نیـــمه گمـشـــده
توی این کانال دو تا رمان ترجمه می شه: #همسایه ی جهنمی رمان جدید کمدی عاشقانه #خاندان هتوی سری پنج جلدی تاریخی عاشقانه (جلد یک، دو و سه تمام شده) مترجم: عسل و مستانه
Більше2 037
Підписники
-124 години
-187 днів
-5230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#سالهای بیقراری
پارت792
پایههای اول دبیرستان در امتحان فیزیک گل کاشتند.
میانگین قبولی صد درصد در هر شش کلاس او نتیجهی فوقالعادهای بود و باعث رضایتمندی دفتر و اولیاء مدرسه شد
از قبل آخرین جمعهی خرداد به عنوان تاریخ عروسی اعلام شده بود. همهی کارها از پیش توسط راستین مدیریت شده و بدون نقص اجرا میشد.
به محض آنکه یکشنبه بیست و سوم خرداد از دبیرستان به خانه برگشت، عازم تهران شدند.
خانواده مریم بهخاطر آخرین امتحان زهره که دوشنبه برگزار میشد، ناچار سهشنبه عازم تهران میبودند.
همه چیز برای برپایی جشن بزرگ ازدواج آن دو مهیا بود...
نیوشا از شرکت در مراسم ازدواج تک خواهرش محروم شده بود. تمام التماسها و آمد و رفتهای والدین فراز به منزل سرمدیها برای جلب رضایت آنها بیفایده بود. و در آخر هم فراز و هم خانوادهاش تسلیم شدند!
منصور مردی که همهی عمر قانونمدار و منضبط بود.... مردی که آن همه به آبرو و آبروداری اهمیت داده بود... مردی که عمری در گوش فرزندانش احترام به قوانینش را خوانده بود! چطور میتوانست تمرد فرزند کوچکش را آنهم به این سبک و سیاق تحمل کند؟
تنها راه جمع کردن آبروی ریخته را در ازدواج نیوشا با فراز میدانست. سرانجام مقاومت نیوشا هم درهم شکست...
و به اصرار پدر به ازدواج با فراز تن در داد. آنها مدتی پیش در مراسم جمع و جوری با حضور اعضای دو خانواده ازدواج کرده و برای همیشه راهی انگلیس شدند.
البته که هورا تنها غایب بزرگ مجلس بود... و صد البته که حتی اگر هورا میخواست شرکت کند هم راستین اجازهی شرکت در این مراسم را به او نمیداد!
****
سرانجام روز موعود از راه رسید و هورا در لباس سپید عروس زیباتر از هر زمان دیگری کنار راستینش با لباس برازنده دامادی به سمت تالار عروسی میرفت.
میرفتند تا آیندهای روشن و سعادت بار را با کمک هم بسازند...
امید دلهای جوانشان را به هم نزدیکتر از هر زمان دیگری کرده بود.
با این حال هورا در آخرین لحظات قبل از ورود به پارکینگ اختصاصی تالار رو به راستین کرد: راستین؟...
مرد جوان سر برگرداند و با عشق چشم در چشم او دوخت: جون دلم...
هورا لبخند بر لب دست دراز کرد و دست او را گرفت: میخوام بهم قول بدی که همیشه همینقدر خوب بمونی... همینقدر دوستم داشته باشی... همینقدر عاشقم باشی...
راستین با انگشت شست پشت دست او را نوازش کرد: من همچنین قولی نمیدم!
هورا هراسان نگاهش را از قفل دستهایشان بالا کشید: منظورت چیه؟...
راستین پشت هر دو دست او را به نوبت بوسید و جواب داد: قول میدم که هر لحظه از لحظهی قبل بیشتر دوستت داشته باشم... هر ثانیه از ثانیهی قبل عاشقتر باشم... هر روز بهتر از روز قبل باشم... تو هم پایهای دیگه، نه؟...
نگاهش را با کنجکاوی از یک چشم به چشم دیگر او دواند و مردد پرسید: هستی هورا؟
شاپرک خود را به سختی جلو کشید. آرام لب او را بوسید و در حالی که عقب میکشید، پر اشتیاق نجوا کرد: هستم.
و... آینده به عشاق جوان لبخند میزد....
