» و «فکرت» را به کار میگیرد تا خواننده به انحراف نیفتد ، لیک خود متن با درد جانکاه سالک در نرسیدن به مقصود و مقصد به آدمی زاد آموخته که برغم رویهی شاعر ، فکرت نقل و عقل را بر فکرت حال رجحان بخشد. عطار بیان اضطراب اجتماعی و فرهنگی را در این استنطاق زمان در زبان گرفته ، جهان ناامنی از تصوف را عرضه میکند که جز درد بیپایان فراق و حیرت کژکار منفعتی ندارد . با این وصف این متن هم همانند کتاب ایوب ، گویی دو گزارش جدلی در یک نهانخانهی اندرونیی یک ملت است که در برابر زوال و انهدام خویش راههای بسیار را میآزماید اما اندوه فراوان دارد از فقد اتصال.
عطار ، در این کتاب ،حیرتآلودهی یک ارتباط گمشده است و نه گمشده در حیرت هستیشناسانهی صوفیانه. شاید این دفتر از منشآت عطار را چندان در حکمت تصوف پایبند ندید، اما آنقدر هست که پایانبندیِ ناشیانهاش بر مناقشهی لاینحل باقیمانده ، به آن حکم قدیم دلخوش کردهباشد: برهان قاطع و تیغ بُرّانِ منطق صوفی و شریعتمدار! آیا این امکان کاری به پیش خواهد برد؟
https://t.me/mahal_andishe
❤ 1
صفحه ۲
این «آن» و وقتِ مخصوص روی گردانی یا اعراض، در مصیبت نامه ضبط است ، با این قید که معترض برای خلاصی از مسئولیتهای شرعی و قانونی ناگزیر از عاملی استخلاصی ست و آن ادعای جنون و دیوانگیست. با وجود فاصلهای که از خواندن عطار بویژه مصیبت نامه پیدا کرده ام ، با این وصف در آینده سعی من در خوانش مصیبتنامه آن خواهد بود که در مساحیِ جغرافیای روانی و بدنیی جنون و «دیوانگی» ، با و در مصیبتنامه مواجه شوم و در طریق مجادله و بازیگریِ در مفاهیم موجآورِ عطار ، سویههای این جنون را بررسم. به گمان من روانکاو مقتولِ «فرد اجتماع» در مصیبت نامه برای لحظاتی نا_ تاریخی در متن ، عطار را دور زده و در غلیان شاعرانگی بر وجنات و رسمیات شعر ، بر فضا یا سپهر بیانیی متن فائق آمده است. هر دو محور جستجو در متن قابل و خواستنی ست برای متن پژوه ، زیرا آن بخش که بر روی خط حامل سنت ، عوارف و ایدهی الهیات التقاطیی دینیارِ صوفی راه میرود و نجوای الهی شدهای از زوال و شکست را زمزمه میکند از بستر یک زبان حماسیی دینی شده ، یا حتی شاید بتوان گفت از یک میدان پر احساس و فعال پهلوانی به زبان مغلوب و تسلیم دینی وارد عرصات وجود شده . حاصل چنین سپهر ناهمگونی چهسان در قامت یک تصوف مغلوبه سراغ ما میآید و گاه حتی وجدانِ حافظهی جمعیی ما را نیز مخدوش میکند ، مسئلههای مهمی دارد. آیا این ژوییسانس رابطهی آن دو لون اندیشیدن است که موجب میشود آشوب و عصیان بنده در برابر خدایگان ، به شکلی از جنون برسد؟ آیا نافرمانی ، نه به سبب عصمتدَری و اِثم ، بلکه به سبب تهیشدن رسم بندگی از درونمایهی حُب و عشق ، که هیمهی بردباری را به حریق عصیان میسپارد ، آغوش بیسرزمینجنون را میطلبد؟
