دنیایترجمه××منتظرشباش_ناگهانتو
کانالی با سه ترجمه همزمان: 🏅منتظرشباش 🏅ناگهانتو 🏅تظاهرنکن کانال کتابهای فروشی ما: https://t.me/world_of_translates
Більше7 845
Підписники
-1024 години
-667 днів
-15830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#Suddenly_You
#Part_199
#مترجم_پردیس
آماندا با صدای لرزانی گفت:
_ آقای دولین!
نفسش بالا نمیآمد، جک او را در برابر قفسه کتاب تکیه داد و درحالیکه بدن قدرتمندش تقریباً بدن او را لمس میکرد مقابلش ایستاد.
_ فکر میکنم بیشازحد نوشیدین.
_ من مست نیستم. چرا اینقدر برات سخته که باور کنی من میخوامت؟
آماندا احساس کرد که دستان گرم او دو طرف سرش قرار گرفتند و سرش را بهآرامی میفشارد. لبهای جک با بوسههای ملایم و سوزانش پیشانی، گونهها، بینیاش را لمس کرد که آتش را به سطح پوستش کشید.
او آرام صحبت میکرد و نفسهایش که رایحهٔ عرق میداد آماندا را نوازش میکرد.
_ سؤال من اینه که، آماندا... آیا تو هم منو میخوای؟
کلمات در درون آماندا بال میزدند و بههم برخورد میکردند، درحالیکه آنقدر بدنش با میل و رغبت بهسمت او کشیده میشد که دیگر نمیتوانست خودش را از فشردن به بدن عضلانی جک باز دارد.
جک او را بهسمت خود کشید و پهلوهایش را به جلو کشاند تا جاییکه بدنهایشان بهاندازهای که لایههای لباسشان اجازه میداد بههم بچسبد.
آسودگی محکم قفل آغوش او بودن و نزدیکی تنهایشان بههم و بودن دستانش روی تنش آنقدر زیاد بود که آماندا نتوانست جلوی نفس تیز و ناگهانیاش را بگیرد.
سر جک در گلوی برهنهاش فرورفت، بوسید، چشید و زانوهای آماندا از احساساتی که درونش موج میزد میلرزید.
جک زمزمه کرد:
_ آماندای زیبا.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
🔥 26👍 8❤ 8🥰 3
24000
#Suddenly_You
#Part_198
#مترجم_پردیس
او چنان زندگی معمولی داشت و دولین مانند یک ستارهٔ دنبالهدار در آسمان درخشان بهنظر میرسید.
پس از چیزیکه بهنظر یک ابدیت میآمد، شام پایان یافت و مهمانان به گروههایی جدا از هم تقسیم شدند، چند مرد برای نوشیدن سر میز ماندند، برخی از خانمها برای صرف چای در سالن گِرد هم جمع شدند، درحالیکه بسیاری از هردو جنس برای خواندن سرود پشت و اطراف پیانو جمع شدند.
آماندا آماده پیوستن به گروه دوم شد، اما قبلاز اینکه به پیانو برسد، دست دولین دور آرنجش حلقه شد و صدای عمیق او در گوشش زمزمه کرد.
_ باهام بیا.
آماندا جسورانه پرسید:
_ کجا داریم میریم؟
_ برای پیدا کردن یه پناهگاه دنج پشت داروَشها.
طرز بیان معقول و مؤدبانهاش نمیتوانست میل خروشان درون چشمانش را پنهان کند.
آماندا که بین خنده و اخطار دادن مانده بود هشدار داد:
_ دنبال دردسر رسوایی میگردی.
_ و آیا تو از رسوایی میترسی؟
جک، آماندا را از در اتاق نشیمن بهسمت راهروی تاریکی راهنمایی کرد.
_ پس بهتره پیش دوست محترمت هارتلی بمونی.
آماندا صدای مبهوتی از ناباوری درآورد.
_ نکنه داری به اون نجیبزادهٔ بیوه حسادت میکنی...
دولین زمزمه کرد:
_ معلومه که بهش حسادت میکنم. من به هر مردی که بهت نگاه میکنه حسادت میکنم.
او آماندا را درون اتاق بزرگی که غرق در سایه بود و بوی چرم، پوست و تنباکو میداد کشید.