پایان
تاریخ: یکشنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۰
ساعت 14:57
31620
#سالهای بیقراری
پارت791
با تهران و مادر و پدرش دائما تماس تصویری برقرار میکرد و از احوال نیوشا خبر میگرفت. متأسفانه حال نیوشا رو به وخامت گذاشته بود و اخبار خوشایندی به گوشش نمیرسید.
راستین کاملا مراقب حال روحی او بود. اگرچه نگران حالش بود ولی راستش از شنیدن خبر اوضاع روحی نامناسب نيوشا متأسف نبود!
به اعتقاد او نیوشا باید چنین سرنوشتی میداشت تا تقاص رفتار ناشایستش را بدهد.... همینطور فراز! چه انتظار دیگری میتوان داشت؟...
چطور آدمیزاد دست به هر عمل خبیث و شرورانهای میزند و توقع دارد که چون خداوند مهربان و بخشنده است، تمام سوءاستفادهها را ندیده بگیرد و صبورانه همه را ببخشد؟!...
چرا آدمی حین ارتکاب هزاران خطای کوچک و بزرگ حتی یک درصد هم حضور خداوند را به خاطر نمیآورد؟...
چطور به خود اجازه میدهد که آگاهانه و عامدانه در محضرش گناه کند و از فرجام آن غافل است؟...
راستین از وخامت حال خواهر زنش خوشحال نبود، ولی از این که به چشم میدید هر عملی از سوی انسانها دارای پیامد و مجازاتی درخور از جانب خالق هستیست، به زندگی دلگرمتر میشد.
این که بدانی در جهان هستی تکیهگاه محکمى داری که به وقت خود از دشمنانت انتقام میگیرد و همیشه هوایت را دارد، کام آدم را همچون عسل شیرین میکند!
آرامش همسرش حتی از آرامش خودش هم مهمتر بود. با خود عهد کرده بود که تا پایان عمر اجازه ندهد کسی این آرامش را به هم بریزد.
به همین دلیل حاضر نبود حتی در آینده هم به تهران بروند... شاید اگر نیوشایی نباشد تا زندگی رؤیایی آنها را به هم بریزد، اما تا خطر نیوشا برای همیشه برطرف نمیشد، خیال این کار را نداشت.
خرداد از راه رسید و فصل امتحانات آغاز شد و استرسهای مربوط به خود را در پی داشت.
دانش آموزان هر روز با کولهباری از آموختههایشان در جلسات امتحان حاضر میشدند و در پایان گاه خوشحال و گاه غمگین مدرسه را ترک میکردند...
هورا با لذت شاهد این پروسه بود و تا جایی که میتوانست در آرامش به بررسی و تحلیل وقایع میپرداخت.
25620
#سالهای بیقراری
پارت790
علیرغم اصرار بزرگترها نمیخواستند بعد از ازدواج به تهران نقل مکان کنند. برعکس اطمینان صد در صد داشتند که مایلند در همین شهر بمانند....
همان شهری که در آن با هم آشنا شدند، با هم خاطره ساختند و ... در نهایت عاشق شدند!
آنها نمیتوانستند تصور کنند که حتی یک روز از مریم و دخترهای نازنینش دور شوند.
حتی قصد نداشتند که از آن ساختمان به جای دیگری نقل مکان کنند یا به دنبال تهیه جهیزیه باشند.... هورا عاشق وسایل منزل هر دویشان بود و حتی حاضر نبود یکی از آنها را تغییر دهد یا وسیلهی نویی جایگزین کند.
راستین هم متقابلا همین نظر را داشت. در هنگام تهیه و خرید کوچکترین لوازم آپارتمانش، شاپرک کوچکش حضور داشته و نظر داده بود... اصلا دلش نمیآمد آنها را تعویض کند!
بنابراین هر دو توافق کردند که هر دو طبقه را همچنان در اختیار داشته باشند تا در مواقعی که خانوادههایشان از تهران به ساری میآیند، به قدر کافی جا و فضا برای پذیرایی داشته باشند.
مریم و دخترانش از تصمیم آنها استقبال کردند، اگرچه خانواده هورا بیشتر تمایل داشتند که تا میتوانند از آن خانه دور شوند و در آپارتمان بزرگتری اقامت کنند.
با این وجود، تغییری در برنامههای آن دو بوجود نیامد. آنها هرگز نمیخواستند که سکان زندگی خود را به دست دیگران بسپارند و خود تماشاچی باشند.