پرسش دیگر ازعطارِ مصیبتنامه ، در مسئلهی "درد" است. درد عطار در جایی جان میگیرد که در ادبیات مالوف صوفیانه ، در آن منزل بارِ آن بر زمین مینشیند. اما عطار درد را نه یک منزل بلکه همهی منازل سلوک میداند و چه بسا این درد به مرور ، هر چه شاعر به جلوتر رفته ، نهاد جان وی را تسخیر کرده باشد. آیا دردمندیِ عطار از باب سوگمندیاش برخیزیده از لاینحل ماندن آن رابطهی مخدوش است؟ برای عطار خدایی که با بنده سخن نگوید واجد معنایی رنجالود است: ما فراموش شدهایم، صاحب و مصاحب ما ، ما را به خاطر نخواهد آورد. از این حیث است که عطار سوگوار ابدیِ انسان از یاد رفتهاست. او احساس میکند نمیتوان رابطهی انسان و خدا را احیاء کرد. پس "درد" در ادبیات صوفیانهی او یک مقام، معهد، میعاد و میقات است. مقام ، معهد، میعاد و میقاتی که نسوجش را نه از حضور ، که در غیاب خدا در انسان و انسان در خدا تنیدهاند.این غیاب سخت مخاطره آمیز است .غیاب خدا در حافظهی انسان به تقلایی بی نهایت میانجامد ، (اطلس رنج) و غیاب انسان در حافظهی خدا به حیرتی بیهوده منجر میشود. این حیرت گره از کار «فکرت قلبی» باز نمیکند و شاعر تم رنج و غیاب و اندوه را از دست ندادهاست.و این فقدان ، همهچیزِ ماجرایِ صوفیانهی اوست و بس .
عطار به منزلهی یکی از پایههای حافظهی ملی (و نه هویت ملی) بر روی ایدههای ایران اثر مثبت و منفی میگذارد.با همهی مضرات آن پرتو از نظر ، فایدهای نیز در آن مضمر است که با آنکه گمان داریم شناخت و قبول آن خط عادت شده و متعارف صوفیانه که به تسلیم و رضا میانجامد، ایدهی کلان ایران را دچار زحمت خواهد کرد با این همه اما نشاندهنده ی اتفاقی بزرگ در تطور و پوست اندازی ی بخشی از ایدهی ایرانی ست. اینکه سنت دینیاری در یک گزارش قهرمانان، پهلوان(اسفندیار) را نه در نقش شوالیهی ملت و شهسوار دیهه و کشور بلکه سرباز مزدیسنایی بتواند آفرید ، اولین زنگ خطری است که اقلیم ما از آن صدمه خورده است. جای آن نیست که خطر جایگیریی حافظهی ملی به جای هویت ملی و برعکس را یادآوری کنم ، از بابت آنکه ما در حافظه یک اندوختهی ویراست نشده داریم و در هویت انبوهی دادههای حافظهی ملی و جمعی که به شدت ویرایش شده و حذف و طردها دارد. ایدهی ایرانی به مناسبت همین مضار و فواید تفصیل حافظهی ملی با هویت ملیست که میان گزارش فردوسی و گزارش شاعران دیگر که نمادهای ایده ی ایران را در وجهی صوفیانه خرج اضطراب ها و اضطرارهای اعصار فروبسته کردهاند تفاوت قائل میشود چرا که این خرج از کیسهی یک اندوختهی عظیم هیچ نتیجهی سعادت آوری در پی نیاورده است. و اما آن وجه غلیان شاعرانگی و رهاییبخش که شاعر را در متافور حلیهی دیوانگان وارد بازی میکند ، جنس
بقیه در صفحه ۳👇
https://t.me/mahal_andishe
❤ 1
صفحه ۱
👓عطار و یک دردِ شکآلوده.!
