#
پارتواقعیرمان🧡👇🏻
-چی پوشیدی؟
با صدای زنگ پیام هیجان زده جواب داد:
-همون پیراهن عروسکی سفیده که شاین داره و یه پاپیون بزرگ سفید پشتش خورده...
طولی نکشید که جواب کتایون دوستش آمد،وویسش را باز کرد:
-جووون، یه عکس بده ببینم ،موهاتو چیکار کردی؟
به سرعت تایپ کرد:
-الان نمیشه عکس بدم برق ها رو خاموش کردم منتظرم شاهو بیاد،ولی همه ی موهام رو فر کردم قشنگ شده ...!
یعنی امیدوارم!!
چند ثانیه پس از دیده شدن پیامش تلفنش زنگ خورد،با دیدن نام کتایون سریع پاسخ داد.
هیجانش به حدی بالا بود که ناخودآگاه خندید :
-کتی چرا زنگ زدی دیوونه الان شاهو میرسه ...
-کوفتِ کتی،دختر تو نمیگی این همه به خودت رسیدی زیادی خوش به حال شاهو خان، استاد عزیزمون میشه؟
هیجان زده سعی کرد خودش را توجیه کند:
-ای بابا کاری نکردم که،به نظرت زیاده رویه ؟بعد هم تولدشه خب ..نمیشد که با پیژامه بیام...بعدم خودش این لباس و برای تولدم خرید اگه الان نمیپوشیدمش دیگه موقعیتی پیش نمیومد تا تو تنم ببینه...!
کتی که از سادگی دیلا خنده اش گرفته بود گفت:
- نه دیوونه شوخی میکنم باهات،امیدوارم امشب بهترین شب زندگیت بشه عزیزم، فقط یکی به خوشگلی تو که لیاقت استاد ملک و داره فقط...
مکثی کرده و مردد پرسید:
-تو مطمئنی که امشب میخوای اعتراف کنی که دوستش داری ؟نمیخوای بیشتر فکر کنی ؟
مضطرب شده از حرف کتایون لبش را گزید:
-کتی ما دوسال که داریم با هم.زندگی میکنیم...
درسته اون اوایل چیزی جز یه اسم تو شناسنامه ی هم نبودیم ولی الان حس میکنم که توجه های شاهو بهم فرق کرده و اون هم دوستم داره...منم خیلی وقته که واقعا دوستش دارم،با وجود اون همه زن و دختری که دور و برشه نمیخوام که فرصتم و از دست بدم ...
البته که به کتی نگفته بود
حامله است و بیشتر از این نمی تواند صبر کند.
- چی بگم والا،ولی به نظرم باز هم صبر کن اول اون اعتراف...
باشنیدن صدای قفل الکترونیک در که خبر از آمدن شاهو میداد،دیگر به حرف های کتی محل نداده و با گفتن " شاهو اومد" تلفن را قطع کرد.
با دستانی لرزان شمع ها را روشن کرده و کیک به دست مقابل بادکنک های سفید و طلایی که کف سالن را پر کرده بود ایستاد.
قلبش انقدر محکم می کوبید که صدایش داشت گوش هایش را کر میکرد چشمانش را بسته و لرزان نفسش را بیرون فوت کرد.
بارها و بارها این صحنه را با خود تمرین کرده بود .
چراغ های حسگر با قدم های مرد به سمت سالن نشیمن یکی یکی روشن میشد.
با روشن شدن چراغ پذیرایی یکباره چشمانش را باز کرده و لب زد
"تولدت..."
با دیدن صحنه ی روبه رویش ،صدا درون گلویش گیر کرد.
ناباور به زن و مردی که آنقدری مشغول بوسیدن همدیگر بودند که حتی متوجه حضور او نشده بودند نگاه کرد.
بهت زده قدمی عقب برداشت که پاشنه ی تیز کفشش روی بادکنکی رفته و صدای ترکیدن بادکنک باعث شد تا زن ترسیده جیغ کشیده و خودش را بیشتر در آغوش مرد بفشرد...
همان لحظه شاهو سرش را برگرداند و وامانده به فرشته ای که کیک به دست میان سالن خانه اش تک و تنها ایستاده بود،نگاه کرد.
درحالیکه حتی لحظه ای نمیتوانست چشم از دخترک زیبا بگیرد لب زد:
-دیلا؟
همزمان با نامیدن دخترک،قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.
صدای بغض آلود و لرزانش تن مرد را لرزاند.
-
تولدت مبارک...!
شاهو که با دیدن اشک دیلا مستی از سرش پریده بود،زنی که درون آغوشش بود را پس زده و حیرت زده قدمی به سمتش برداشت.به سختی نفس زد:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
دخترک که حس میکرد الان است قلبش از شدت غم منفجر شود لبش را گزید مبادا هق بزند:
-خواستم سورپرایزت کنم ولی مثل همیشه تو سورپرایزم کردی....
با
اشاره اش به زن لوندی که زیادی چهره اش آشنا بود لبخند تلخی زد مگر میشد معشوقه شوهرش را نشناسد.عشق اول شاهو ملک،هورا عظیمی ...!
-سلام استاد...
زن بی آنکه کم بیاورد لبخند از خود راضی طعنه زد:
-سلام عزیزم ...مرسی از سورپرایز قشنگت حسابی غافلیگیرمون کردی...
نگاه تلخی به شاهو،شوهر و همخانه ی بی معرفتش انداخته و درحالیکه به سختی جلوس سد اشک هایش را میگرفت خم شده و کیک را روی میز گذاشت.
هرکار که کرد نتوانست جلوی لرز نشسته در صدای غمگینش را بگیرد.
-عذر میخوام که ناخواسته شب تون و بهم زدم ،من دیگه میرم سوئیت خودم
بدون نگاهی دیگر به طرف شان عقبگرد کرده و خواست به سرعت بگریزد که مچ دستش اسیر انگشتان مردانه ای شد.
- دیلا صبر کن،کجا میری؟
گردنش را چرخانده و قبل از آنکه نگاه مرده اش را به چشمان آبی مرد بدوزد،حسرت زده به دستانشان نگاه کرد.
سپس خیره در چشمان مرد،همانطور که به نرمی دستش را آزاد میکرد جوری که فقط خودشون دونفر بشنوند لب زد:
-جواب سونوگرافیم قرار بود کادوی تولدت بشه اما...دیگه نه من و نه بچه ام به تو احتیاجی داریم و نه تو به ما ...
زنگ بزن به وکیلت هرچی سریع تر کار های طلاق و بکنه
https://t.me/+1afbkfHGRUU4NmE0
https://t.me/+1afbkfHGRUU4NmE0