خیال نداشتند با خامی اختیار زندگی خود را به والدین خود بدهند. قصد داشتند از همان ابتدای راه موضع خود را به همه نشان بدهند تا همه تکلیف خود را در آینده بدانند.
با صلاحدید روانکاو نیوشا و همینطور سیمین، بهتر بود که این زوج جوان آشیانهی خوشبختی خود را در جایی دور از تهران بسازند.
آنها احتمال میدادند که نزدیکی این دو به نیوشا باعث ایجاد اختلال در روند درمان او شود... به همین دلیل خوشبختانه خانواده سرمدی در مورد محل زندگی آنها زودتر کوتاه آمدند و البته خانواده یاحقی هم به تصمیم آن دو احترام گذاشته و موافقت کردند، فقط با این شرط که چند ماه از سال را میهمان آنها باشند!
اوقات راستین از این شوخی تلخ شد، ولی هورا که چند سال اخیر را در محاصرهی تنهایی گذرانده بود از صمیم قلب خوشحال شد.
اکنون او بیشتر از همیشه قدر کانون گرم خانواده را میدانست و خدا را شکر میکرد که راستین صاحب خانوادهی نسبتا پر جمعیتی است... او عاشقانه همه آنها، بهخصوص آقابزرگ بود... و امیدوار بود بتوانند چند ماه از سال او را کنار خود داشته باشند.
گویی روزشمار عمر روی دور تند افتاده بود!
اردیبهشت زمان اوج ترافیک کاری هورا محسوب میشد.
برگزاری امتحانات میانترم، دوره کامل و مفیدی از قسمتهای مشکل کتاب، طراحی سئوالهای امتحانی خرداد و تحویل به موقع آن به دفتر آموزشگاه حسابی سر او را گرم کرده بود، ولی نه آنقدر که از توجه به دوستان عزیز و خانواده فوقالعاده دوستداشتنی همسرش غافل شود.
هنوز هم اصرار به دورهمیهای آخر هفته داشت و با وجود مخالفتهای زیرپوستی راستین که بیشتر تمایل داشت تمام شبها و روزهایشان را به تنهایی و دو نفره بگذرانند، همه را دور هم جمع میکرد.
مهسا و ارغوان با نامزدهایشان پایهی دائمی این دعوتها بودند و سارا و مراد بیگ هم که حالا ازدواج کرده بودند، گاهی افتخار میدادند و شرکت میکردند.
17720
#سالهای بیقراری
پارت789
پرسه زدن در اطراف و اکناف شهر و بعد هم صرف شام در یک فست فودی دنج و دورافتاده تا ساعت دوازده شب طول کشید.
در تمام طول مدتی که از عصر تا آخر شب با هم بودند، خیلی کم حرف زدند، درعوض از لحظه لحظهی کنار هم بودن به معنای واقعی کلمه لذت بردند.
****
هورا با تعجب پرسید: « آقای وحدانی اومده بود؟»
نسرین خانم بی حوصله جواب داد: « آره دیگه.»
با سرانگشت اشاره بالای ابرویش را خاراند. نگاهش لحظهای به در باز و راهروی خالی افتاد. منتظر راستین بود. امشب به واحد او آمده بود تا شب را روی تخت سیاه و بزرگ او صبح کند. مشکوک پرسید: « تنها اومده بود؟... اصلا واسه چی اومده بود؟»
نسرین آه سنگینی کشید: « نه، با زن و پسر بزرگترش.. اسمش چی بود؟... به خاطر شکایت بابات از همون پسره.»
هورا بعد از کمی فکر گفت: « اسمش فرامرزه... مگه بابا رضایت نداده بود که فراز آزاد شه؟»
مادر از آن سوی خط نفس خستهاش را رها کرد: « چرا آزاد شد... اما بعد از اون که بابات فهمید اون کثافت با نيوشا چی کار کرده... دوباره رفت و ازش شکایت کرد. وکیل گرفته و دنبال اینه که حقش رو کف دستش بذاره...»
راستین مسواک زده و با روی باز وارد شد. همانطور که تیشرت را از سر بیرون میکشید، آهسته پرسید: « چی شده؟...»
هورا با اکراه جواب داد: « بابا دوباره از فراز شکایت کرده خونوادهش دنبال گرفتن رضایت بابان...»