تفصیل یک یادداشت قدیمی
🍀 سالها پیش در فصلبندیِ یادداشتهایم بر مصیبتنامهی عطار( از آن روزها هفت هشت سالی میگذرد ) به درد و جنون قریب به شش فصل را اختصاص دادم. گر چه از آن فصل ها دو سه تا را نوشتم و در میان سوانح عمر رها شد ، اما تا آن زخمها که در پرسشها نهفته است ، مرهم نوشتن نپذیرد ، آرام و قراری نیست. عطار مسئلهی یومیهی فرهنگ ایرانی است و ناگزیریم گزارش وی از فکر و ذکر و معنای زندگی در عهد و زمانهاش را برای دوباره و همواره باز بخوانیم.رسالهی مصیبت نامه ، پروندهی ملاحظهی بدن فرد و اجتماعی را در اختیار میگذارد که از معاینه و سپس مداوا سربلند بیرون نیامده است. در عطار جزع و فزعی دیده میشود که هم چنانکه به روزگار او منسوب است ، همچنان به فترت تفکری که از تصوف ناشی میشود نیز مربوط میگردد. نقش روزگار او در شعر مصیبت نامه ، فروپاشیِدرونیی فرد و تلاشی و انهدام در بیرون او در وجه حامل هویت را نمایندگی میکند. او در حال روایت وضع و حال انسانی زیستنده در انهدام است ، انسانی که با ملاحظهی زندگی انسانی که روی یا «وجه» از زمین برگردانده و سرنوشت خویشتن را به آسمان وکالت دادهاست . از این بابت است که مغولان با مردمی روبرو هستند که در دفاع از خود به هیچ عملی نمیپردازند ، و آمدنشان بیش از آنکه هجمه و یورش باشد ، گسیل نیروها به سرزمین بیدفاعیست که در خانهی «تسلیم» مقیم اند. آدمی، آدمیانی که پیش از یورش دشمن ، خود زوال خویش است و نمیداند چرا باید شکست بخورد. مصیبت نامه گزارش دهها ساعت روانکاویی «فرد جامعه» در خیال پزشکی فهیم است که حاذق نیست . فهم عطار از زوال اجتماعی و فکری همانند فهم دقیق نگارندهی نامعلوم تاریخ سیستان از زوال یک اقلیم فرهنگ ساز ، به ناچار با طرح و افادهی یک داستان بیان میشود. «داستان» چه تاریخ بشود چه هنر چه ادبیات، در همهی وجوه خود پردههای یک یا چند واقعیت را ظاهر میسازد. «رخداد» که اوج یا حضیض را نمایش میدهد ، لحظه و لخت اتمام فرایند یا چرخه در یک «رخ داده» است و زوال فرد و جامعه و در نهایت «فردِ جامعه» روشن میکند زمینهی گم شدهای از زوال در دسترس جستجو کننده قرار دارد.از همین احوالات بود که در طی یک و دو سده ،فروپاشی را رواج بخشید، و در تعطیل تفکر بر صوفیه وارد شد.البته که وجود ترکان که تفوق دوزخ بیابان در مدنیت ایران بود ، و فقدان سنت پهلوانی و شهریاریی ایرانی در نظامات سیاسی و دیوانسالاری، به حضور پر نقصان دوبارهای از سنت نوظهور وزارت _ دبیری و ادخال سرور سنت دینیاری در بازیهای زبانی و فرهنگی شد. در این جا جزع و فزع او در میانهی کندهشدن از بند ناف تصور خداییست که بیچون و چراست، شمایل خدای سنایی در پس و شمایل خدای مولوی در پیش ، خدایانی که احتجاج و مجادلهی بندگان با خود را تاب ندارند ، ولی با این وصف در انگاره ی خدایی هم که دلیری و گستاخیِ بندگانش را مدارا میکند و با آنان از سر مهر سخن بیاورد نیز، خلوت نمیکنند. نه آن و نه این!
مصیبتنامهی شیخ نشابور در "بیدرکجاییِ" روان آدمیِ عصر خود سر در گریبان میماند. اما این مصحف شریف به پاس آنکه راویِ جسارتهای "نا-زبانِ " یک فرهنگ است، و به "نتوانم-گفت"های یک زبان، منطقهی فراغی اعطاء میکند و نام آن منطقه را جنون مینهد، خواندنِ متن را دشوار اما دلگشا مینماید. این لکنت در بیان ثمرهی بیزبانی بطور متعارف نیست ، زیرا کلمات در یک لحظه که وارد در جدل با ایزدان میشوند ، شکل خود را از دست میدهند و به چشمِ گوش دفرمه شنیده می شوند. . شاید شکل کلمات ، نقاب از رخ میدرانند و تحمل کفران نعمت بندگی به سبب نقمات زندگی برای مومن ناممکن شده باشد .
