-𝘔𝘪𝘳𝘢𝘤𝘭𝘦-
⌈منومثلهمونروزا،توآغوشتبپوشونم🫧⌉ ارتباطبامن:@mirasclee_bot چنلناشناس: https://t.me/+3sGR3doY22kxMGZk
Більше550
Підписники
-224 години
-47 днів
+330 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#part13
با توقف ماشین مقابل فرودگاه، پیاده شدم و در عقب رو باز کردم برای بیرون آوردن چمدونا که هنری هم از صندلی راننده پیاده شد و به کمکم اومد.
هر سه چمدون رو بیرون آوردیم و درحالی که داشتم چمدون کابین سازی که همیشه توی کابین هواپیما همراهم بود رو درمیاوردم صدای هنری به گوشم رسید:
*صبرکن برم بگم چرخ حمل چمدون بیارن.
اوکییی گفتم و با صاف کردن تنم، درهای ماشین رو بستم. یک دقیقه هم نشده بود که صدای هنری که میگفت اومدم به گوشم خورد.
چرخ رو نگه داشت و چمدونهارو یکی یکی روش قرار دادم:
-بریم سریع که جا نمونم.
همراه هم قدم برداشتیم و با وارد شدنمون به سالن به گیت بازرسی برخورد کردیم. با کمک هم چمدونهارو توی دستگاه گذاشتیم و بعد پشت سرهم، از ورودی افراد و بازرسیش رد شدیم.
-چمدونهارو بگیر تا من برم برای گرفتن کارت پرواز!
درحالی که سمت بادجه شرکت هواپیمایی بلیطم میرفتم خطاب به هنری زمزمه کردم.
بالاخره بعد از چند دقیقه طولانی، کارها انجام شد. چشم چرخوندم توی سالن تا شاید هنری رو ببینم ولی با ندیدنش، سریع شمارهش رو گرفتم:
-کجایی؟!
*بیا سالن انتظار رهام!
تماس رو قطع کردم و سمتش راه افتادم.
با دیدنش، کنارش نشستم که گفت:
*چیشد؟ گرفتی؟
-آره خوب شد زود اومدیم، خیلی شلوغ شد یهو!
قبل از اینکه چیزی بگه صدای زنگ گوشیم بلند شد و توجهم به اسم شاهد روی اسکرین گوشی جلب شد.
اخمی کردم و بیحوصله از این رفتاراش، ویدئوکالش رو اکسپت کردم:
-چرا هی زنگ میزنی؟ مگه نمیفهمی کار دارم؟
*فرودگاهی؟
-تو که میدونی پرسیدنت چیه؟
رو به هنری که سعی میکرد توجهم رو به فروشگاه کنارمون جلب کنه و بگه میره اونجا سری تکون دادم و دوباره حواسم معطوف شاهد شد.
*باید مطمعن میشدم!
همراه با پوزخندی که روی لبم مینشست ابروم ناخوداگاه بالا پرید:
-چکم میکنی؟ تو که دوست نداری همین راه اومده به فرودگاه و برگردم و بگم لق شاهد؟
سری تکون داد و بدون اینکه جوابمو بده گفت: فرداشب میبینمت پسرعمو.
تکخندی روی لبم نشست: فرداشب؟ نه احتمالا ۴روز دیگه.
ریلکسی توی چهرهش توی نیم ثانیه از بین رفت و غرید:
*یعنی چی؟ این مسخره بازیا چیه؟
-یعنی اینکه پروازم تهران میشینه و ی شب اونجام، پرواز به کیش کاملا پر بود.
*میگفتی هماهنگ میکردم، تو چرا نمیفهمی که عجله دارم؟
چشمی توی حدقه چرخوندم و تار موم رو با انگشتم به بازی گرفتم:
-هماهنگیهاتو نگه دار برای خودت، علاقهیی هم به زودتر دیدنت ندارم. برای پرواز تهران کیش بهت اطلاع میدم؛ فعلا.
نذاشتم حرفی بزنه و سریع تماس رو قطع کردم، باید میفهمید من آدمی نیستم که بشینم یکی بهم حرف بزنه و سریع گوش بدم. حین افکارم، هنری کنارم نشست و سینی کوچیکی که حاوی قهوه و کیک شکلاتی بود رو روی صندلی بینمون گذاشت.
8100
#part14
تشکری کردم و هردو توی سکوت مشغول خوردن شدیم، البته به ظاهر سکوت کرده بودم اما مغزم... پر از افکار درهم برهم بود.