راستین لبخند دنداننمایی زد و گفت: « واقعا؟... دم پدر زن جان ما گرم!»
پتو را کنار زد و زیر آن خزید. با انگشتهای دست به هورا اشاره کرد تا کنارش دراز بکشد. هورا لبخند برلب کنارش جای گرفت.... سرش را روی بازوی راستین گذاشت و دست دیگر راستین را روی شکمش حس کرد. گرمای لبش را روی شقیقه اش احساس کرد و در حالی که به سختی سعی میکرد تا تمرکزش را حفظ کند، پرسید: « بابا رضایت داد؟»
نسرین از اتاق خواب نیوشا فاصله گرفت و با بغض نالید: « نه... بابات میگه فقط در صورتی آزاد میشه که نیوشا رو عقد کنه.»
هورا موبایلش را دست به دست کرد. در جواب بوسهی راستین لبش را روی چانهی مرد فشرد و متأسف گفت: « حتی اگه ازدواجم کنن فایده نداره... بعد از یه مدت به راحتی آب خوردن طلاقش میده....»
راستین کنجکاو گوشی را از دست شاپرک بیرون کشید: « سلام مادر جون، خوبین؟... پدر جان خوب هستن؟»
نسرین گرم احوالپرسی کرد و شرح مختصری از موضوع داد.
راستین با صداقت پاسخ داد: « اون اهل زن و تعهد و این حرفها نیست، مادر جان.... به پدر بگین که تصمیم عجولانهای نگیرن.»
صدای مادرش را نمیشنید اما با دیدن قیافهی مات راستین متوجه شد که چیز عجیبی شنیده است. بعد از خداحافظی مؤدبانهای تماس را قطع کرد. بعد از مکث چند ثانیهای از هورا پرسید: « تو ایران حکم یه متجاوز چیه؟»
سر از روی بازوی عضلانی او برداشت و متحیر پرسید: « الآن این یعنی چی؟!...»
شانهای بالا انداخت و گفت: « همینجوری... برام سئوال بود.»
نگاهش قفل نگاه گیج مرد جوان بود: « خب، فکر کنم اگه مردی به یه زن شوهردار تجاوز کنه، حکمش هشتاد ضربه شلاق در ملاء عام باشه و یه مدت زندونه... اما اگه تجاوز به یه دختر باکره باشه، باید عقدش کنه تا آبروی دختره جمع شه!... راستین مامانم بهت چی گفت؟»
بیحواس لب زد: « بابات شرط کرده فراز خواهرت رو عقد کنه.... مهریه هم یه پا و یه دستش باشه!...»
هورا متفکر پرسید: « مگه اونور آب حکم همچین آدمی چیه که انقدر تعجب کردی؟...»
راستین قفل دستهایش را دور تن شاپرک محکمتر کرد و محکم پچ زد: « اعدام!... ولی به نظر من مجازات توی ایران وحشتناکتره...!»
هورا بیحرف به فکر فرو رفت؛ حق با راستین بود! عمری زندگی با زنی که دوستش نداری و هیچ راه نجاتی هم وجود نداشته باشد!!
*******
دو هفته آخر فروردین برای زوج جوان ساختمان، روزهای بسیار پرکار و شلوغی بود. از یک طرف بازگشایی مدارس در سال جدید و از سرگیری کار و فعالیتهای هورا در دبیرستان و از طرف دیگر دوندگیهای بیامان راستین برای افتتاح یک شرکت واردات - صادرات ادامه داشت و او سرسختانه قصد داشت بدون کمک خانواده و سرمایه آنها خودش به تنهایی شرکت را تاسیس کند.
15810
#سالهای بیقراری
پارت788
بهترین سیزدهبدر عمرش را گذراند... کنار مردی که تماموقت مراقب او و سایر عزیزانش بود و از توجه به هیچکس کوتاهی نمیکرد!...
هرچه پیشتر میرفتند، عشق هورا به راستین عمیقتر میشد. حالا دیگر اطمینان داشت که درستترین تصمیم زندگیخود را گرفته است.
احساس میکرد که با این انتخاب و تصمیم صحیح در واقع خود را برای باقیمانده عمرش بیمه کرده است.
