cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Більше
Рекламні дописи
83 923
Підписники
-22624 години
+4767 днів
+77430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

☺️
Показати все...
Repost from N/a
-مدام خواب یه پلنگ سیاه و بزرگو می‌بینم که داره دور و برم می‌چرخه. گاهی دهنشو باز می‌کنه و دندون‌های تیزشو بهم نشون می‌ده. گاهی هم با چشمای سبز کمرنگش خیره نگاهم می‌کنه! دکتر روانشناس نگاهم می‌کنه و مدام یه چیزایی رو روی برگه جلوش می‌نویسه. -هر شب می‌بینیش؟ یعنی مدام داره برات تکرار میشه یا فقط گاهی اوقات؟! با بغض سر تکون دادم و اشکی که از چشمش چکید رو محکم پاک کردم. -هر شب تکرار میشه. واقعا وحشت کردم حس می‌کنم دارم از ترس می‌میرم! -به نظرت ازت چی می‌خواد؟ حس می‌کنی چی رو می‌خواد بهت برسونه؟! لب هامو با زبون‌ تَر کردم و مستقیم به چشمای زن نگاه کردم. میدونستم بعد جمله‌ای که بگم مثل همه دکترهای قبلی فکر می‌کنه دیوونه‌ام و برام دارو می‌نویسه اما نمی‌خواستم هم حقیقتو پنهان کنم. -ف..فکر می‌کنم اون عاشقم شده! همونطور که انتظار داشتم ابروش بالا پرید و سر تکون داد. -بسیار خب یه سری دارو براتون می‌نویسم. کمک می‌کنه راحت‌تر بخوابید فعلا این هارو استفاده کنید تا جلسه‌ی بعدی. ناامید سر تکون دادم و برگه رو از دستش گرفتم و به سمت در رفتم. اما زمزمه‌ی زیرلبیش رو شنیدم که می‌گفت: -فکر می‌کنه یه پلنگ سیاه عاشقش شده... این جوونا روز به روز بیشتر عقلشونو از دست می‌دن! https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk با ناراحتی داروهامو گرفتم و پا تو خیابون تاریک گذاشتم. دیروقت بود و همه جا خلوت بود اما حاضر بودم تا صبح تو خیابون بمونم تا اینکه برم خونه و بخوابم و خواب اون پلنگ لعنتی رو ببینم! -هی خوشگله... تنها این وقت شب بیرون چیکار می‌کنی؟! با صدای یه مرد به قدم هام سرعت دادم اما یکدفعه شروع کرد به دنبالم دویدن. -وایسا ببینم کجا داری فرار می‌کنی توله سکسی... اووف باسنشو نگاه. چشمام از وقیحی مرد گرد شد و پا به فرار گذاشتم. خدایا اخه این چه شانسی بود که من داشتم؟! -وایسا می‌گم هرزه! جیغ زدم: -دست از سرم بردار... کمک کمک کسی نیس... یکدفعه از پشت دستایی محکم دور کمرم حلقه شد و با دستمالی رو که دهن و بینیم رو پوشوند، بیهوش شدم وچشمام بسته شدن. ادامه‌ی پارت👇 با حس سنگینی روی تنم و درد سینه هام به سختی پلک هامو از هم فاصله دادم. -آخ -پرنسس بیدار شد؟! نگاهم به مرد تنومند و سیاه پوشی افتاد که روی تنم خوابیده و با لذت داشت بالای سینه هامو می‌مکید. -چه... چه خبره اینجا تو کی هستی؟! -نوچ منو یادت نمیاد... چه دختر بدی! تکونی به دست و پام دادم که تازه متوجه شدم به تخت بسته شدم و وحشت زده جیغ کشیدم: -تـو... تـو مـنـو دزدیـدی؟ بـازم کـن لـعنـتی! -هیشش آروم تو فقط اومدی پیش مَردت! چشمای سبزش به شدت برام آشنا بودن اما تو این لحظه انقدر ترسیده بودم که نتونم درست تمرکز کنم. -ب..بذار برم خواهش می‌کنم ول..م کن توروخدا! جواب همه‌ی هق هق هام شد زبون خیسش که روی صورتم کشیده شد و اشک هامو پاک کرد. -آروم امشب قراره عروس مَردت بشی... انقدر استرس برات خوب نیست! چهارستون تنم لرزید و حرصی فریاد کشیدم: -چی می‌گی آشغال عوضی؟ حیوون پست... حرومزاده ولم کن برم ولـــم کــن! چشمامو بستم. با شدت جیغ می‌کشیدم و به صورتش تف می‌کردم و تو یه لحظه نفهمیدم چی شد اما انگار یه چیزی عوض شد و صدای خرخری به گوشم رسید! -آی! با ترس چشمامو باز کردم و وقتی جای مرد همون پلنگ سیاه خواب هامو خیمه زده روی خودم دیدم، خودمو خیس کردم. تمام تنم شل شد و... https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
Показати все...