باوجود تاریکی آماندا متوجه شد که آنجا کتابخانه بود و قلبش از اینکه با او تنها شده از هیجان میلرزید.
دولین با لحن خشمگینی ادامه داد:
_ من همهٔ تو رو برای خودم میخوام. من میخوام همه اون آدمای لعنتی از اینجا برن.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
👍 21❤ 14🥰 8
22400
#Suddenly_You
#Part_197
#مترجم_پردیس
آماندا شمارش غذاهای لذیذ مختلفی که به او تعارف میشد را بهخاطر نداشت. چهار نوع سوپ، از جمله لاکپشت و خرچنگ و چندین بوقلمون کبابی با سوسیس و سبزیجات سرو شد.
یک رژه بیپایان از مستخدمین که بشقابهای گوشت گوساله غوطهور در سس بشامل، کاپون، به همراه نان شیرین، بلدرچین و خرگوش کبابی، گوشت گوزن، تخم قو و مجموعهٔ خیرهکنندهای از کاسرولهای سبزیجات را برای مهمانان به ارمغان میآوردند.
پودینگهای درست شده از ماهیهای عجیب و غریب و شکاری در کاسههای نقرهای که بخار از آنها بلند میشد، سینیهایی از میوهها و سالادهای لوکس و بشقابهای کریستالی مملو از شکلاتهای مغزدار درون ظرفهای شراب هوش از سر میپراند.
حتی ساقههای لطیفی از مارچوبه وجود داشت که هنوز فصلش نرسیده بود بنابراین در زمان کریسمس بسیار ارزشمند بود.
همانقدرکه آماندا از این غذاهای شگفتانگیز لذت میبرد، بهسختی از آنچه میخورد آگاه بود، با این حال شیفتهٔ مردی بود که کنارش نشسته بود. دولین فوقالعاده دلربا بود و داستانهایی را با چنان ذوقی که مطمئناً از میراث ایرلندیاش سرچشمه میگرفت، تعریف میکرد.
درد شدید و شیرینی در آماندا شکل گرفت، دردی که ربطی به شرابی که نوشیده بود نداشت. او میخواست با دولین تنها شود، میخواست او را فریب دهد و تصاحب کند، حتی برای مدتی کوتاه.
از دیدن دستان جک دهانش خشک شد. گرمای باورنکردنی تن او را در برابر بدنش بهیاد آورد... و میخواست دوباره آن را احساس کند.
میخواست جک را به درون خودش بکشاند... میخواست که آرامشی جسمانی، هردویشان را دربرگیرد، تا آرام و شاد در آغوش هم دراز بکشند.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #ناگهان_تو با قیمت #38 تومن 😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
👍 26❤ 7🥰 5
21700
#Wait_for_It
#Part_221
-من ساعت ۷ کارم تموم میشه، بعدش میام دنبال لویی...
برای یک لحظه کوتاه خیلی آزاردهنده، به این فکر کردم که به مامانم نگم دوستش دارم. هر دفعهای که تلفن رو قطع میکردم، مطمئن میشدم که بهش بگم. این کار رو برای تمام کسانیکه دوست داشتم انجام میدادم؛ اما به همون سرعتی که فکرش توی ذهنم اومد، فهمیدم که نمیتونم این کار رو بکنم. مهم نیست که چقدر عصبانیام. برای همین سریع گفتم:
-دوستت دارم، خدافظ.
تلفن رو روش قطع کردم و حتی در این مورد احساس بدی هم نداشتم.
من کارهای احمقانه و خودپسندانه زیادی توی زندگیم انجام داده بودم، اما نمیخواستم هیچوقت لویی و جاش تحت تأثیر هیچکدوم از این تصمیمات قرار بگیرند، هیچوقت. اما مامانم روی من پا گذاشت و حتی اگه من باید از لویی میپرسیدم که حالش خوبه، کاری کرد احساس کنم پستترین آدم روی کره خاکیام.
فکر میکنم من داشتم بهترین تلاشم رو میکردم. بیشتر اوقات خیلی خوب از عهدهاش برمیام.
"بیشتر دقت کن."
