cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

💕عشق ممنوع💕

‌‌Yᴏᴜʀ ʜᴀɴᴅs ʙʀɪɴɢ ʟɪғᴇ ᴛᴏ ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ، ᴍʏ ʟᴏᴠᴇ دستای طِ به ‹قلبــم› زندگي میبخشه عشقم♥️✨ ☆ارتباط با ادمین☆ 👇👇 https://t.me/BiChatBot?start=sc-87745-XfjDw4W

Більше
Іран367 278Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
146
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#عشق_ممنوع🖤 #پارت497 باهاش همکاری کرده بودم اما ته دلم راضی نبودم دلم برای سام تنگ شده بود دلم می خواست هرچه زودتر من و تو این لباس‌ و این آرایش ببینه اما انگار موفق شده بودن که سام و همون پایین نگه دارن بعید به نظر می رسید اما انگار اتفاق افتاده بود کنار پنجره ایستاده بودم و به بیرون خیره شده بودم روزهای سختی پشت سر گذاشته بودم روزایی که باورم نمیشد روزایی که حتی حرف زدن در موردشون حالمو به هم می‌زد اما الان توی لحظه هایی از زندگیم بودم که بی اندازه ازش راضی بودم گذشته تلخی که پشت سر گذاشته بودم و دوست نداشتم اما همین که اون گذشته به این آینده تبدیل شده بود راضی بودم ضربه آرومی به در خورد به سمت در چرخیدم و همزمان در اتاق باز شد با دیدن قامت سام توی کت و شلوار بی نظیر و کراوات مشکی رنگش با موهایی که به سمت بالاحالت داده بود محشرتز تر از همیشه نشونش میداد مات ایستادم و بهش خیره شدم طوری غرق در این مرد شده بودم که حتی نگاه خیره اش روی خودم نمی دیدم بالاخره هر دومون انگار به خودمون اومدیم اون چند قدم به سمتم برداشت خجالت کشیدم درسته بار اولم نبود اما بازم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم و سام درست توی یک قدمیم ایستاد و با ‌عصبانیتی که توی صداش بود گفت _می‌خواستن من از دیدن تو محروم کنن اما هیچ کسی از پس من بر نمیاد میدونی که... به قول بهناز واقعاً مثل فرشته ها شدی همتا...
Показати все...
#عشق_ممنوع🖤 #پارت496 من قبلا هم یک بار این حس و تجربه کرده بودم اما اون موقع پر بودم از ترس دلهره تنهایی اجبار... اما الان دیگه تنها نبودم دیگه ترسی نداشتم خانوادم کنارم بودن و من می‌خواستم برای بار دوم به مردی که عاشقش شدم بله بگم و چه حسی بالاتر و قشنگ تر از این؟ وقتی ک آرایشگر کارش تموم شد جلوی آینه ایستادم و نگاهی به صورتم انداختم زیبا بود اما بدون و لباس سفید رنگ حتی تومنی نمی ارزید پس سریع به کمک همونا لباس و تن زدم و دوباره جلوی آینه چرخی زدم این بار دیگه خودمو نمی شناختم اینقدر سر ذوق اومده بودم خوشحال بودم که خودمم باورم نمیشد در اتاق که به اهستگی باز شد با ورود بهناز که همونجا جلوی در خشکش زد و بعد از مکث چند ثانیه گفت _بفرمایید داخل مریم خانم من اینجا یه فرشته میبینم مریم که پشت سرش امد و با اومدنش نگاهی به سر تا پای من انداخت و چشماش پر از اشک شد مهربونیش دوست داشتم این روزا بی اندازه به این زن عادت کرده بودم طوری که انگار عضوی از خانواده ام بود درست مثل ی همخون با قدم های بلند خودشو بهم نزدیک کرد و به آغوشم کشید صدای گریه اش باعث میشد منم بغض کنم اما آرایشگر با تشر رو به مریم گفت _ گریه نکن خانم گریه نکن عروس مون الان اشکش درمیاد و آرایشش به هم میریزه مریم سراسیمه اشکاشو پاک کرد و گفت _ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم آهسته صورتمو نوازش کرد و گفت _به جون پدرت به همون خدایی که هردومون میپرستیم یه لحظه احساس کردم دختر خونیه خودمو توی لباس عروس دیدم من انقدر تورو دوست دارم.... این بار من بودم که به آغوش کشیدمش و گفتم منم الان نبود مادرمو و نبود خواهرم حس نمیکنم چون تو کنارمی حسمون متقابله.. بعد از حرفهای کوتاهی و تعریف و تمجیدهای همه بالاخره اتاق خلوت شد قرار نبود تا زمان مراسم از این اتاق بیرون بیام و بهناز بهم گفته بود که به هیچ وجه نمیزاره سام بیاد بالا و منو ببینه...
Показати все...