بقیه در صفحه ۲👇
https://t.me/mahal_andishe
❤ 2
[ میدانم
از این روزها که غمم میگیرد
از این شبها که در بغلش آه میکشم
از اینها
به مردگان رسیدهایم ]
شعر بلند از این الواح مشرق
https://t.me/mahal_andishe
با نام کیست اینهمه اندوه
این همه از روح
تیغ روی سعد صبح تن از یورش
ازین همه نحس تازیان که تلاقی کرده در نجوم و کواکب
و شرح حوادث در شرحه شرحه شدنهای راوی
ماه را به خاطر آوردیم
رنج سفر خاک وطن از پیکر شستهست
مرگ باغ تنعم بر پشت نمیبرد که از این گورها صدای ترق ترق شکستن میآید در استخوان ساعد و بازو
ببند دور سرم ماه را قمر را
خواب سفر میبیند سنگ
خواب سفر میبیند کوه
خواب سفر میبیند بیابان
تن دریا از ما بر گذشته به دامنِ جامن شن میبرد به ساحل کنساویه
نبوت کامل دارد زبان قابله من را تو را
کودک اندوهت بر پشت گرفته نبی یسنا میپاشد به چشم بیابانی لب به لب لهله
لای این پوست که تازیانه خورده به مردم کیست لایحه میخواند
روی این پوست که رد داغ ضرب لغتهای تاخت تازش خود را دارد
این که مغول خوانیی این سالها میان گوشت میلِ داغ سامانی میکشد در چشمو چار رودکیی نظم
نظم دلم را بیسرانجام کردهای ای قمر دور
ای ما که غلامت نبودهایم که ایچ نگوییم
ای بی همه من در جامن غربت سوخته
همین که تو میگفتی
مادیانها از آینه افتادند روی دشت ملال ماه
از بن شب تا آه صبح خیوه و خوارزم و خراسان
از ایران
از قصیده که مست است تا داغگاهمادیان شکار کند لغت فرخی
تا مدایح زر در دهان چراغ پر کند صله را خاموشی
این که تو گفتی قصه به من بود ملامت جان را
جمیع خلایق حول آتش رخشان گشته گشته به خاک افتادند
رد ضرب خردههای حروف از تازیانه کتابت کرد پوست را که صدا پیچید توی شبستان
هوای خوش که از هزار پنجره بادآورده
باد برده به دوردستترین نبوت فروردین برساند
پشت به پشت دعا را سینه گرفته تو را از بر خواندیم
از روی پوست هزار هزار گاو که فریاد میکشد عواقب شلاق
بی آنکه شنیده شوم زخم از اندرونِ لغت
لهیده پوست که در پیچ و تاب تازیانه خودش را در آینه
میبیند
میبیند مادیانها از آینه افتادند پوست صحرا را دویدن اندوه تا قصیدهیممدوح فرخیی شعر
این شعرها برای همین است
برای همین که داغگاه دلم را دویدهای و به مادیان نرسیده تو را مرگ خفته در دهان چراغ
یکی به زر دهانش دوختم یکی به زور
و ماه روز واقعه را گفت
گفت خواه بیاید نور خواه بیاید تاریکی
گفت روز تو در خاکستر
مرغ جهان میخواند در لهیب آتش
گفت باغ تو در گیسوست
مابین دو ابروست
حد فاصل لبخند وزیدن باد است باغ را
این کتاب من از صحرا خاسته تا روایت خون فصد شود رگ را
وصل شود نت مطرب بر لف پوست انگشت
طرب بخواند از مغولش
مردم شود مغولش
گم شود مغولش
رقص خواندن و پا عوض کردنِ لولی حین تکاندن لوای حرب از
از این که تو سعد است صبح بیایی بوسه بکاری
✓مسعود میری
https://t.me/mahal_andishe
❤ 5👍 1
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهایّ و دَرِ آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ، می اندر پیاله ریخت
ایننقشها نگر که چه خوشدرکدوببست
یا رب چه غمزه کرد صُراحیکهخون خُم
با نعرههای قُلقُلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پردهٔ سماع
بر اهل وجد و حال، دَرِ های و هو ببست
حافظ!