اوه پسر، مثل این بود که بهم مشت زده باشه. من قطعاً بهشون توجه میکردم. چطور تونست طوری رفتار کنه که انگار نمیکنم؟
حرفهاش روی سینهام سنگینی میکرد و من اجازه دادم قلبم محور حرفهای مامانم بچرخه. تازه یه نفس عمیق و لرزون کشیده بودم که شنیدم:
-دایانا.
توی جهت مخالف من که ایستاده بودم، به معنی واقعی کلمه در سه قدمی اونطرفتر از من، تریپ و دالاس دقیقاً خارج سالن تتو، کنار اغذیهفروشی که من توی قدمرو رفتنم گاهی جلوش وایمیستادم، بودند. عالی شد. حرفام رو شنیده بودند؟
یهکم کمجون به تریپ که اسمم رو صدا زده بود سلام کردم.
-سلام.
اون حتی سعی نکرد که وانمود کنه نشنیده.
-عسلم، حالت خوبه؟
📣📣📣📣
🏅برای خرید #رمان #منتظرشباش ❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
👍 34❤ 7🥰 7🤔 2
36800
#Wait_for_It
#Part_220
با یک صدای یواش و ملایم گفتم:
-باشه متوجه شدم. ممنون که دنبال لویی رفتی. بهم بگو که بهخاطر ویزیت دکتر چقدر بهت بدهکارم و من پولشو بهت می…
-تو نباید بهم پولی بدی.
خب، قد جهنم مطمئن بودم که نمیخوام حتی یک سنت بهش بدهکار باشم، نه بعداز حرفهایی که بهم زد.
-نه، من پولشو بهت میدم و پول داروهاشو. همین الآن به مدرسه جاش زنگ میزنم و چکش میکنم. ممنون که دنبال لو رفتی.
مامانم انگار که فاصلهای رو که داشتم بینمون ایجاد میکردم رو حس کرده باشه گفت:
-لازم نیست که از من تشکر کنی.
رابطه ما همیشه همین بوده: اون چکشوار همهچی رو میکوبه توی سرم و تا بعدش هم خودش رو نگران نمیکنه که چه آسیبی داره میرسونه. نمیخواستم خیلی به این فکر کنم چقدر هرازگاهی شبیه هم میشیم.
-خب، من میخوام که تشکر کنم. اگه جاش حالش خوب نباشه به لارسنها زنگ میزنم و میبینم اونا میتونن برن دنبال جاش که تو مجبور نباشی بری. تو بهاندازهٔ کافی تو زحمت افتادی. ممنون.
-دایانا…
-من باید برگردم سرکار. اگه مورد اورژانسیه به محل کارم زنگ بزن. من شماره سالن رو به مدرسه دادم، اما حدس میزنم که اونا ننوشتنش. مطمئن میشم که شماره تو رو از لیست مخاطبین پاک کنند.
اون گفت: اینطور نباش.
چطوری میتونستم باشم وقتی اون تماموقت، عشق و تلاشی رو که وقف لویی و جاش کردم رو توی چند ثانیه به باد داد. چطوری؟ من هر کاری براشون نکردم ولی کارهای زیادی رو کردم و هیچکس نمیتونه بگه من اونا رو تو اولویت قرار ندادم.
اما این دقیقاً چیزی بود که مامانم گفته بود و من خیلی بیشتر از اون که باید ناراحت شده بودم. فکر نکنم اون هیچوقت چیزی رو که به من گفت به برادرم گفته باشه اگه نمیتونست از سر کارش بره دنبال بچهها.
❤ 23👍 14🥰 5😢 1
35800
#Kiss_of_Midnight
#Part_18
#مترجم_روحسفید
صدا از کوچهی باریکی در سمت راستش میآمد. توسط دیوارهای بلند سیمانی که مثل صدا خفهکن عمل میکردند، کاهش یافته بود، پیادهروی تقریباً تاریک، عابرین پیاده را ناامید میکرد و غرشهای ضعیفی که شبیه صدای حیوانات بود، به خیابان میرسید. گابریل نمیتوانست منشأ صداهای بیمارگون و لزجی را که خون را توی رگهایش منجمد کرده و آژیر هشدار را در تکتک رگهای عصبی بدن به صدا در آورده بود، مشخص کند.