#عشق_ممنوع🖤 #پارت495 پدرم آهسته روی بازوی سام زد و گفت _همه چیزو میدونم نمیخواد خودتو اذیت کنی شاید اگر منم جای تو بودم همین کارو می کردم. اما وقتی دخترم خودش تورو میخواد وقتی انقدر دوست داره نه من و نه تو نمیتونیم جلوشو بگیریم نمی‌تونیم جلوی احساساتش رو بگیریم پس بذار اونطوری که عشق می خواد جلو بریم انشالله که خیره... با مریم احوالپرسی کرد و بالاخره نزدیک من ایستاد و گفت _اصلاً فکر نمی‌کردم پدرت اینطور آدمه منطقی باشه خودمو بیشتر توی بغلش جا کردم و گفتم پدر منو نمیشناسی خودش عاشقه عاشق مریم ... خوب میدونه یه مرد عاشق چه حال و روزی داره پس نگران نباش و پدر منو با بقیه مقایسه نکن وقتی پدر و مریم بالاخره نشستن و پذیرایی ازشون شروع شد بهناز بازوی منو کشید و گفت _بیا بریم دختر جون بیا بریم باید لباس بپوشی آرایشگراتم اومدن پله‌ها بالا رفتم وقتی وارد اتاق شدم با چند تا لباس عروس که توی رگال آویزون شده بودن رو به رو شدم دستی روشون کشیدم و با خرسندی گفتم اینا چقدر خوشگلن انگار چشمام روی لباسا قفل شده بود که حتی آرایشگر و کسی که لباس‌ها رو اورده بود و ندیده بودم با صدای زن غریبه سراسیمه به سمتش چرخیدم و خندان سلام دادم ببخشید خانم شما رو ندیدیم با لبخند جواب داد _ به خاطر اینکه چشمتون فقط لباسها رو دید به روزترین لباس هایی هستند که میتونی پیدا کنی هم شیک هم زیبا هم ساده بالاخره یکی از لباس ها که استین بلندی داشت اما طوری بود ودرست مثل ماهی رو انتخاب کردم یه لباس ساده اما بیاندازه قشنگ وقتی کار انتخاب لباس تموم شد روبروی آینه نشستم و آرایشگر شروع کرد به آرایش کردنم چشمامو بسته بودم و خودم به دستش سپرده بودم امشب بهترین شب زندگیم بود می خواستم همه چیز عالی باشه میخواستم توی چشم سام زیبا ترین آدم روی زمین باشم
Показати все...
پارت گذاریا از فردا شروع میشه😍❤️ هر روز ۲ یا۳ پارت🥰
Показати все...
سلام دوستای گلم 😍😍 ببخشید خیلی وقته فعالیت نداریم اینجا🥺میخوام دوباره شروع کنم ولی قول بدین حمایت کنید لینکمون به دوستاتون بدین اگه نظری دارین حرفی دارین اینجا بنویسن میخونم
Показати все...
. از "تُ" چه پنهان گاهی آنقدر خواستنی میشوی که شروع میکنم به شمارش تک تک ثانیه ها برای یکبار دیگر رسیدن به "تُ".. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
Показати все...
قوی باش خوبِ من! از این دوره‌ی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد، روح خسته‌ات را بعد از این فشارهای پیاپی در آغوش بگیر و آرامَش کن. بگو چیز مهمی نیست، تو سخت‌تر از این را هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی، محکم بمان روح بلندپرواز من! قرار نیست همیشه میزبان درد باشی، روزها و اتفاقات خوب هم می‌رسند. این طاعون را هم پشت سر خواهیم گذاشت، تاریکی‌ها کنار خواهند رفت، خورشید خواهد تابید و "باسیلِ" این تباهی و درد، در آغوش آفتاب داغِ امید، خواهد سوخت. مراقبِ روحت باش و قوی بمان، "امید" تنها روزنه‌ی گریز از این تاریکی‌ست... قوی بمان... 🕊 نرگس صرافیان طوفان
Показати все...
لینک جدید پیام ناشناس نظراتتون میخونم😍❤️ 👇👇 https://t.me/BiChatBot?start=sc-557894-6bx4m1p
Показати все...