تا چندروز دیگه میدیدمش و بالاخره این دوری ۴ ساله تموم میشد. میدیدمش اما در غالب یک آدم رهگذر نه کسی که جونش به جونش بستست.
میترسیدم، از این میترسیدم که از چشمش کاملا بیوفتم.
همین الانشم چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی حداقل کور سوی امیدی تو وجودم بود... امید به دوباره شکل گرفتن این رابطه و بهتر شدن جو بینمون...
اما با این کاری که میکردم چی میشد؟ کلا دورم دایره قرمزی میکشید که حتی حق فکر کردن بهشو نداره چه برسه مچ شدن باهاش...
چطور میتونستم امیر رو قانع کنم؟ کی اصلا باور میکرد؟
شک نداشتم با تحویل این اراجیف بهش، با پشت دست یکی میزد توی دهنم تا دهنم روی برای بلغور کردن این همه چرت و پرت ببندم.
اصلا با پا گذاشتنم به اونجا و اعمال نقشه، حتی همون کفتار صفتها نمیگفتن چه بیشرفی شده که داره خنجر میزنه به رفیق قدیمی؟
کلافه از این افکاری که از پا درم میاوردن؛ مغموم زمزمه کردم: احساس میکنم مه مغزی گرفتم هنری! اصلا نمیتونم تشخیص بدم چی درسته چی غلط. انگار اون رهامی که همیشه توی سخت ترین شرایط هم مغزش تصمیم درست میگرفت رو از دست دادم.
متوجه شدم که خودش رو خم کرد سمتم تا فاصله بینمون پر بشه و دستش که پیچید دور شونههام:
*چرت و پرت نگو رهام! تو همیشه بهترین تصمیمهارو میگیری، چه به عنوان یک پزشک چه به عنوان شخصی عادی... نذار این افکار مسوم از پا درت بیارن که میدونی اگر اینطور بشه چیزی که میخوای رو میبازی!
-نمیدونم، خسته شدم واقعا. اگر همه چیز بدتر از چیزی بشه که الان هست چی؟ اینهمه التماس خدارو نکردم که حالا خودم دستی دستی گند بزنم بهش.
فشار آرومی به شونم آورد و گفت:
*اتفاقا چون اینهمه سال از خدا خواستی این شرایط درست بشه خدا بهانه جور کرده که برگردی ایران، از کجا معلوم؟ شاید اون ورق زندگی که از نظر تو بده، خیلی بهتر و قشنگتر باشه برات.
حرفش نمیدونم به مزاجم خوش اومد یا چی که ته دلم رو قرص کرد، هنوز حرفی نزده بودم که با اعلام شماره پرواز، از جام بلند شدم.
-بریم که دیگه وقت رفتنه...
فاصله سالن انتظار تا گیت رو نذاشت به چمدون کابین سایز دست بزنم و خودش زحمتش رو متقبل شد.
به محض رسیدنمون به دری که هنری دیگه نمیتونست همراهم بشه، به سمتش برگشتم که کیف رو روی زمین گذاشت و توی آغوشم کشید:
*دلم تنگ میشه برات غرغرو.
آروم خندهیی کردم و با زدن تو ضربه آروم به پشتش ازش جدا شدم:
+منتظر باش زود برمیگردم بالا سرتون، نرم و برگردم ببینم بیمارستانو به فنا دادین و پرفسورهارو فراری!
همراه با خنده روی لبش، نهیی زمزمه کرد که چمدون رو برداشتم و با نگاه و لبخندی بهش، سمت ورودی قدم برداشتم و روی پله برقی که ایستادم؛ دوباره به سمتش برگشتم و دستی براش تکون دادم.
دیگه وقت رفتن رسیده بود و قرار بود آتیش بازی به پا بشه...
قدمهای سریعم رو سمت گیتی که شماره پروازمون روش درج شده بود برداشتم و منتظر موندم تا نوبتم بشه، ۱۳ ساعت پرواز داشتیم و از الان حس خستگی داشتم.
5600
«از کجا معلوم؟ شاید اون ورق زندگی که از نظر تو بده، خیلی بهتر و قشنگتر باشه برات.»
ارتباط با من:@mirasclee_bot
چنل ناشناس
9700
#part15
پروندهیی که توسط دست دراز شده آتوسا به سمتم گرفته شده بود رو گرفتم و همونطور که به صحبتهای راشد گوش میدادم قسمتهای مشخص شده پرونده رو چک کردم:
*احتمالا تو سیستم رازی بتونی چیزی پیدا کنی امیر! اینهمه جابهجایی بدون فهمیدن رازی امکان نداره.