پاهایش حرکت کرد. نه برای دور شدن از آن صداهای پریشانکننده، بلکه به سمت آنها میشتافت. تلفنش را مثل پاره آجر در دست گرفته بود. نفسش را حبس کرده بود. تا قبل از اینکه چند قدم به سمت ورودی کوچه بردارد و چشمش به تعدادی هیکل پیش رویش بیفتد، نفهمیده بود نفسش را نگه داشته.
ارازل چرمپوش با عینک آفتابی.
روی دستها و زانوهایشان خم شده بودند، به چیزی چنگ میکشیدند و پاره پارهاش میکردند. زیر نور خیابان، گابریل تکه پارچهای را کنارشان دید، زیرپیراهنی پانکی بود، لکه لکه و پاره پوره.
گابریل انگشتش را روی دکمهی تکرار تماس گوشیاش نگه داشت و به آرامی کلید کوچک را فشار داد. آن طرف خط سکوت بود، سپس صدای اپراتور پلیس، مثل شلیک توپ، فضای شب را متلاشی کرد.
«نهصد و یازده. چه موردی پیش اومده؟»
یکی از موتورسوارها به خاطر این مزاحمت غیر مرقبه سرش را چرخاند. نگاهی وحشیانه و مملو از نفرت، مثل خنجر گابریل را سر جایش میخکوب کرد. صورت مرد خونی بود، خون لخته شده روی صورتش برق میزد. و دندانهایش! به تیزی دندان حیوانات بود__ اصلاً دندان نبود! مثل نیشی بود که به سمت گابریل برهنه شده، مرد دهانش را باز کرد و به طرزی وحشتناک و هیسهیس کنان و با عصبانیت به زبانی خارجی حرف زد.
تلفنچی یک بار دیگر گفت: «نهصد و یازده. لطفاً مورد اورژانسیتون رو گزارش بدین.»
👍 26❤ 6😢 5🤔 3
37503
#Kiss_of_Midnight
#Part_17
#مترجم_روحسفید
با باز کردن در سنگین کلاب و بیرون رفتن، هوای سرد و یخی شب به صورتش خورد. از اولین سری پلههای سیمانی پایین رفت، به نفسنفس افتاده بود، مطمئن نبود چه در انتظارش است، زنی بود در برابر شش نفر که احتمالاً هم مواد کشیده بودند و هم جزو گروه تبهکاری بودند. ولیکن آنها را ندید.
رفته بودند.
گروهی از جوانان اهل وقنتگذرانی در کلاب خرامان از پلهها بالا میآمدند، یکی از آنها ادای گیتار زدن درمیآورد و باقی دوستانش راجع به دیوانهبازی دیرهنگام آن شب قیل و قال میکردند.
گابریل گفت: «سلام.» تقریباً گمان میکرد بدون توجه از کنارش رد میشوند. ایستادند، به رویش لبخند زدند، به خاطر بیست و هشت ساله بودنش، از تمام آنها ده سالی بزرگتر بود.
کسی که سرگروه به نظر میرسید گفت: «چه خبره؟»
گابریل مردد شد: «از شماها کسی__» مطمئن نبود چیزی که دیده واقعیت داشته یا در واقع یک رویا بوده. «شماها دعوایی رو که چند دقیقه پیش اینجا اتفاق افتاد، دیدین؟»
سر گروه گفت: «کتککاری بوده؟ چه عالی!»
یکی دیگر جواب داد: «نه رفیق. تازه رسیدیم. هیچی ندیدیم.»
از کنارش گذشتند، از باقی پلهها بالا رفتند، و گابریل فقط تماشا کرد و با خودش اندیشید شاید دارد عقلش را از دست میدهد. پایین رفت و کنار جدول ایستاد. کف زمین خونی بود، ولیکن پانکی و مهاجمینش ناپدید شده بودند.
گابریل زیر نور چراغ خیابان ایستاد و بازوانش را مالید تا گرم شود. سرش را به دو طرف خیابان گرداند، دنبال نشانهای از خشونتی گشت که چند دقیقه قبل شاهدش بود.
خبری نبود.
و بعد... صدایش را شنید.
❤ 24👍 5😢 3
36900