⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
Більше30 948
Підписники
+44124 години
+1 8077 днів
+4 41030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
- صیغهم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت پرستاری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که صیغهش بشم؟
صیغهی شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد.
یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و از خواهرزادهت پرستاری کنی، باید محرمم بشی!!
با نفرت به صورتش نگاه کردم.
کل خانواده روی سر این آدم قسم میخوردن؟
اگه میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم مریدش بودن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی صیغهی تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه...
یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو صیغه کنم؟
تسبیحش رو داخل جیبش فرستاد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و کیارا رو ببینی.
فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم کیارا هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- ساکت شو عوضی ساکت شو...
برای رسیدن به هوا و هوس خودت، بچهت رو داری پل میکنی؟
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
با تعجب بهش نگاه کردم که با خنده چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی شب خواستگاری تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم.
ولی حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد.
داشت راست میگفت؟
قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت.
بریده بریده گفتم:
- ت..و دا..ری در..وغ می..گی!
- نه من اهل دروغ نیستم. برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد.
حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید صیغهی من بشی!
من نمیتونستم خواهرزادهم رو زیر دست نامادری ببینم...
خواست وارد اتاقش بشه که لبهام تکون خورد و قبل این که روی زمین سقوط کنم گفتم:
- باشه زنت میشم!
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
https://t.me/+vQwMhuKfoo1kMjVk
هـــ♡ـــاوژیـــ♡ـــن
کپی حتی با نام نویسنده حرام است. پایان خوش😌♥️
7600
Repost from N/a
#پارت۹۳
_ حسابتون که خالیه خانم!
حس کردم یک سطل آب داغ روی سرم ریختند. از خجالت نمیدانستم چه کنم.
همهی خریدها را گذاشتم روی میز پیشخوان و کارت دیگری دادم.
دستگاه دوباره بوق زد. مردم محله زیرچشمی و با نگاه بدی زل زده بودند به صورتم.
از کجا به کجا رسیده بودم…
آقا مرتضی گفت:
_ میتونید نقدی حساب کنید خانم.
حتی تک هزار تومن هم توی کیف نداشتم. آخرین اسکناسها را برای اجارهی پانسیون داده بودم. دوباره کیف را زیر و رو کردم.
جز یک پانصدتومانی چیزی نمانده بود. تنها امیدم همین مارت بود که آن هم مسدود شده بود. کارِ دایی بود میدانم!
میخواستم لهم کند. میخواست ثابت کند که بدون آنها و بدونِ پسرش، من هیچم…
یاد امیرپارسا قلبم را مچاله کرد…
آخرین بار، حلقهاش را داده بودم به بیبی و گفته بودم بدهد به صاحبش!
نمیدانم حلقه به دستش رسید یا نه، ولی میدانم از همان شب، برای جای خالش در انگشتم اشک ریختم…
به یاد آغوشهایش، بوسههامان، سر چسباندن به سینهی ستبرش بعداز هر بیداری…
زنی به مرد همراهش گفت:
_ این همونه که فیلمش پخش شد، شوهرش انداختش بیرون؟ لیاقت خونوادهی جواهریانو نداشت. یه پاپاسیام ندادن بهش!
صدای ترک خوردن قلبم را خودم شنیدم.
محکم پلک زدم. دردم آمده بود. چشمهایم پر شد. چه کسی میدانست من چهها کشیدم؟
زن دیگری خریدهایش را در بغل گرفت و آرام پچ زد:
_ با خرابیام نتونست به جایی برسه!
_ شنیدم آقا امیر امشب عقدشه.
همهچیز را تار میدیدم. نایلکسها و قفسههای فروشگاه جلوی چشمم بزرگ و کجوکوله شده بود.
آقا مرتضی کلافه پرسید:
_ چی کار کنم پناه خانم؟ مشتریهام منتظرن!!
هنوز فرصت نکرده بودم حرفی بزنم، که کسی درست پشت سرم با لحن قاطع و یخی گفت:
_ چی شده؟؟
صدای محکم امیرپارسا بود. جا خوردم. فکر کردم اشتباه میشنوم…
برگشتم…
اشتباه نبود. خودش بود. در یکی از همان کتشلوارهای خوشدوخت مشکیاش.
آقا مرتضی با احترام به او سلام و خوشامد گفت و تمام حاضران توی فروشگاه بهش سلام دادند.
هرچه من اعتبار و آبرو نداشتم،
او همیشه در چشم همه، عزیزکرده و محترم بود.
دستهایم میلرزید.