Repost from N/a
-نجانت دادم. هاکان اوزتورک هرکسی‌ رو نجات نمیده! روم خیمه میزنه و بدون توجه به چشمای گشاد شدم پایین تنشو بهم فشار میده -باید دینتو ادا کنی دختر خوشگله... از امروز به بعد میشی شریک جنسیم... دستشو چنگ سینم میکنه ک تقلا میکنم. سیلی به گوشش میزنم و مشتام رو سینه‌ش میشینه -کثافت آشغال... ولم کن... دستت بهم بخوره از مردونگی میندازمت... قبل از اینکه از زیرش بیرون بیام موهام و چنگ میزنه و با یه حر‌کت تیشرتِ تنمو پاره میکنه -اگه تقلا نمیکردی شاید نرم تر میرفتم جلو... جوری بُکنمت که جیغاتو همه بشنون... دستشو روی دهنم میزاره و مَک عمیقی از گردنم میگیره -بوی خوبی میدی توله سگ... دستامو بالای سرم قفل میکنه و بدون توجه به جیغای خفه‌م لباش پایین تر میره -وقتی دیدمت گفتم شیرینی... چشمام کم‌کم خمار میشه و نفسم رو به افول میره -چشماتو دیدم... وقتی خمار میشن.. وقتی داد میزنن و بیشترشو میخوان... بیشترشو نمیخوای کوچولوم؟ حرفی که نمیزنم دستشو از روی دهنم بر میداره. شلوارو شورتمو باهم پایین میکشه و بین پاهامو لمس میکنه -توهم حشری شدی توله؟؟ هوم؟ کمرم از بی نفسی قوس میگیره. خس‌خس سینمو نمیشنوه و کاش تو همون دریا مُرده بودم... -تنت باهام بازی میکنه... تنت بکره دختر... هی.. چته؟؟ بدنم که لرز میگیره با وحشت از روم بلند میشه -نلرز دختر... میگم نلرز کاریت ندارممم چشمام سیاهی میره و قبل از بی هوش شدنم دستش رو زیر پاهام میندازه و بدن برهنمو بلند میکنه -دکتر خبر کنینن... نبند چشاتو... نببند.... پارت بعدیش به خاطر کاری که کرده دختره رو عقد میکنه و...🤧💔👇 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 الا دختری ایرانی که میخواد از ترکیه قاچاقی بره یونان اما نمیدونه بخش مهم سرنوشتش قراره توی استانبول رقم بخوره ... وقتی داره توی دریا غرق میشه پسری خودش رو به آب میزنه تا دخترمون رو نجات بده ! اما اون مرد جنتلمن نمیدونه که با نجات الای اونو عمیقاً غرق خودش میکنه... https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0 https://t.me/+WSFYuz0tSHVkYmI0
Показати все...
Repost from N/a
_ این کرسته؟ برای کیه؟ _ میشه بلند حرف نزنی پونه؟ برای تو خریدم. جای پونه، یونس رنگ به رنگ شد، سینه های دخترک دیگر داشت به چشم می امد. _ من؟ برای چیمه؟ نمیخوام. منو کشوندی اینجا اینو بدی؟ _ دیروز که پیرهن مردونه پوشیدی پسر اکبر زل زده بود سینه هات، یا باید مالمو سفت نگه دارم یا بزنم چشای اون پدرسگو کور کنم. اینو بپوش برات تیشرتم خریدم. اخمهای یونس جدی بود. قرار بود بزرگتر شوند شوهرش باشد. _ من از اینا خوشم نمیاد، خودم میزنم چش پسر اکبر و در میارم، گه خورده زل زده ممه های من، اینا اصن ممه ست؟ جوشه... یونس کلافه بود، اما با پونه باید ارام می بود. _ بپوش جون یونس، بچه که نیستی دیگه، سال دیگه دیپلم میگیری زنم میشی...اینا لباساتو قشنگترم میکنه. دخترک لجباز به کرست سفید توری خیره شد. انگشتان یونس روی موهای کوتاه و پسرانه اش لغزید. _ من ممه هام ریزه، تو این گم میشه، خوشمم نمیاد، اصلا با پارچه میبندم نوکش معلوم نشه، ها؟ _ حالا یه بار ببند، قربونش اذیتم نکن، از دیشب خوابم نبرده، پسر اکبر که نگا کنه بقیه ام نگاه میکنن، توام که عین بقیه دخترا نیستی، اینو بپوش تیشرتتم بپوش، من به هیچیت گیر نمیدم. از در ناز و نوازش در آمد. چشمان پونه ریز شد. _داری خرم میکنی؟ خندید _ یه بار خر شو، بخدا هزارسال خرت میشم. کرست را از دست یونس گرفت، صدای پا از حیاط می امد حتما زن پدرش بود. _ باشه برو، میپوشم نشونت میدم خوبه؟ https://t.me/+Ttg10dyEj8cwM2I0 https://t.me/+Ttg10dyEj8cwM2I0 https://t.me/+Ttg10dyEj8cwM2I0
Показати все...
Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن. قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه.. گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره. دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده: -حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون! این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش. و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرف‌هاست!؟ چونه‌اش محکم بین انگشتای آران فشرده می‌شه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتاده‌اش تصاحب بشه. -پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی! مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه‌. -خوبه... درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه. -دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت.. مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی! هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفت‌زده میکنه. تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده. اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره. لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه. آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش. صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن! - از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو! اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه.. -برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش! دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Показати все...