آنها روز طبیعت را همچون سایر اهالی ساری به دامان طبیعت پناه بردند. چادر زدند... والیبال و بدمینتون بازی کردند... لطیفه تعریف کردند و خندیدند... مشاعره به راه انداختند و مدت طولانی خوش گذراندند!
با کمک هم جوجه ها را به سیخ کشیدند و بی دغدغه ناهار لذیذ را خوردند.
زمانی که بالاخره چادر را جمع کردند و وسایل را در ماشینها گذاشتند، هورا در دل اعتراف کرد که تا آخرین لحظه زندگیاش امروز را فراموش نخواهد کرد.
خوشخلقیهای راستین با او و سایرین سر ذوقش میآورد. احساس میکرد ده سال جوانتر و شادابتر شده است...
حس میکرد اگر فقط یک بار در زندگی بلیط بخت آزماییاش برده باشد، قطعا همین بار است!
و او واقعا شکرگزار لطف خداوند بود که در بهترین مرحله از زندگی، بلیطش برده بود...
خسته به پشتی صندلی جلوی سوزوکی تکیه داد و به غروب خورشید چشم دوخت!
خورشید خانم آخرین پرتوهای گرم خود را به مردم جامانده در کوه و دشت اطراف شهر پیشکش میکرد...
آخرین اشعههای رنگباخته آن از جای جای ابرهای تجمع کرده در افق دور سرک میکشیدند و انسانها را از گرمای خود بهرهمند میساختند.
سکوت دلچسبی پیرامون دو عاشق حکمفرما بود و هر دو آنچنان در خلسهی شیرین غروب زیبا فرو رفته بودند که انگار هیچیک از آنها تمایلی به شکستن سکوت نداشت!
مریم و دخترانش به خانه برگشتند، ولی راستین به خواهر اطلاع داد که آنها دوری در اطراف میزنند و به احتمال زیاد شام دو نفرهشان را بیرون خواهند خورد.
15310
# سالهای بیقراری
پارت787
هوای تمیز را به ریههایش کشید و بازدمش را محکم بیرون فرستاد. با شنیدن صدای باز شدن صندوق عقب ماشین، به عقب چرخید. هورا را دید که به زور در حال پایین آوردن چمدانهاست.
لبخند دنداننمایی زد و با لذت به تماشای تلاش او ایستاد: « فکر نمیکنی یه خرده برات سنگین باشه، عزیزم؟»
شنیدن صدای راستین از آن فاصله نزدیک باعث شد که تقریبا از جا بپرد: « اووف!... راستین، آخرش منو سکته میدی!»
راستین فورا اخمهایش را در هم کشید: « زبونتو گاز بگیر دختر!»
بعد هم با دست به او اشاره کرد که از سر راه کنار برود تا بتواند چمدانها را پایین بیاورد: « در ضمن خانم خانما، بنده قبلا به شما نگفته بودم که حق نداری وسیله سنگین برداری؟»
قیافه معصومانهای به خود گرفت و با لحن پوزشطلبانهای جواب داد: « ببخشید یادم رفت... دیگه تکرار نمیشه!»
راستین فرصتطلبی کرد، بوسه سریعی روی لبهای او زد و لبخندزنان گفت: « این دفعه رو که بابتش تنبیه شدی، ولی دفعه بعد دیگه اینقدر مهربون رفتار نمیکنما...»
چشمک بانمکی زد و دستهی چمدان را از بین انگشتهای او بیرون کشید و با یک حرکت آن را جلوی پایش گذاشت. هورا از شدت خشم و شرم در حال انفجار بود: « راستین اگه کسی ما رو ببینه، آبرومون میره....»
مرد جوان چمدانها را برداشت و در حالی که از پلهها بالا میرفت، از روی شانه نگاهش کرد و پرسید: « منظورت کدوم کاراست؟»
هورا سبد و بقیهی وسایل سبک را برداشت و در صندوق عقب را بست: « همین که راه به راه بهم میچسبی...»
به پاگرد طبقهی اول رسیده بودند. چمدان هورا را مقابل در گذاشت و همانطور که با اشارهی سر از او میخواست تا در را باز کند، گوشزد کرد: « محض یادآوری میگم خوشگل خانم، شما همسر بندهای... چه اشکالی داره؟»
هورا چشمغرهای چاشنی اخمش کرد و همانطور که در را باز می کرد تا راستین وارد شود، غر زد: « خب، درست نیست جلوی دیگران! من خجالت میکشم...»
