cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

لاوندر

💜رمان لاوندر در حال تایپ.. نویسنده: طوفان خاموش( پریسا ) رمانهای دیگه من: " فستیوال مارتینی الارز هتل‌شیراز رقاص شرور موسیقی شب" پیج اینستاگرام نویسنده: http://instagram.cam/toofane_khamoosh

Більше
Рекламні дописи
43 717
Підписники
-11624 години
+1 2397 днів
+3 11130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پارت جدید و واکنش آرمین🥲👆 عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Показати все...
پارت جدید و واکنش آرمین🥲👆 عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Показати все...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Показати все...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Показати все...
🥺
Показати все...
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم! در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره! اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد: - هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت قلبم مثل جوجه به سینم می‌زد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت می‌افتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود! هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد: - جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود! کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد می‌زدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من می‌چرخید که غریدم: چشماتو ببند نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن! جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام -بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟ سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد: -دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی -صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا -آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد: -می‌گفتی؟! آب دهنمو قورت دادم: -خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره باشه ببین آدم بدی به نظر نمی‌رسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری با پایان جملم اسلحشو آورد پایین: -پاشو درو قفل کن سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد: -در بالکنم ببند در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش می‌خواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت: -دختر خوبی باش با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم: -نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک می‌کنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه خیره تو چشمام موند مردونه لب زد: -نمی‌خوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم یخ زدم دستشو پس زدم: -نه نه ترو خدا نه این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور می‌کنن اما نمی‌خوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد: -به خدا به کسی چیزی نمیگم کلافه چشماشو بست: نمی‌تونم اعتماد کنم -پس چرا من باید اعتماد کنم؟ آروم غرید: چون مجبوری و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد: -جیکت در نمیاد دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت. دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید: - هیشش بابات الان می‌شنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت می‌کردم ببین کاریت ندارم حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد: -دخترم؟ داری گریه می‌کنی بابا دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم: -چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم می‌دونی که -ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمی‌رم ازینجا هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم: -خیلی عوضی هیچی نگفت کنار تختم نشست: -پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود! https://t.me/+4tBmcgyNMeRiNWFk https://t.me/+4tBmcgyNMeRiNWFk
Показати все...
Repost from N/a
عه... تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟! باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟! لالی...عقلتم پوکه؟! حتما باید اینجارو نجس می‌کردی حرومزاده؟! دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت این حال دست خودش نبود _کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چطور ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از اینجا گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز تن هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید دختر با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت و اکرم تشر زد _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی منو نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Показати все...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
