🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
پارت گذاری شنبه تاپنجشنبه🚫 خریدرمان: @khazan_22 رمان تارگت👇 https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw ابتدای رمان ۱۴۱۱👇 https://t.me/c/1055197060/125395
Ko'proq ko'rsatish22 119
Obunachilar
-3324 soatlar
-767 kunlar
-25330 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
73500
Repost from N/a
#پارت۱۷۶
- مجبور شدم فرشته
با عصبانيت گفت:
- مجبور شدی صیغه استاد بشي؟ تو دیگه این حرف رو به من نزن. تو که اهل نماز بودی چرا؟
- لعنتی... لعنتی... حق نداری بهم توهین کنی. من عاشقش بودم ولی اون از ازدواج فراري بود. چاره ای نداشتم. باید سیستم لوله کشی خوابگاه رو خراب میکردم تا مجبور بشه من رو بیاره خونه خودش.
- بابات خبر داره؟
- اونم چارهای نداشت. ميگفت بهتره بری خونه استادت تا اینکه تو کشور غریب تنها باشی.
- حالا میخواي چکار کني جُمانه؟ اگر شب اومد سراغت چی؟ اگر ازت رابطه خواست؟
- من میخوام هر کاری کنم که عاشقم بشه.
- دیوونه شدی؟ دامیار زرگر... جوانترین طراح طلا و جواهرات خاورمیانه... که دورش پر از دخترهای رنگارنگه رو میخوای با چی عاشق کنی؟ با رابطه؟ تو که خوب میدونی اون چقدر مذهبی و سفت و سخت هست.
گریه میکردم.
- پس میگی چه کنم؟
- لااقل حالا که رفتی اونجا با سیاست رفتار کن. یه جوری نشون بده که انگار ازش فرار میکنی ولی اون بیشتر به سمتت میاد.
رفتارم از اون به بعد تغییر کرد.
سعی میکردم کمتر جلوش باشم.
محبتهای زیر پوستی که نتونه ازم فرار کنه.
یه شب که رفته بود دورهمی با دوستاش منم دلم از این همه دوری گرفته بود. رفتم استخر عمارتش شنا کنم.
یه مایو پوشیده بودم که نپوشیدنش بهتر بود.
بجز خدمه و سرایدار کسی توی عمارت نبود.
از زیر دوش که بيرون اومدم باهاش مواجه شدم.
اونم فقط یه مایو پوشیده بود.
هر دو بهم خیره شدیم.
یهو پا گزاشتم به فرار خواستم از اونجا در برم که زمین لیز بود و خوردم زمین.
اون همیشه من رو با حجاب دیده بود.
به سمتم اومد.
تلاش میکرد نگاهش به بدنم نیوفته.
کمکم کرد بلندم کنه اما قوزک پام در رفته بود.
بدون حرف دست زیر پام انداخته و بغلم کرد.
دستم روی سینهش بود.
ضربان قلبش تند میزد.
خيس عرق بود.
نمیخواست به صورتم نگاه کنه اما من چشمای سرخش رو میدیدم.
وقتی من رو به اتاقم برد و روی تخت گزاشت.
دولا شد قوزک پام رو وارسی کرد.
جیغی کشيدم.
و بالاخره اولین کلمه بین ما رد و بدل شد.
- جان؟
و قلب من ریخت.
زمزمه کردم:
- درد میکنه.
پام رو بالا برد و بوسيد.
درد از یادم رفته بود.
کم کم لبش رو بالا آورد و بوسيد.
تنم گر گرفته بود.
با ترس و هیجان گفتم:
- چی...چيکار میکنی؟
روی تخت اومد و گفت:
- دیگه دوری بسه... نميتونم بیشتر از این بیمحلی کنم و ازت دور باشم.
- استاد...
با حرکت بعدیش نفسم رفت.
- دیگه استاد نه... بگو دامیار... بگو جون دلم... تکرار کن که دلم ميخواد اسمم رو از اون لبای خوشگلت بشنوم.
با خجالت رو برگردوندم.
صورتم رو به سمت خودش گرفت:
- نگام کن نفسم... ديگه طاقت ندارم. بگو که تو هم من رو میخوای.
استاد غیرتی و مذهبی من...
محرم من...
ازم ميخواست این فاصله رو بر دارم...
قبول کردم...
اجازه دادم...
اما فردا صبح که بیدار شدم، همه چیز بهم ریخت و.....
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
42900
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
علیرضا که میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است!
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
https://t.me/+Hs2sLpaMhDA1YjM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
زخم به زخم | هـ.عصمتی
"بســـم رب القلـــم" محتوای رمان مخصوص بزرگسالان است و برای عزیزان زیر هفده سال مناسب نیست!❤ #متاهلی #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی ❗کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است❗ آثار دیگر نویسنده: تیک عصبی (فایل رایگان در همین کانال) در دست تعمیر (فایل فروشی)
35700
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد
- مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق!
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش غذا پخته بود.
حتی کیک را هم...
نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد.
در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود.