هر آن که عشق نَورزید و وصل خواست
احرامِ طوفِ کعبهٔ دل بی وضو ببست
دختران زیبای مرا بین که در سراسر خاک وطن ، موی مادرشان ایرانِ پر شکوفه به دامن را همی گشوده ، می ببافند به چنگل چون گلِ نوروزین ، در نگارِ نازِ وقتِ بهاری که کلاهِ بریشمِ شبنم بر سر ، آمده در این سیزده رادِ روزگار که از سر گذشته !
مراد ناگرفته آنکسی که به پندار زشت خود درِ باغِ دیارِ اایارِ ما را میبندد تا مبادا گلستان غبارِ زمستان از پیرهن جان بتکاند
درِ میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهٔ تزویر و ریا بگشایند
لیکن طبیب دلفریب طبیعت ، بیسبب و با ادب ، رخت صفا پوشیده ، بخت وفا گشوده ، در پیش رو با دستِ رقصانِ هوا گلابدان میگلاند و در قفا به سیاق شطاران ، شلنگ تخته قدمهاش سوسن و ریحان میرویاند.
رخت بهار را به آزادی ببافند دختران ما ، و چلچراغ سوسن و سخن را به نور جاودان ایران گره زنند . اینک نام زمین در ما شکوفه زده است ، اینک سیزده دلاور رادِ جوان از حصار سرد زمان گذشته و در خیابانِ شارستانِ فروزندهی آتش باستان ترانه خوان شمایند مردمان!
این ایرانِ ماست که هر روز بگذرد روزهاش دلاورند و شبهاش ساغر پیغام آور. چون نیک بنگری هوای خدا در رباب سبزه ، گیسو را کمند سرانگشتان لطیفت کرده. ای جان !
مخلص دوستان ، مسعود میری
سیزده فروردین ماه ۱۴۰۳ خورشیدی
شاندیز
https://t.me/mahal_andishe
🥰 4👍 1❤ 1
خردمندان و دانشوران
یاران و نزدیکان
از میان اشارات به نوروز ، یک عبارت را که عرب نقل کرده خیلی میپسندم . زرین در کتاب "زرین سخن" از صاحب نخبةالدهر(و صبحالاعشی قلقشندی) آورده خداوند «در این روز نور را بیافرید و آغاز زمان نیز این روز است.»۱
نور فقط روشنایی نیست ، روشنایی هم جدارهی نور است چون نور را میتابد . این نور آتش از آن میزاید و آدمی را پریستاریی آتش به گرمی و روشنیی بالان میرساند. نور بیخِ دیدن و دیدار است ، تخم چشم وصال یار است ، نازِ گُل و گِلِ طبیعت از بویِ پرتوِ او رو باز میکند بی انکه دوئیّت گُل و گِل در میان باشد ، وَ سوی چراغ اوست که سوگند عهد و پیمان مردمان را آفرین میشود. این سخنان فقط ادیبانه نیست ، زیرا که نیک نبشتن از نیکی ، نهاد تکلم نیکی را هویدا کردن است. تکلفآمیز نیست هنگامی که دامن نور حقیقت را گرفتهای تا از چیزی سخن بگویی که اشاره به اندیشهی پیدایش و بقای یک سرزمین دارد ، فلسفهاش چنان است و بر آن اساس سامان دارد.