«نظر منم همینه، کار ی نفر دونفر هم نیست اینهمه لاپوشونی!»
آتوسا بود که میگفت و دقیق پروندههای زیر دستش رو چک میکرد.
+میخوام بدونم این مدتی که نبودم کسی متوجه این ماجرا نشده یعنی؟ اصلا چطور تونستن کل شرکت و تمام این بیزنس رو هندل کنن با نبود این حجم از پول!
احمدآقا وسایل پذیرایی رو جلومون گذاشت و دیدم به شاهد رو برای ثانیهیی گرفت:
*کی جز شاهد میخواسته بفهمه؟ در نبود تو همه کاره اون بوده؛ بقیشونم انقدر شوت و دهن بینن که بعید بدونم اصلا سری به پروندهها زده باشن و پیگیر شده باشن.
همزمان با نشستن احمدآقا کنارمون، صدای آتوسا توی گوشمون پیچید:
*بهتر نیست ی گزارش تهیه بشه؟
ابروهام بالا پرید، چی میگفت این دختر؟
+گزارش؟
فهمید متوجه منظورش نشدیم که ادامه داد:
*منظورم توسط خبرنگاراس، شاید با بولد کردن قضیه بشه فهمید کار کیه!
پرونده توی دستم رو روی میز مقابلم انداختم و به صندلی تکیه دادم:
+اصلا حرفشم نزن، تو که بهتر از همه خبرداری رسانهیی شدن این مسائل باعث چه افتی میشه! کار که مشخص میشه برا کیه ولی این دلیلشه که مهمه، انگار موریانه افتاده به جون این بیزنس و داره از ریشه میخوره.
نگاهی به راشد که توی فکر رفته بود انداختم، روبهرو کردنش با آتوسا از سختترین تصمیماتم بود چرا که راشد مشاور و حسابدار پنهانی من بود برای کنترل اوضاع و البته میبینم تصمیمم بیراه هم نبود... کل بچها سمت شاهد بودن و در ظاهر به نفع ما کار میکردن. حالا هم به عنوان رفیق من معرفی شده بود و امیدوار بودم آتوسا توی این مورد کنجکاوی نکنه:
+تو فکری؟
خطاب به راشد زمزمه کردم که گفت:
*داشتم به این فکرمیکردم چطور باید اوضاع رو درست کنی و پیگیر بشی که کسی نهمه.
+بیخیال این فکرا شو، فعلا چیزی که مهمه پیگیری کردن رد این پولاست. اگر شرکت اصلی متوجه بشه حتی ممکنه پای من گیر بیوفته و این یعنی منجلاب.
«امیر درســـ...»
ما بین حرف زدن آتوسا نوتیف گوشیم توجهم رو جلب کرد، پیام از سمت بهار بود.
با انلاک کردن گوشی و باز کردن پیام و دیدنش، حس کردم کلا بدنم کرخت، و حرفا و لحظات قشنگمون توی چندثانیه توی سرم دژاوو شد.
نفسهام تند شده بود و میترسیدم از بد شدن دوبارهی حالم، همهچیز دور سرم میچرخید و این بین حس کردم بلند شدن و دوییدن احمدآقا به سمتم رو...
چهارسال پیش فقط قلبم شکسته بود و حالا... احساس میکردم کمرم شکسته و دیگه توانایی بلند شدن ندارم.
«رهام برای امشب بلیط داره امیر.»
9100
•یه روزی تبدیل به نفرت میشه بهترین حس•
@HipHopFree - Zendegi Hamine - Arta.mp39.85 MB
8100
«شده بودم همون رهامِ ۷ساله که با همون بچگیش، میشد پناه اون ی ذره بچهیی که لهام صداش میزد»
تا نظری نبینم، ادامه پارتها گذاشته نمیشه.
ارتباط با من:@mirasclee_bot
چنل ناشناس
16800
•دلمتنگمیشهدلمتنگمیشههی،
منمیخامبرگردمبهقدیمآره...•
Sepehr Khalse - Delam Tang Mishe.mp38.53 MB
15800
نمیدونم چند دقیقه یا چندساعت میشد که نگاه بیروحم خیره قسمتی از میز بود و صدایی ازم درنیومده بود که با باز شدن در و انگلیسی حرف زدن منشی به خودم اومدم:
*خوبید آقای دکتر؟ چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدید! جلسه هیات امنا تا یک ساعت دیگه شروع میشه و شما اینجایید هنوز.