همهی جانم میلرزید وقتی پس از هفتهها دوری و بداخلاقی، آمد کنارم ایستاد و پرسید:
_ چی شده؟
ولی دیر آمده بود. بعداز آن همه درد و آن همه تنهایی، خیلی دیر بود…
امشب هم که عقدش بود.
_ چیزی نشده!
این را گفتم و آخرین چیزی که برایم مانده بود، یعنی لنگه گوشوارهام را درآوردم. گذاشتم روی پیشخان و خریدها را برداشتم.
پشت سرم چند تراول از کیفش روی میز گذاشت، گوشواره را برداشت و رو به بقیه گفت:
_ از سن و سالتون خجالت نمیکشید، پشت سر یه دختر جوون چرندیات میگید؟! پناه زن منه! نمیشینم سر جام اگه زبونی دربارهش اضافه و غلط بچرخه!
«زن من»؟؟
لابد یادش رفته بود که ما دیگر نسبتی نداشتیم. بغضم پررنگتر شد. باورم نشد. بعداز ماهها قهر و دعوا وجدایی، برای اولین بار شبیه امیرپارسای خودم شده بود…
ماشین سیاهش جلوش فروشگاه بود.
بازویم را کشید:
_ بشین تو ماشین کارت دارم.
_ من کاری ندارم.
_ پناه! بشین گفتم.
_ چرا اومدی دنبالم؟ حتی محرمتم نیستم دیگه. واس تومحرمنامحرمی مهم بود! نه؟؟؟ واس تو آبرو و حرف مردم مهم بود! دیگه پسرداییمم نیستی…
دستم را میان مشت گرمِ خود گرفت.
قلبم ریزش کرد.
_ تو هنوز زن منی! نبخشیدم باقی مدت صیغه رو! هفت روز ازش مونده. امشبم دائمی میشه!!
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
کعبهی من، چشمای دختری بود که از بچگی تو خونهی شاهبابام قد کشید و جلوی چشمم بزرگ شد. خانم شد. شبیه هیچکدوم از ما نبود. زبون درازی داشت و اطاعت کردن نمیدونست.
گفته بودن تنِ ظریفش، واس من خط قرمزه!
گفته بودن ممنوعه!
ولی من دل بستم بهش!
تبدیل شد به فکرِ روزهام و خواستهی شبهام…
تبدیل شد به دعای سر نمازم و دین و ایمانم!
وقتی همهی دنیا تلاش میکردن ازم بگیرنش و همهچی تموم شده بود، رفتم سراغش!
نشوندمش سر سفرهی عقد و این جرقهی شروع یه انفجار بزرگ شد….
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
3200
Repost from N/a
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست!
صدای گریههای مظلومانهی دخترک فضا را پر کرد
طوفان نفسزنان غرید
_ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری
انقدر وول نخور تا نمردی
ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد
درِ کلبه به صدا در آمد
طوفان با خونسردی لباسزیر مردانهاش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید
_ همهجارو به گند کشیدی تهتغاری اصلان خان!
ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست
جاوید آمده بود
خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد
_ بهش آب دادی؟
طوفان پوزخند زد
_ تا منظورت کدوم آب باشه!
جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت
طوفان غرید
_ کجا؟
_ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده
_ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن
_ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت
طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید
_ هیچ مرگش نمیشه
_ اصلان دنبالِ نوهاشه ، دیر یا زود بو میبره کار تو بوده
طوفان بی حوصله سر تکان داد
جاوید صدایش را بالا برد
_ میفهمی چی میگم؟ نوهاشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پردهاشو زدی
دیگه باکره نیست...
میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟
_ خریدتو کردی؟ هری
جاوید با تاسف پوف کشید
_ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره
_ دلت واسه تولهی اون حرومی سوخت؟
جاوید سکوت کرد
هرکس اصلِ داستان را میدانست به طوفان حقِ انتقام میداد
سمت در را افتاد
_ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران
_ خوبه...
_ کی بهشون خبر میدی؟
_ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه
_ چه فیلمی؟
طوفان پوزخند زد
_ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد
جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد
_ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون!
جاوید آب دهنش را قورت داد
وجدانش درد میکرد!
سمت در راه افتاد و زمزمه کرد
_ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی...
طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت
_ خدافظی!
در که بسته شد سمت خرید ها رفت
دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد
بوی خون در دماغش زد
دوربین را روی پایه گذاشت و دکمهی ضبط را زد
سمت دخترک برگشت
به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود
_ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری
ماهی ترسیده هق زد
لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت!
لباس عروسِ خونی
طوفان در دوربین خندید
_ میبینی اصلان خانِ بزرگ؟!