ایران میراث نیست ، ثروتیست که اتحاد اقوام مختلف الالوان و کثیرالالحان بطور مشخص طی حداقل چهار هزار سال برای ظهور ، بروز و بالیدن آن، عمر ثمربخش باشندگان خرج کرده ، گِردَش آورده ، و به روزگاران پس از خود بخشش کردهاست. فلسفهی نور ، چه ایرانشهری بنامیاش ، چه نامی دیگر بدهیدش ، فلسفهی یک قوم نیست ، فلسفهی یک نیروی جوشش زندگانیدر هزارقبیلهی همزبانیست که در بسی پهناور این سرزمینها ، به یُمن و برکتِ آفریدنِ اندیشه در سختترین شرایطِ طبیعت ، ما را پشتیوانی کردهاست. ما هموندان و هم فرهنگان ، ایل به ایل و قبیله به قبیله ، طی چند هزاره ، ناگزیر بودهایم از پشت زین فرود آییم ، خشت و خانه کنیم ، کشت و کار و تجارت سازیم و خورد خورد فرهنگ و آیین بیابانگردی را به آیین فرهمند نور برکشیم . وَ چون در برهوت نیمه بیابان این فلات تنها بودهایم ، در جزایر دولتشهرهای بیپناه پناه همبودگی و وصل جستهایم ، به هم آموخته و از هم آموختهایم، تمدنهای کوتاه مدت را کنار گذاشتهایم و اتحاد مدنیت ایران را استواری بخشیدهایم. ما هر چه که بودهایم ، از ماد و پارس و پارت و سکا و کوش وو، آرام و نا آرام ، اما از سر حوصله فرهنگیده و نورانی شدهایم ، تا آنجا که در همین ایام اخیر دولت رسمیی مغولان نیز مشتاق است به پیوند نورانیی نوروز بپیوندد. در هر زمانی هم ، هم خودمان بودهایم در تفریق قبایل ، و هم خودمان بودهایم در اتفاق شعب و ملت. این آیین نور ، نوری را روایت میکند که در حاق چیزها نهادِ آن است ، و ما با مهر و لطف صرف عمر آن را کسب میکنیم و کشف آن ما را در آغوش روشنی و شادی خردمند میکند. خِرَد موجب دانایی است ، دانایی به تمامیت موجودات ، حکمت از ممارست و دوام مستمرش نشوه میکند ، کشف نور میکند در بن هر چیز و در بیخ هر آیت ، و یافتن آن چیزی است که در جان هر چیزی حضور دارد ، میبوید میپوید و رخسار جهان را میبوسد. ما با زندگی روزمره و زیادت کردن رونق اتفاقِ با هم و جهان طبیعت ، این فهم و اذعان حضور حضرت نور را که به ماوراء مربوط نمیشود و طبع طبیعت سریان وجود آن است و بس ، به ظهور آن در احوال خویش مقرر میکنیم. این مقدر نیست ازیراک، چه بسا امم و نحل که از کشف آن عاجز بوده اند ، چه بسی که کشف نور کردهاند اما تقریر حضورش را در حیات فرد و جمع نجستند و فروگذاشتند. این خشونت بیمنتها که ما و جهان را اشغال کرده ، انکار نوری است که تمام حقیقت را ، ایدون جهان را یکسر ، برابر و بیمضایقه در بغل گرفته است.
باری ، آن جملهی کهن که زرین از دمشقی و قلقشندی نقل میکند ، در نوروز قرار وصل میگذارد اتصال ظهور و بروز بشر را ( که آغاز یا سرآغازِ بینام و نشان، نایافته است مر مردم خردمند را ) و وصل ، لحظهی دیدارِ آگهییافتن بشر در تن خود با نوازه و تَغَنّیی نورِ منتشر و روان جهان است. نوروز از هر کجا که آمده باشد ، در دانش ایرانشهر و در زبان واسط و پیوندگر فرهنگ او ، چه آن وقت که پهلوی بود و چه اکنون که دریی پارسیست ، آنچه که بی مضایقه دانش ملی را مملو کرده ، اکنون هم سرچشمهی فیاض و بیقیاس تفکر نورانی شده است . ما آتش آخرین شب دیروز را با شرارِ نارِ اولین سپیدهدمِ امروزِ نوروز تبرک میکنیم و ستایش شادی را با پاسیدن چراغهای وجود خویش در مُظاهرهی دم به دمِ نور ، قدر مینهیم. ما با اِتِصاف به صفات نورانی ، خوی ستمکاری را از خود میستریم و خار ستمکاران را از پای خود و ملت خود بیرون میکشیم.