پریشون دستی به موهام کشیدم و از جام بلند شدم:
-لغوش کن خانوم! چمیدونم اطلاع بده من نمیرم، من باید برم اصلا حال مناسبی برای جلسه ندارم.
نمیتونستم وقتی تنها شش ساعت از زمانی که شاهد معین کرده، مونده بود و هنوز به نتیجه نرسیده بودم؛ توی جلسه حضور پیدا کنم و وانمود کنم به اوکی بودن..
حال نزارم از چهرهم حتی مشخص بود و من مونده بودم که باید پشت پا بزنم به یکی از عزیزترینای زندگیم یا کاری نکنم و بذارم اون حیوون صفتها هر بلایی سرش بیارن...
این چندساعت مطب بودنم هم؛ بیمارهارو تک و توک دیده بودم و رمقی برام باقی نمونده بود که بخوام مثل همیشه باشم:
*آقای دکتر شما چرا این حرف و میزنید؟ میخواید حضور پیدا نکنید که بعدا لابی بشه براتون؟ سه ماهه منتظر تشکیل این جلسه و حضور پرفسورهای اروپایی هستن تا به یک نتیجه برسن برای اون بیمار! اگر امروز از جانب شما کوتاهی باشه براتون میزنن.
پلک بهم فشردم، حقیقت رو میگفت...
هممون منتظر تشکیل این جلسه بودیم برای کشف و درمان اون بیماری لعنتی و حالا من باید دنبال درمان این عفونتی که پسرعموم به زندگیم زده بود میبودم.
کلافه از جام بلند شدم و با برداشتن کتم، همزمان که میپوشیدمش گفتم:
-زنگ زدن بگو آقای دکتر حرکت کرده.
لبخندی زد و چشمی گفت که از اتاق بیرون زدم و سمت آسانسور روونه شدم.
شانش باهام یار بود که آسانسور توی طبقه خودمون بود و لازم نبود معطل بشم.
با ورودم به کابین، سرم رو به دیواره تکیه دادم... دلم میخواست زنگ بزنم به امیر و باهم بچینیم که ببینیم چکار باید کنیم ولی از طرفی نمیخواستم به هیچکدوم از اونها رو بزنم برای گرفتن شمارهش...
حتی اگر شمارش رو داشتم هم زنگ میزدم چی میگفتم؟ میگفتم اون نکبت و بردههای حلقه به گوشش زنگ زدن که خنجر بزنم بهت و چکار کنم؟ بزنم یا نزنم؟
اونم حتما میگفت توروخدا نزن عزیزم، این چکاریه آخه؟
از طرفی خوشحال بودم که برای زمین زدن امیر سمت من اومدن و حداقل اینطوری درجریان ماجرا قرار گرفتم تا حواسم پی امیر باشه و چه از دور و چه از نزدیک، بتونم مراقبش باشم.
حتی توی این روابط خراب شدمون هم شده بودم همون رهامِ ۷ساله که با همون بچگیش، میشد پناه اون ی ذره بچهیی که لهام صداش میزد و پشتش پناه میگرفت تا دور بمونه از اذیتهای بقیه و چه شیرین بود تکرار و یاداوری اون گذشتهها.
نباید کم میاوردم و نباید هم بذارم که امیر کم بیاره!
این درست چیزیه که اونا میخوان و چه بد که یادشون رفته سر لج و لجبازی، من یکی اصلا کوتاه نمیام و مینشونمشون سرجاشون.
فعلا باید تمرکز نداشتهم رو میذاشتم برای جلسهیی که ماهها منتظرش بودم. خیلی میتونست کمک باشه این جلسه چه برای خودمون و چه بیماران.
به محض باز شدن در کابین، از ورودی بیرون رفتم که ماشین جلوی پام ترمز زد و راننده ازش پیاده شد.
با گرفتن سوییچ ازش، تشکری کردم و سوار شدم. کیفم رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و بعد از بستن کمربند، برای سریع رسیدن پام رو روی گاز فشردم و سمت بیمارستان حرکت کردم.
10200
#part12
همینطور فکر میکردم و به نتیجهیی نمیرسیدم، نمیدونستم تصمیمی که دارم؛ تصمیم درستیِ یا نه ولی اینم خوب میدونستم که تنها گذاشتن امیر اونم توی این شرایط کار من نبود.
باید بیکله جلو میرفتم و اگر هم به بنبست میخوردم دنبال راه و چاه میگشتم.