#پارت_۴۰۷ #پارت_واقعی تنها چند ثانیه زمان برد جای گرفتن موبایل کنار گوشش و پیچیدن صدای بم و مردانه او در حیاطی که یکی از گلبرگ های گلِ آهارش درست مانند یک فیلم کند شده،پس از پیچیدن رایحه‌ی بی‌نظیرش در فضا به روی زمین افتاد: _سحر خیز شدی یا کلا نخوابیدی؟! انگشتانش به دور بدنه‌ی گوشی سفت شدند و چرا بغض کرده بود.چرا قلبش برای لحظه ای دچار حالتی ناشناخته شده بود؟ممکن بود برای این باشد که با شنیدن صدایش برای چند لحظه باز هم آن آغوش را تصور کرد و نتوانست بگوید که حسش واقعی نبوده است: _سَ..سلام! تمام توانش را جمع کرد.هرچه نیرو داشت را برای نشان ندادن لرزش صدایش به کار گرفت تا همین کلمه‌ی ساده را بیان کند _خب..می‌شنوم... دهان باز کرد تا چیزی بگوید،اما درست همان ثانیه دردی کوتاه و طاقت فرسا در قسمتی از سرش پیچید: _عاای..! صدای ظریف و دردناکی که از دهانش به بیرون رانده شد کوتاه و آرام بود اما توانست اخم های امیر را در هم قفل کند،آنقدری که میانه راه در جا ایستاده و لب بزند: _احتمالا زنگ نزدی که این و بگی! لحنش،این که هیچ اثری از شوخی در آن دیده نمی‌شد و کاملا جدی بنظر می‌رسید،موجب شد دخترک با تصور اینکه تا دقایقی پیش برای چه کسی نفس هایش تند شده و اشک ریخته است با حرصی خنده دار که ناخودآگاه در وجودش رخنه کرده بود بگوید: _نخیرم..بادوم موهام و چنگ ز... گویی تازه فهمید در حال گفتن چه چیزی است،بی آنکه فعل جمله اش را کامل کند،لب زیر دندان کشید.چرا هر بار باید جلوی این مرد یک نمایش سراسر مسخره و ضایع را به اجرا می‌گذاشت؟ آن سوی خط اما،امیر حین بالا بردن پایش برای نشستن روی موتور،تک ابرویی بالا انداخته و بیخیال گفت: _موی بلند دردسرای خودش و داره! و این چه معنی ای می‌داد جز اینکه او می‌داند قد موهای دخترک چه اندازه است؟چه معنی داشت جز هشدار این مورد که من موهای مواج و به رنگ آسمان شبت را دیده ام؟! چشم های دخترک درشت شد و صدای ضعیف رها شدن نفسی که با شنیدن آن حرف چند ثانیه درون سینه‌اش حبس کرده بود؛به گوش مرد رسید.زبانش انگار قفل شده بود و ذهنش در حال پردازش اینکه مرد چگونه توانسته موهای او را ببیند؟! نمی‌دانست مردی که با یک ژست آسوده،آرام و بیخیال،انگار نه انگار آن شخصی که تا دقایقی پیش با بالاترین سرعت ممکن میان کوچه های تنگ و تاریک می‌دویده او بوده،رقص موهای پر پیچ و تاب او را در همان خانه ای که حال درونش قدم می‌زد دیده است. و چقدر بد جنس شده بود که با لبخندی یک‌وَری در حال شنیدن نفس های دخترک بود و کلامی به زبان نمی‌آورد. _من...من اشتباهی بهتون زنگ زدم..یعنی دستم خورد! به قدری هل شده بود که خودش هم نمی‌دانست این حرف را از کجا آورده است.گویی کسی که امشب نزدیکی تخت حیاط ایستاده و یک دست به کمر تکیه داده،نفس نبود.و می‌شد گفت نفس هر گاه که مخاطب حرف هایش این مرد بود؛آن نفس همیشگی نبود؟! آن سمت خط،امیر با همان لبخند یک وری،باز هم ابرو بالا انداخت و برای برداشتن کلاه کاسکتی که در قسمت جلویی موتور بود دست دراز کرد: _خیلی خب.پس فعلا.. _نهه! نه آنکه اخم کند اما حد فاصل میان ابروهایش کمتر شد و دستی که در حال فاصله دادن موبایل از گوشش بود را به سر جای قبلی خود بازگرداند.جدیت در صدایش طنین انداز شد وقتی که پرسید: _چی شده؟! _شما..حالتون...خوبه؟! می‌خواست مطمئن شود،می‌خواست از زبان خود او بشنود که حالش خوب است و آن وقت باور کند تمام آن صحنه ها تنها یک خواب بوده است.و چرا حس می‌کرد اگر او را از نزدیک می‌دید تپش های قلبش آرام می گرفتند؟ _شما..کِی بر می‌گردید..یعنی..اصلا..بَر..بر می‌گردید؟! _دلت تنگ شده؟ بدون مکث گفت.سریع و ضربتی گفت و ندانست چه بر سر قلب بی‌نوای دخترک آمد وقتی ریتم تند شده‌اش پشت سر هم پرسید: " آیا واقعا دلتنگ او شده ای؟"باید باور می‌کرد که دلتنگش شده است؟ نفس شاید او را نمی‌دید اما کنجی از ذهنش،توانست لبخند محو مرد را حین زدن چنین حرفی تصور کند و لعنت به آن لبخند های مردانه اش! _زمان اومدنم مشخص نیست...ولی فعلا میتونی چشم به راه باشی! اذیتش می‌کرد؟باید باورش می‌شد مرد در این ساعت از نیمه شب شیطنتش گل کرده و سر شوخی را با او باز می‌کند؟! _چشم به راه شما نیستم..! موتور روشن شد و امیر با همان لحنی که توانسته بود حرص دخترک همیشه آرام را در بیاورد بیخیال تر از قبل لب زد: _از اونجایی که سابقه‌ات تو دروغ گفتن زیاده،نمیشه به حرفت اعتماد کرد..! کلاه کاسکت را با دست آزادش اندکی بلند کرده و حین قرار دادنش به روی ران پا پر شیطنت ادامه داد: _الانم برو بخواب...چشم به راه موندن انرژی زیادی می‌خواد..! خلاصه ای از پارت های ۴۰۷ تا ۴۱۱ رمان🥹 لینک این رمان فقط تا ۲۴ ساعت قابل استفاده هست پس به هیچ وجه از دستش ندید👇🏻🔥 https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0 https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0 https://t.me/+5k5VmLXx5E0zMTE0
Показати все...
Repost from N/a
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
Показати все...
لاونــــدر💜 #Part617 با نفرت بهش خیره شدم این مرد، اونی نبود که اجازه نمی‌داد کسی به حریمش چشم بدوزه! _ قراره هر روز بیارمش اینجا پیپ رو خاموش کرد و دوباره به مهام چشم دوخت _ پرستار بچه ای یا آرایشگر؟ چشم هام گرد شد فکر نمی‌کردم مادری کردن برای بچه ام رو مثل انجام وظیفه ببینه! قبل از اینکه جوابی بهش بدم کارگرها با دیدن در باز اتاق، وارد شدن و وسایلام رو داخل آوردن مهام رو روی زمین گذاشتم تا بازی کنه با اولین قدم هایی که برداشت صدای جیغ کفشش به گوش رسید آرمین تند سمتم برگشت _ کفش دیگه ای نداشت؟ اینجا باعث آزار بقیه میشه! دلم می‌خواست خرخره اش رو می‌جویدم یک سال تمام بچه رو به تنهایی بزرگ کرده بودم حالا اومده بود و احساس مسئولیت که نداشت هیچ فقط می‌خواست درد من رو بیشتر کنه به تندی توپیدم _ نه کفش دیگه ای نداره! رو به کارگرها کرد _ وسایلا تموم شد برید با آقای کرمانی حساب کتاب کنید صدای زنگ گوشیم بلند شد دوباره مهیار بود تماس رو وصل کردم _ سلام داداش _ چیکار می‌کنی مدیا چرا نمیای؟ فریبا اومده خونه نگاهی به ریخت و پاش ها انداختم و سر بلند  کردم آرمین روی صندلی نشسته بود و مستقیم بهم نگاه می‌کرد پارتهای جلوتر و بیشتر از لاونـــ❤️‍🔥ــدر توی vip 👇‌ https://t.me/c/1409935253/46917
Показати все...