ما ملت نوروز هستیم ، بیایید مهربانی کنیم . بیایید ما را مهربانی کنید.
https://t.me/mahal_andishe
👍 1❤ 1
🔥زین آتش نهفته..
به مناسبت حضور حضرت چهارشنبه سوری
" میان علما اختلاف افتاده است " این حرف خواهرزادهام بود در باب اینکه امشب چهارشنبه سوری ست یا آن شب متصل به حلول سال نو. خود این بیان مسرت بخش است چون نشان میدهد دیگر هر حرفی را نمیتوان بی تحقیق به مردم قبولاندن! و دیگر که مردم چون با مسئلههاشان روبرو شوند ، ناگهان به تکاپو میافتند و به حل خودآگاهانهی آنها وجه تلاش صرف میکنند. فارغ از این که چقدر چنین کوششی خوب است یا مخاطراتی هم این کار ممکن است در پی داشته باشد ، ما ایرانیان در حین این کارها داریم ساخته میشویم. اتفاق مهم جنبش زن زندگی آزادی نشان داد جامعه بی برنامه نیست ، بلکه در حین مواجهه با مسئله هاش ، اتفاقی ، از سر صُدفه در ظاهر بی تأمل و تفکر ،به رفع و رجوع کارهای بر زمین مانده میپردازد. خود این «تفکر_عمل بی فاصله با واقعه» ، یا «تفکر_عملِ در حین رخداد » باید چیز درخشان و رهگشایی باشد. به این موضوع خوب است کمی بیندیشیم .
ولی در این یادداشت کوچک و کوتاه میخواهم در چند سطر بگویم چرا بهتر است امشب چهارشنبه سوری باشد. این فتوای یک آدم ذیمدخل در مطالعات آیین و رسوم ایرانی نیست ، بلکه فهم ناقص یک کتابخوان از برخی شواهد است.
تا آنجا که این کمترین در متون دیده در دیرین،رسمی بدین ترتیب نگفتهاند ، اما مهم نیست که گفته یا نگفتهاند ، مهم کاربست عنصر مهم«آتش»است که نهاد و بنیان فلسفهی ایرانشهری و هندی بر آن است؛ چنانکه نامساخت رهبر دینی در این دو سنت هم_بُن ، «آثرون» یا آذربان است . در میان عناصر مهم آب آتش و باد ، تنها دو عنصر آب و آتش(نگاه کنید: وندیداد فرگرد ۵ فقره ۹ : آتش/فقره ۸ : آب ) معصوم است و وجه شر ندارد در حالی که باد چنین نیست و میتواند ضرر برساند. در آب و آتش این دیو مرگ و بخت.ِشخص بدکیش است نه نفس آب و آتش.
فروغ یا خُرّه (فر ، خوارنگهه) یا سزاواریی سروری ، نور که اساس فلسفهی ایرانشهری را شامل شده ، آتش پیروزی ، آتش پیامرسان (خشایار شاه برای نخستین بار آن را به کار گرفت)، دنگه یا دخم که مردگان به آتش آن سپرده میشدهاند ، آتش برای روح مردگان وو رواج قدسانیی این عنصر را برگزیده نشان میدهد. استاد شادروان جناب پورداوود در مقام توضیح سروش یشت در مقدمهی کوتاهی وجوه آتش را برشمرده و از قضا یادآوری دارد که این آتش چهارشنبه سوری اخذ مسلمانی از آتش مزدیسنایی است :
«هنوز هم در ایران میان مسلمانان ایران اثراتی از عهد کهن باقی مانده در شب چهارشنبه آخر سال در خانه و بازار و کوچه آتش می افروزند و از روی آن میگذرند».