چمدان را داخل برد: « اصلا خجالت نداره، عزیز دلم!»
چرخید تا خارج شود که با صدای اعتراضآمیز هورا ناچار شد، بایستد: « کجا داری میری؟»
راستین مردد جواب داد: « برم یه دوش بگیرم و بیام.»
نایستاد تا نگاه پر عشق هورا را ببیند یا نجوای آرامش را بشنود: « به سلامت عشقم...»
14810
#سالهای بیق اری
پارت786
مریم خانم هم همراه با دخترانش انگشت اشارهاش را رو به سمت او گرفت و گفت: « اووووه..... »
زهره گستاخانه جواب داد: « چه خوشگلی هم به خانمش نسبت میده!»
راستین دست دور شانه نامزدش پیچید و او را محکم به خود فشرد و با لحنی پر از نوازش گفت: « پس چی؟... مگه دروغ میگم فسقل!... خوشگله دیگه.»
و بعد محکمتر به او چسبید. مریم خانم به داد زن برادرش رسید: « عزیزجان، ول کن بچهم رو...از خجالت آب شد که!»
دوباره صدای خندهی جمع بلند شد. راستین نگاه مهربانش را در صورت سرخ او چرخاند و با محبت زیر گوشش نجوا کرد: « الهی من دور این خانم با حیام بگردممم...»
هورا لبخندزنان خود را کنار کشید تا از داخل سبد زیردستیهایی را که آورده بود، به وسایل چیده شده روی سفره اضافه کند.
مریم خانم هم از داخل سبد پیکنیک بزرگش دیس بزرگی پر از فلافل را درآورد و در حالی که صدایش را صاف میکرد، گفت: « اینم تحفهی مامانه واسه گل پسرش!»
راستین ناباور نگاهی به دیس کرد و ضمن برداشتن روکش سلفون آن پرسید: « واقعا اینو مامان برام درست کرده؟»
زهره پارازیت آمد: « خودش که نه!... ولی به دستور ایشون مامان جان بنده زحمتشو کشیده.»
ابروهایش بالا رفت و دهان باز کرد تا اعتراض کند که هورا مداخله کرد: « وای خیلی لطف کردن!... راضی به زحمت نبودیم، مریم جون!»
مریم نگاه محبتآمیزی نثار او کرد: « زحمتی نبود، عزیز جان!»
این دختر را عمیقا دوست داشت. درست مثل دخترهای خودش! یا شاید هم از برخی جهات بسیار بیشتر... هورا مهربان بود، عاقل و... بسیار خوشنیت!
نگاه پر از محبتش را به تک برادرش داد و بابت خوشبختی و شادمانیاش از ته دل خدا را شکر کرد.
به اصرار هورا برای زیارت داخل امامزاده رفتند و از حال و هوای روحانی شناور در فضای باز روحشان را صفا دادند.
دقایقی بعد سوار شدند و به سمت مقصد تاختند. تا مقصد چندین بار برای صرف ناهار، نماز خواندن و عکس گرفتن در چشماندازهای زیبا و دیدنی مسیر توقف کردند.
ساعت از نه شب گذشته بود که عاقبت به منزل رسیدند. به محض ورود به پارکینگ راستین بلافاصله پیاده شد و با خستگی کش و قوسی به اندامش داد.
14610
#سالهای بیقراری
پارت785
هورا لبخند بر لب برای همه چای ریخت و سر به زیر انداخت. راستین در حالی که با عجله فضای بین خودش و دلبرک را پر میکرد، جواب داد: « دختر عمهی گرام!..... آتوسا بیگم فرزند ملوک السلطنه آذر دخت یاحقی!»
دوباره صدای شلیک خنده در فضا طنین انداخت. نازنین رو به هورا گفت: « هورا جون، یه کم جا به جا میشی منم بشینم؟»
هورا با خوشرویی خود را کمی کنار کشید، ولی راستین بلافاصله فاصله را پر کرد و با اخم رو به نازنین گفت: « بیخود!... پدرم در اومده تا به دستش بیارم.... حالا میخوای بینمون فاصله بندازی!»