لباس عروس نوهاتو از تنش در نیاوردم
روی بدن دخترک خم شد
_ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم!
دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید
_ توروخدا...
طوفان لباس زیرش را درآورد
دخترک بی جان هق زد
_ من ... منو میکشن
طوفان ثانیه ای مکث کرد
انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند!
ماهی بی حال پچ زد
_ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر
طوفان پوزخند زد
مزخرف میگفت
خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید
_ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟
طوفان چانه اش را چنگ زد
_ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا
تو نورچشمی اون عمارتی
دهنتو ببند
با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی
دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد
_ فقط انرژیتو تحلیل میبری تا وسط سکس بیهوش شی!
بالشتی برداشت
زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد
_ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا!
خواست شروع کند که ماهی ناله کرد
_ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟
چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت!
همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری
طوفان مات سر بالا آورد
وارفته و بهت زده
انگار کسی برق به تنش وصل کرده است!
پلک های ماهی نیمه باز بود
_ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد
منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت
ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8
طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچهای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر
برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچارهست!
ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کنندهی جهنم میشه...
مرگ ماهی
حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد
3900
Repost from N/a
به اصلان و دخترک نیمه برهنه بین پای اصلان چشم دوخت.
گفته بود به شهر خودش برمیگردد و هنوز دو چهار راه رد نکرده فهمید که بلیطش را جا گذاشته.
هقی زد و دست جلوی دهانش گرفت تا متوجه برگشتنش نشوند.
نباید در خانهی مرد مجردی مانند او می ماند!
باید می دانست روزی شاهد این صحنه ها خواهد بود اما چرا قلبش مچاله شده بود؟
دخترک جوری خودش را بین پاهای اصلان میمالید که رضایت را میشد در صورت اصلان دید.
چطور فکر کرده بود روزی می توانست او را تحریک کند؟
یا روی تخت اغوایش کند؟
اصلا بلد بود مانند کارهای دخترک را انجام دهد؟
بجز حرکات سکسیای که بلد نبود، نصف هیکل دخترک را نداشت.
به سینههایش که با سوتین اسفنجی هنوز هم کوچک بود، با عصبانیت نگاه کرد و قطره اشکش دوباره چکید.
اصلان موهای بلند دخترک را میان مشت گرفت و با صدای خشدارش گفت:
- برای مالیدن خودت به عضوم نگفتم بیای اینجا.. بهتره کارتو شروع کنی عسل!
سر دخترک به عقب خم شد و با دیدن گیلا میان در جیغ خفه ای کشید.
اصلان هم متوجهی حضورش شد و عسل را بیتوجه روی تخت پرت کرد.
بهت زده صدایش زد:
- گیلا!
گیلا بلیطش را چنگ زده و سمت در پا تند کرد.
دیدنش با یک دختر آزارش می داد یا این که آن دختر، خودش نبود؟
دستش روی دستگیره نشست که بازویش از پشت کشیده شد.
جیغ کشید.
- ولم کن اصلان... بذار برم!
اصلان دستانش را گرفت و پرسید:
- چرا برگشتی؟
با صدای بلندی فریاد زد:
- از این که برگشتم و گند زدم به سکست ناراحتی؟
از این که تو خونهات بهم پناه دادی، پشیمونی؟
اصلان بازویش را فشرد و دندان هایش را روی هم فشرد.
- من کی گفتم پشیمونم گیلا؟
فقط از این برگشتی تعجب کردم.
مشتی به سینهی اصلان کوبید و داد زد:
- ولی میدونی من از چی تعجب کردم؟
از این که تورو با یه دختر دیدم!
مقابل اون نمیتونی خودتو کنترل کنی اصلان؟
حقم داری... هم خوشگله هم خوش هیکله هم کار بلده انگار!
اعتراض گونه صدایش زد:
- گیلا این چه حرفایی که میزنی؟
برای چی انقدر عصبانی ای ازم؟ چه کار اشتباهی کردم مگه؟
حق داشت نداند اشتباهش کجاست.
قرار بود فقط در خانهاش بماند نه این که عاشقش شود.
حسادت کند به آن دختر و دخترهایی که دورش بودند...
انگشت اشارهاش را به سینه ی لخت اصلان کوبید:
- من چند ماه تو خونهاتم ولی نتونستم تحریکت کنم ولی خوب برای عشوه های اون بین پات برجسته شده...
اصلان گیلا را چرخاند و بدنش را به دیوار کوبید و از پشت کامل بهش چسبید.
- بی میل نیستی بهم؟ خب میتونم با خود کسی که پدرمو در آورده و تحریکم کرده، سکس کنم!
https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
8200