#عشق_ممنوع🖤 #پارت494 وای که چقدر از این دو نفر ممنون بودم همه کارا رو به راه کرده بودن و من میتونستم با خیال راحت از امشب لذت ببرم امشبی که حتی باورش برام سخت بود که اینقدر زود دوباره برای ازدواج با سام برنامه ریزی شده باشه با بهناز گرم صحبت بودم و نگاهم به کارها بود که با ورود پدرمو زن بابام حیرون به سمتشون نگاه کردم پدرم تازه انگار این بار بود که به اطراف نگاه می کرد مریم که طوری به اطراف خیره شده بود که انگار تا به حال همچین خونه ای ندیده بود. درست بود منم قبل از اینکه پام به این خونه برسه همچنین خونه ای ندیده بودم به سمتش رفتم و هر دو نفرشون را باهم بغل کردم و گفتم خوش اومدین بابا ممنون که اینجایی پدرم دستی روی سرم کشید و گفت _تازه این بار میتونم اینجا ها رو نگاه کنم این داماد ما انگار خیلی پولداره با صدای بلند خندیدم و گفتم حالا کجاشو دیدی این فقط یه گوشه از پول‌های این مرد به خاطر همینه که تورش کردم مریم آهسته روی شونم زد و گفت _دختر خوب این حرفا چیه که میزنی شوهرت میشنوه و این بار خربیارباقالی بار کن شونه ای بالا انداختم و گفتم من از هیچ کسی نمی ترسم برادر شوهرم همین جا وایساده همگی باهم خندیدن و مریم آهسته کنار گوشم گفت _ دختر چقدر بزرگه این خونه چقدر قشنگه بیخیال گفتم برای من اهمیتی نداره مهم اینه که سام پیشم باشه وگرنه چه فرقی میکنه که این خونه بزرگ باشه یا نباشه بالاخره سام از طبقه بالا دل کند وقتی از پله ها و پایین می‌آمد با دیدن پدرم دست و پاشو گم کرد و من کاملا اینو احساس کردم وقتی نزدیکمون می‌شد اول رو به پدرم کرد و گفت _سلام خوش اومدین پدرم جوتبشو به گدمی داد و سام دوباره به حرف اومد _ به خاطر تمام این مدت از تو معذرت می خوام واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم که شما منو ببخشید نمی خوام منو یه ادمه دمدمی مزاج که روی حرفش واینمیسه بدونید من واقعا همتا رو دوست دارم و می خوام باهاش یک عمر زندگی کنم اگر کاری کردم اگر ناراحتی پیش آوردم فقط و فقط بخاطر دختر خودتون بود و بس... امیدوارم درکم کنید
Показати все...
#عشق_ممنوع🖤 #پارت493 خبری که سمیر داده بود چنان مارو به هیجان آورده بود که خستگی از یادمون رفته بود بالاخره از اسارت بازوهای سام رها شدم و خودم به کمدمون رسوندم هنوز هم لباسام اینجا بود تمیز و مرتب آویزان شده بودن و خوب میدونستم که سام هر روز چقدر این لباسا رو نگاه میکرده. یکی از لباس ها رو که شومیز قرمز رنگ و لگ سفید رنگی بود بیرون کشیدم و با استرس تن زدم سام خندون به همه حرکات من نگاه می کرد و بالاخره با خنده گفت _معلوم هست داری چیکار می کنی دیوونه شلوارتو پشتو رو پوشیدی نگاهی که به شلواری که پا کرده بودم انداختن کلافه از تنم جدا کردم و دوباره درست پوشیدش سام هنوزم داشت به من میخندید به سمتش رفتم آروم روی سینه اش زدم و گفتم آره بخند تو که عین خیالت نیست من باید برم ببینم و پایین دارن چیکار میکنن انقدر ذوق دارم برای اینکه دوباره می‌خوایم عروسی کنیم عین بچه‌ها ذوق کرده بودم و سام از این ذوق کردن من خندش گرفته بود دستم و کشید و دوباره توی بغلش افتادم نگاهی به صورتم انداخت و گفت _از این کار را نکن کار دست خودتت میدیا یه کاری می کنم بعد پشیمون بشی ترسیده خودمو کمی عقب کشیدم و گفتم مثلا چی کاری؟ من و روی تخت انداخت روی تنم خیمه زد و گفت _ از این کارهایی که میدونم اگه الان دوباره ازت بخوام جیغ و دادت میره هوا طوری جفتک انداختم که بالاخره از زیر دست و پاش بیرون خزیدم و گفتم تو رو خدا بی خیال شو کلی کار داریم حرفم تموم نشده از اتاق بیرون زدم و صدای شلیک خنده سام توی راهرو پیچید خوب میدونستم حتی این خونه بعد از این همه وقت داره صدای خنده‌های این مرد و میشنوه و چقدر در و دیوار این خونه ذوق دارن برای شنیدنش خودم وبه طبقه پایین رسوندم با دیدن اون همه ادم که مشغول چیدن میز و صندلی ها بودن و هر کسی مشغول کاری بود با ذوق دستام به هم کوبیدم و دور خودم چرخیدم و گفتم اخ جووون دوباره دارم عروس میشم چون با صدای بلند حرفن زده بودم همه خدمه یا هر کسی که اونجا بود با تعجب به من نگاه می کردن شرمنده سرمو پایین انداختم و خودمو بهه سمیر رسوندن گفتم خیلی گند زدم مگه نه؟ آبروم رفت آهسته روی بینیم زد و گفت _مهم نیست اصلا اهمیتی نداره مهم اینه که توی ذوق داری و حالت خوبه مهم اینه که برادرم داره عشق وحال میکنه و دوباره صدای خنده اش توی این خونه بلند میشه به چیزی اهمیت نده هرکاری که دوست داری بکن تازه یادم افتاد و با چشمای گرد شده گفتم امشب عروسیمونه اما من لباس عروس ندارم خندون منو به سمت بهناز فرستاد و گفت _ لباس عروس هم بهناز آماده کرده فکر اینجاشم نکن
Показати все...