دوباره همه خندیدند و طبق معمول هورا سرخ شد: « ا... راستین جان؟»
راستین بی آن که بخندد، با لحن شوخی پرسید: « جونم، خانمم؟... چیزی میخوای؟»
مشت کوچک هورا روی بازویش نشست و آهسته نجوا کرد: « بس کن دیگه!»
راستین نمایشی بازویش را ماساژ داد و رو به خواهرش نالید: «مریم جون این دختره دست بزن هم که داره!... نگفته بودی؟!»
کمی مکث کرد و بعد متفکرانه سری جنباند و اضافه کرد: « عیبی نداره. حالا واسه بعدی بیشتر دقت میکنم!...»
این بار مشتهای زهره و هورا از دو طرف نثارش شد: « آخ نامردا!... آخه چند نفر به یه نفر؟!...»
نازنین هم از پشت سر دستهای از موهایش را کشید و غرولند کرد: « تا تو باشی هوس نکنی واسه هورا جون هوو بیاری!...»
دایی جوان سریع مچ دست نازنین را چسبید و آن را پیچاند، محکم به جلو کشید طوری که دخترک نتوانست خود را کنترل کند و میان آغوش او جای گرفت.
قبل از آن که بتواند کاری کند، انگشتهای قوی راستین دندههایش را سوراخ کرد: « ورپریده موهای منو میکشی؟... الهی که یه شوهر کچل گیرت بیاد!»
نازنین نفسنفس زنان با خنده و گریه نالید: « وای...خدا... نکن دایی! تو رو خدا... ولم... کن!»
جفت دستهای او را گرفت و مخصوصا محکمتر انگشت در پهلوی او فرو کرد: « تا تو باشی که دیگه هوس نکنی موهامو بکشی!»
با وساطت هورا بالاخره نازنین را رها کرد و مشتی حوالهی بازوی زهره کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت: « فسقل حواست باشه که دفعهی دیگه هوای منو داشته باشی، نه زندایی خوشگلتو!»
15810
#سالهای بیقراری
پارت874
مشکوک چشمهایش را باریک کرد و پرسید: « فوت میکردی؟... برای چی؟»
هورا نگاهی به حد فاصل ماشین نازنین و خودشان انداخت. خندهاش را جمع کرد و سریع توضیح داد:« واست ذکر خوندم و بهت فوت کردم... آخ آخ... اومدن!...»
لبخند بانمکی زد و آهسته گفت: « بعدا مفصل بهت میگم...»
راستین سر چرخاند و آنها را در حالی که ماشین را پارک میکردند دید. مصرانه پرسید: « چی چی رو بعدا میگم؟... بگو ببینم!»
شاپرک لب پائینش را به دندان گزید و همانطور که به احترام مریم خانم برمیخاست، بلند سلام کرد.
زهره خود را به آغوش دایی محبوبش انداخت و صدای اعتراض مریم خانم را بلند کرد: « دختر اینطوری نپر بغل دائیت.... یهو خدای نکرده دندهی خودت یا اون بنده خدا رو میشکونی!»
صدای خنده زهره فضا را پر کرد: « نه بابا هوای خودمو دارم مامانم...»
با مشت چند ضربه محکم به دندههای دایی جوانش زد و ادامه داد: « راستینم که ماشاءلله فولاده!...»
هورا لبخند مهربانی به آن دو زد و رو به مریم خانم گفت: « چی کارشون دارین؟... بذارین خوش باشن.»
مریم خانم سختگیرانه نگاه دلخورش را به دختر کوچکش دوخت که جفت دایی جوانش کنار سفره مینشست و تذکر داد: « در ضمن دایی!... این هزار بار...»
زهره با کلهشقی خندید: « سخت نگیر مامان جان... ما با هم از این حرفا نداریم که!.... مگه نه راستین؟»
دایی اخمهایش را بطرز مصنوعی در هم کشید: « راستین و زهرمار!... دخترهی بیکلاس..... لااقل مثل بعضیا بگو راستین جون!»
و عمدا قری به گردنش داد و لبهایش را با عشوه دخترانهای غنچه کرد.
همه به خنده افتادند و نازنین که سبدی پر از تنقلات در دست داشت، خندان گفت: « سلام دایی. خدایی عین خودش اومدی!»
زهره هم با خنده تأیید کرد. مریم خانم مبهوت نگاهی به دخترها کرد و بعد از برادر پرسید: « مثل کی، عزیز جان؟»
15610