از سوی دیگر آذر یا آتش در فروغ آزادی و رهایی هم دارای داستانی مشبع و دلپذیر است ، که جشن سده به عنوان چراغ نمادین رهایی از آتش به یاد مانده. زیبا و کوتاه داستان آن را ابوریحان بیرونی در خصوص بیوراسپ یا ضحاک و آفریدون در کتاب التفهیم فیصناعهالتنجیم آورده و نوشته : «و او (رمابیل)کسی را پیش فرستاذ و بفرموذ هر کسی بر بام خانه خویش آتش افروختند زیرا که شب بود خواست که بسیاریِ ایشان بدیذ (پدید : به چشم ) آید».
باری این آتش چهارشنبه سوری یک وجه نسبت دارد به روح اعتقاد ایرانشهری که به زرتشت هم وابسته نیست و قدمتی بسیار کهنتر دارد، و دیگر شاید به آیین مردگان وصل باشد که پنج روز قبل و پنج روز بعد از سال(سالِسیصد و شصت روزه) «بوی مردگان» است ، زیرا روان شادروان به خانه بیمیگردد و لطف زندگان به زندگی و یاد عزیز از دست شده را به تماشا مینشیند. از آغاز شب اولین پنجهی قبل از سال تا آخرین شبِ روز دهم در پنجهی گمشده در سال جدید (سر جمع ده شب) آیین فروزش و فروغ آتش بر قرار بوده.
آتش باید محل آبادی و پریستاریی نیکدلان و شجاعان باشد.هم آتش بایست پریستاری شود ، آلوده نشود و هم آتشبان و آتش گذار . هنوز هم آتش بانان معابد بهدینی آتش را پاکیزه نگه میدارند و حتی برای آنکه مبادا نفس کشیدن شان شأن پاک آتش را بشکند ، بر دهان دهانبندی میبندند به نام «پنام»!! و اگر امروزه آتش چهارشنبه سوری خسران و مرگ و میر دارد قطعاً به آیین نور و فروغ و خره(فرّ) هیچ نسبتی ندارد. آتش ایرانی صبح صلح و نور آرامش و همدلی است و باید کسی که در انجمن مردمان نیست از آن بهراسد.
اینک میتوانم نتیجه بگیرم که شاید چهارشنبه سوری حداقل آن پنجه یا پنج شب پیش از سال را در برگیرد و بهتر است دوستان و ااییاران(مردم کوی و برزن ، بیقدرتان ، عیاران) نازنین ما شب چهارشنبهی متصل به تحویل سال نو را چهارشنبه سوری فرض نکنند. به هر روی خود دانند علمای بلاد عجم ، من به عنوان مجتهد متجزی عرض کردم ، مردم هر کدامشان یک پا مجتهد مطلق اند ، چه بسا بگویند هر دو شب را به احترام زندگان آتش بیخطر برپا میکنیم ، و خود این اجتهاد هم دل انگیز خواهد بود.
https://t.me/mahal_andishe
❤ 4
گفتی بهار بیاید
رستگاری را بر شانهها کشیدیم
به گورستان شدیم
بهار اگر بیاید هم
کندر دستهات در گریبان
بغل واکن کلماتِ دوستت دارم
پیچیده ست انگشتانت دور هند شبی تا دیروقت
هند وداهای دور مشو دور مشو در تگ بالش
میوزد شمالِ اوستا میخواند لبِ پرآوازِ کتوییم
باد از آتش گذشته
نبوتِ بارانِ گمشده "در خانهی تاریک راه"
راهِ از آتش گذشته
ما این لغتها را به دنیا نیامده بودیم
بیا در این عطش اسفند را به خانه ببر
بیا بغل از باد رها کن آتش جان!
نام تو ابراهیم هم بشود آذر گمان عطش را کُپّه میکند از ریگ پشتِ لب
من آذرک از درگاهِ دشت جهنم باد دادهام
پرچم به باد عطش دادهاند
آتش از عطش که بسوزد نبوت باد ابراهیم است
آی پدرجان !
دهان مرا پر کن
ما رستگاریی باران بر دوش ابرها نهادهایم ُ بیابان شاهد
برات نورِ تر از بویِ پسرها در کف دارم
دختران من از بادهای جهان سرشارند
به بادیه میرقصند منجیان
های
به دامنم گل گز ریخته !
❤ 4