برام سخت بود قبول این پیشنهاد، سخت بود چون نمیدونستم باید وقتی رسیدم با امیر چه برخوردی داشته باشم! من نمیتونستم ببینمش و طوری وانمود کنم که انگار برام مثل بقیهست که اگر میتونستم؛ فرسخها دور نمیشدم ازش!
صدای زنگ لپتاپ، سکوت دو سه ساعته خونه رو شکست و من و از فکر بیرون کشید.
صداش مثل ناقوص مرگ توی گوشم میپچید...
بالاخره دست از تعلل برداشتم و با لمس گزینه اکسپت، تصویر شاهد جلوی چشمام نقش بست.
-چقدر زمانی که ردی ازت تو زندگیم نیست، زندگی قشنگتره شاهد.
نیشخندی روی لبش نشست:
*نگو اینطوری که بهم برمیخوره. بالاخره حالا حالاها قراره باهم همکاری کنیم! اینطور نیست؟
-هه، همکاری؟ درسته.
زیرلب عصبی حرفش رو تکرار کردم و سعی کردم جلوی مشت شدم دستم رو بگیرم. من به وجود نحست خندیدم اگر باتو همکاری داشته باشم.
-چی باعث شد فکر کنی قبول میکنم؟
نگاه همیشه مرموزش در کسری از ثانیه اخمو شد:
*میدونی که قبول هم نکنی خودمو از سر راه برش میدارم!
آروم خندیدم و صدای خندم به گوشش رسید:
-بیا باهم رو راست باشیم اقای همکار! تو اگر میتونستی مقابل امیر بایستی هیچوقت سراغ من نمیومدی و سعی نمیکردی من رو با زور بکشونی ایران برای کمک، میدونی چرا؟ چون تو تا کارت گیر نیوفته خبری نمیشه ازت.
چشمی توی حدقه چرخوند و از لیوان آبی که دستش بود، آب خورد:
*اینم ممکنه ولی منم راه و روشای خودمو دارم. بگذریم از این حرفا، نظر مثبتت چیشد؟
-قبوله، برمیگردم!
نگاهش و حتی لحنش رنگ ناباوری گرفت:
*جدی میگی؟
سری تکون دادم:
-اوهوم، چیه مگه همینو نمیخواستی؟
*آره ولی یکم متعجب شدم... خوبه پس، سراغ خوب کسی اومدم! الان خیالم راحت شد بقدری ازش بریدی که بخوای این پیشنهادو قبول کنی پس توی انجام کارها هم مشکلی پیش نمیاد.
لحن رضایتمندش باعث میشد بخوام زبونش رو از حلقومش بکشم بیرون.
سعی کردم جلوی نیشخند زدنم رو بگیرم، جدا پیش خودش چه فکری کرده بود؟
-خیالت راحت، فقط میدونی که من طبق نظرات خودم پیش میرم؛ قرار نیست به خواستههات توجهی کنم که بخوای نگرانشون باشی!
ابرویی بالا انداخت و با تکون دادن سرش گفت:
*خوبه سر اونش توافق میکنیم! کی میای؟
-تا هفته دیگه احتمالا.
*دیره رهام، دیره!
لحنش کمی تند شده بود، شاهد همین بود! همیشه طلبکار و لجوج.
-لحنت اصلا مورد پسندم نیست عزیزم! غلاف کن زبونتو.
اقای توانا این ی هفته رو خودت باید هندل کنی، من همینطوری زار و زندگیمو ول نمیکنم بیام پی کارای تو!
بیزنس تو برای من کوچکترین ارزشی نداره ولی شغل خودم، چرا!
نفس از روی عصبانیتش به چشم اومد:
*امیدوارم دیرتر از این نشه!
شونهیی بالا انداختم و لب زدم:
-شایدم بشه! بالاخره کاره دیگه.
قبل از اینکه ادامه بده و حرفی بزنه گفتم:
-نوچههات کوشن؟ نمیبینمشون.
تیز نگاهم کرد:
*روز و ساعت پروازت رو بفرست برام.
تماس رو قطع کرد و بالاخره تونستم بخندم، بریم که داشته باشیم بازیتونو آقا شاهد.
خندم با به یادآوردن امیر به لبخندی محو روی لبم تبدیل شد، دلم خیلی براش تنگ شده بود، خیلی... بالاخره قرار بود ببینمش و چه بد که قرار نبود به محض دیدنش، خاطرههای خوب و شیرین گذشته تکرار بشن...
15000
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.