به زودی
ترجمه شده :سه جلدی مونت:جلد سوم فروشیست.سه جلدی وحشی:شاهزاده وحشی،پرنسس آهنی،جلد سوم خاندان سلطنتی رذل،درپس این نقاب پارت گذاری پادشاه نیمه اصیل: هرروز ارتباط با مترجم: @sadamkarbert
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
1 204
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
سلام خواننده های عزیز، اینم فایل پادشاه خدمت شما💋...تا یکماه دیگه این چنل کاملا بسته میشه..لطفا برای خوندن بقیه ترجمه به چنل خارق العاده مراجعه کنید
2 535130
3 0975050
بچه های پارتهای ادامه ماگنولیا از دیشب در چنل نشاط جان شروع شد ...هرکی شروع نکرده بره بخونه🌺
3 24340
#رمانمحدویتسنیداره 😰🥳
****
رمان های خارجی دوست داری بخونی ولی انگلیسی بلد نیستی 🤦♀
رمان های ترجمه شده همش سانسور شده اس دوست داری صحنه دار بخونی 😻
کاری که نداره بیا این کانال کلی رمان های ترجمه شده بدون سانسور داره🙀
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q
اینم لینک اش بدووو تا فیلتر نشده😈
داستان راجب پسریه که ناخواسته صاحب تمام داراییهای پدرش میشه و با وکیل شرکتش وارد روابطی میشه که چندان هم به شغلش مربوط نیست😋😍
🚫🔥🚫 🚫🔥🚫
30600
پسره میخواد وسط شرکت وکیلش را روی میز خم کنه و...😱❌
- بکش پایین...
از پروییش چشمام گرد شد اینجا وسط شرکتش میخواد چیکار کنه!
-چییی؟؟!
-اون پرده لعنتی را بکش پایین!
زیرلب اهانی زمزمه کردم و به طرف کرکره رفتم هنوز کامل کامل نکشیده بودمش که صداش باز اومد:
-بیا اینجا...
برگشتم و دیدمش که به روی پاش میزند...
-وسط شرکتیم!!
-باشیم کاری باهات ندارم که...
خیالم کاملا راحت نشده بود... از این پسر سرکش بعید نبود همینجا وسط شرکتش و تو اتاق کار قدیمی باباش ترتیبم را نده به همین خاطر با احتیاط به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم احتیاطم خیلی دووم نیورد و با کشیده شدن دستم اجبارا روی پاش نشستم دستش را اروم میون موهام برد و صورتم را جلو کشید و یه سانتی متری لبهام پچ زد:
-وقتی میگم بیا اینجا یعنی دقیقا بیا اینجا!
سعی کردم بلند شم که با حس کردنش اونم دقیقا زیرم خشکم زد! کی وقت کرده بود انقدر سخت بشه!؟
-میبینی چه بلایی داری سرم میاری دلبر؟
وقتی حرف میزد نفسهای داغش تو صورتم پخش میشد و باعث شد لبهام کمی فاصله بگیرند و نفسم هیس کنان از لاش در بره!
-جوری سختم میکنی که دلم میخواد همینجا روی همین میز و وسط همین اتاق برای بار هزارم تصاحبت کنم!
نفس بریده پچ زدم:
-من که کاری نکردم...
دستش لای موهام چنگ شد و سرم را نزدیکتر کشید طوری که فاصلهای بین لبهامون باقی نموند اما نبوسید و رو لبهام لب زد:
-لازم نیست کاری کنی... همین که نزدیکم باشی کافیه برای خواستنت... برای اینکه همینجا روی میز خمت کنم و تصاحبت کنم...
سایش لبهاش به روی لبهام مستم کرده بود تو چشمهای خمارم خیره شد و ادامه داد:
-حالا تو بگو... دوست داری همینجا روی همین میز خمت کنم؟
بینفس، نفس زدم:
-آره...
و هنوز کلمه کاملا از دهانم خارج نشده بود که...
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q
⚠️رمانی پر از صحنههایی که مناسب هر سنی نیست
📛ورود افراد زیر 18 سال اکیدا ممنون📛
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q
26600
#پارت39
#برترینرمانتخیلیبهسبکترجمه
من از همون اول تورو واسه خودم میخواستم!دلیل مجازاتت هم این بود میدونستم با خبر مجازات شدنت تورو فراری میدن و بعد میتونم به دور از هر قانون و عرفی تورو برای خودم داشته باشم پس فکر کردی با اون تیرهای سمی که بهت زدن چطور زنده ای؟باز هم من تورو از مرگ نجات دادم ،من از اون احمقا خواستم تورو پیدا کنن ولی اونا بهت آسیب زدن منم تک تک اون افراد رو مجازات کردم جن های تیرانداز احمق!