خاتون که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟
دخترک خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد...
قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
پارت جدیدش 😭😭
https://t.me/+edscNa5OzkwwMGFk
https://t.me/+edscNa5OzkwwMGFk
https://t.me/+edscNa5OzkwwMGFk
69020
♠️🩸♠️🩸♠️🩸♠️
#رمان_1411
#پارت_567
مهم اینه که هنوز اون اعتماد کافی و بهش نداشتم و صرف این که یک ماه داره تو خونه ام زندگی می کنه.. نمی شد همه زندگی و برنامه هام و براش رو کنم!
به خصوص این که.. هم خودش مقر اومده بود و هم خودم فهمیدم که هدف کلیش از قبول کردن پیشنهاد کاریم جاسوسی و سرک کشیدن توی کارم بود و من باید حواسم و این جور موقع ها بیشتر جمع می کردم!
- خب؟!
مصر بود که حتماً ازم جواب بگیره و منم مسلماً همچین قصدی نداشتم.. واسه همین بازم زدم یه کانال دیگه تا به کل این موضوع از ذهنش بیرون بره!
- آرایشت و خودت کردی؟
یه لحظه وا رفت از سوال یهوییم که هیچ ربطی به قضیه نداشت.. ولی انقدر کنجکاو شد تا بفهمه چرا همچین چیزی پرسیدم که سریع جواب داد:
- آره.. چطور؟
- دیگه چه هنرایی داری که رو نکردی؟!
سیگارم و تو جاسیگاری روی میز خاموش کردم و همون طور که دستش و می گرفتم تا روی همون مبل بهم نزدیک تر بشه لب زدم:
- اون قدری هم که فکر می کردم.. یا در واقع اون قدری که نشون می دی.. از دنیای دخترا فاصله نداری و به وقتش.. تجربه هات و رو می کنی!
گیج بود و درکی از حرفام و این که داشت لحظه به لحظه با فشار دستم بهم نزدیک تر می شد نداشت.. خودمم دلیل کارام و نمی دونستم!
چون مطمئن بودم که دیگه ذهنش به طور کامل از موضوع قبلی منحرف شده و الآن.. من خودم دلم می خواست یه کم این شکلی باهاش وقت بگذرونم.. یا نگاه هایی که از گوشه و کنار این سالن روم خیره شده بود.. وادارم می کرد که با این حرکات.. آذر و به همه اشون دوست دخترم معرفی کنم!
- حالت خوبه؟ چیزی زدی قبل از این که بیایم؟!
سرم و خیره به لباش.. به تایید تکون دادم و همون طور که با چشم و ابرو بهشون اشاره می کردم گفتم:
- یه جفت لب با طعم هلو!
خوشگلا تو کانال vip رمان ۱۴۱۱ حدودا 300 پارت جلوتریم ✌️
اونجا هفته ای 12 پارت (روزای فرد 4 پارت) آپ می شه که 2 برابر این جاست🥰
آنچه خواهید خواند هم داریم😌👌
الآنم تا پارت 1154 آپ شده ✌️
برای دریافت شماره کارت و واریز هزینه (50 هزار تومن) به این آیدی پیام بدید👇
@khazan_22
👍 64😁 21❤ 19🔥 14
1 549160
خوشگلا vip رمان 1411 رو علاوه بر کانال تلگرام میتونید تو اپلیکیشن باغ استور با قیمت ۵۰ هزار تومن خریداری کنید❤️🔥
@khazan_22
👍 1
1 50310
Photo unavailable
📚 رمان چهارده یازده
✍️به قلم گیسو خزان
📝خلاصه
همه چیز پول نیست.. من واسه دل خودم کار می کنم. برای هیجانش.. تا یه کم از زندگی کسل کننده عادیم فاصله بگیرم.. برای هدف و انسانیتی که پشت این کار هست.. من این کار و می کنم تا دست آدم های مزخرفی مثل شما.. که از طریق اسم کس و کارشون هر غلطی دلشون می خواد می کنن و کسی هم جرات مجازات کردنشون و نداره رو بشه.. چون به این کار معتاد شدم.. چون فقط لو دادن امثال شما آقازاده ها و نشون دادن ذات کثیفتون به مردم بدبختی که پولشون تو جیب شماست می تونه آرومم کنه و به خاطرش.. هر کاری می کنم.. حتی اگه تهش.. به دست یکیشون که تو باشی.. سقط بشم!
🌀ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 45 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین.
(رمان هنوز کامل نیست و ادامه آن با آپدیت های هفتگی کامل خواهد شد)
نصب رایگان ios :
https://baghstore.net/app/
نصب رایگان نسخه Android :
https://baghstore.net/app
👍 3
1 49610
Repost from 🔥کانال رسمی گیسوخزان🔥
اون یه نقابداره مردی که به شبح معروفه ، یه شکارچی حرفه ای وزیادی هااات🫦
اما نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و....
شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟
https://t.me/+zHrbttK2Wec4NDNk
یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته همه مشتیاااا😍 باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! داستانی سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
38410