با این حرف به الفردا نزدیک شد و دستش را نوازش گونه به روی صورت او کشید
الفردا از هرم نفس های گرم او و نوازش دستش در خود جمع شد و پسش زد
_تو حق نداری به من نزدیک بشی!هر فکری که با خودت کردی خیالی بیش نیست آرزوی با من بودن رو به گور میبری!
از چشمانش شهوت شعله کشید لبخندی زد و گفت
_تو اینجا زندانی منی و قدرت هیچ کاری نداری بهتره رام من باقی بمونی تا به جفتمون خوش بگذره
الفردا دستش را بالا برد و تمام خشمش را در گوش او کوباند
_من بمیرم هم تن به این ذلت نمیدم!
دستش را روی صورت گذاشت
_اوایل قصد داشتم انتقام پدرتو از تو بگیرم ولی پشیمون شدم چون میتونستم تورو تصاحب کنم
الفردا فریاد کشید
_مرگ رو به با تو بودن ترجیح میدم مردک رذل
#بنر_دروغ_نیست❌
#توصیهویژهازدستشندین👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAE-Nfs3UUDOjYBfTnQ
26400
#Naughty_Bastard🔞
داستان از اونجایی شروع میشه که دختری به اسم درو با کلی گریم و هویتی جعلی توی خفن ترین #کلاب #منهتن استخدام میشه... #🚬
اونم به عنوان یه جاسوس!
اون دربهدر دنبال اطلاعاتیه که بتونه قاتل پدرش رو به سزای عملش برسونه. قاتل پدرش هم کسی نیست جز، #رییس مافیا، دامنیک کَسو.
قاتل بلفطرهای که با دیدن #زیبایی و #جذابیت درو، گلوش پیشش گیر کرده و هر طور شده میخواد درو رو تبدیل به معشوقه اش کنه و به #تختش بکشونه...🔞
از اون طرف پسر حرومزادهی دامنیک، که صاحب کلابه قصد داره کارمندش، درو، رو از #چنگال دامنیک #نجات بده ولی تنها یک راه داره...
اونم اینه که مجبوره درو رو...🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEdGyTvb5hg0wpnT8A
27400
قسمتی از داستان:🚬
سعی می کنم تن صدام رو تا جای ممکن بی غرض نشون بدم، می گم:
«چرا اون دختر؟»
#پدرم جواب می ده:
«از مدل خنده هاش خوشم میاد.»
حجم زیادی از #حسادت توی وجودم رخنه می کنه و نظرش درباره ی درو بهم زخم می زنه. از مدل خنده های درو خوشش میاد؟
منِ احمق هیچوقت صدای خنده هاش رو نشنیده بودم، و حالا یه اشتباه خیلی بزرگ به نظر می رسه. شاید از چیزی که الان می خوام بگم، پشیمون بشم، ولی راه دیگه ای برای حل کردن این مشکل ندارم. پس به #دروغ می گم:
«با همه ی احترامی که براتون قائلم، قربان، شما خیلی دیر کردین. درو کارسون ممنوعه است.»
نگاه دامنیک تیز میشه و می گه:
«چه مزخرفی به من گفتی، بچه؟»
به سمت صندلی مهمان می رم و با دستم پشتی صندلی رو میگیرم، به خودم اجازه نمی دم که جلوی چشم مردی که ازم می خواد هر کاری براش انجام بدم، از ترس عقب بکشم. این بار رو نه. می گم:
«اون دختر #ممنوعه است. باید یه نفر دیگه رو پیدا کنی تا برات بخنده.»
آرنج هاش رو از روی میز برمیداره و به پشتی صندلی اش تکیه می ده و نگاه خیره ی تاریکش همچنان روی من متمرکز می کنه. می گه:
«هیچ کس برای من ممنوعه نیست. تو این رو می دونی.»
می گم:
«برای هر اتفاقی یه #اولین باری وجود داره.»
به محض اینکه حرفی که دلش نمی خواد بشنوه، از دهنم بیرون میاد، گونه های از قبل سرخ شده ی دامنیک، سرخ تر می شه و انگشت هاش رو محکم مشت می کنه. می گه:
«مردِ اون دختر کیه؟ بگو تا حسابش رو برسم. اصلا مشکل مهمی نیست.»
یه چیزی مثل بمب هسته ای رو به سمت دامنیک می اندازم. تنها چیزی که باعث می شه این جنگ رو ببرم. اونم اینه که:
«من. من مرد اونم.»
#جنجالی
#مافیایی #حرامزاده_سرکش #بزرگسال #عاشقانه
لینک کانال:
https://t.me/joinchat/AAAAAEdGyTvb5hg0wpnT8A
#پارتگذاری_منظم
18200