cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🍁کانال رسمی رمان های خانم یگانه

💚به نام صاحب لوح و القلم 💚﷽💚 مرضیه یگانه ؛ مشاور خانواده ⛔⛔⛔هرگونه ‌کپی‌ و نسخه‌برداری‌ حتی‌با ذکر نام‌ نویسنده

Більше
Іран184 549Мова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
559
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

دوستان متاسفانه کانال خانم یگانه بسته شده و دیگه هیچ فعالیتی در این کانال نخواهند داشت
Показати все...
دوستان عزیز نویسنده ی رمان صباحت ، فعلا مشکلی دارند ، پارت گذاری متوقف شده اما بزودی ادامه ی رمان صباحت در کانال گذاشته میشود ، لطفا سوال نفرمایید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
Показати все...
مثل پیچک🌱 پارت 12 شب شده بود . همه از تب و تاب نامزدی ساده ی من و مهیار افتادند پی شام و درست کردن آن . آقا آصف و پدر گرم صحبت شدند و من و مهیار کنار هم روی پله های حیاط خانم جان در سکوت دلنشین حیاط ، خیره در چشم خاطرات کودکی . ـ یادته مستانه ؟ یعنی بلایی نبوده که تو سرم نیاورده باشی . از حرفش خندیدم . راست می گفت . غیر از آب بازی که بلا محسوب نمیشد ، یکبار شوخی شوخی لیوان چایی داغ رویش ریختم . یکبار هم عمدا به اسم شربت آبلیمو ، بهش آب لیمو و نمک دادم . وقتی سیر از نگاه کردن به گذر خاطراتمان شدم ، سرم سمتش چرخید و با نگاه مهربانش غافلگیر شدم . چشمانش مثل آسمان آبی بود و مثل ماه درخشان . ـ چیه ؟! در حالیکه حتی ثانیه ای نگاهش را از من بر نمی داشت نفس عمیقی کشید . گفت : ـ خیلی دوستت دارم مستانه . حس کردم تمام وجودم شکوفه شده از عشق پاک مهیار . سرم را خم کردم و با خجالتی که از من بعید بود گفتم : ـ خوشحالم . دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا سمت خودش کشید . دنج ترین جای دنیا بود انگار آغوش او و در این خلوت عاشقانه داشتم غرق آرامش میشدم که صدای سرفه و خنده ی خانم جان خلوت ما را به هم زد . فوری مهیار دستش را از روی شانه ام کنار کشید و کمی از من دور شد . هردو خجالت زده از خانم جان ، سر پایین گرفتیم که خانم جان گفت : ـ آقای داماد شام حاضره . ـ چشم خانم جان . چند ثانیه ای سرمان برای احتیاط پایین ماند تا خانم جان برود . کم کم سر به عقب چرخاندیم و همین که دیدیم خانم جان نیست هردو سر بلند کردیم . مهیار در این بین با عجله پیشانی ام را بوسید و گفت : ـ تا خانم جان نرسیده این بوسه ی ناقابل تقدیم شما . لبخند زدم و باز در زیبایی نگاه عاشقش غرق شدم . و التهاب بوسه اش ، پیشانیم را سوزاند. او هم چند ثانیه ای نگاهم کرد . چقدر نگاهش عاشقانه و مست بود . آن هم در سکوت محض حیاط که ناگهان این سکوت شکسته شد . سرفه ای بود باز هم مصلحتی : ـ میگم مهیار جان زحمت میکشی تا بقالی سر کوچه بری یه دوغ بخری ؟ باز هم خانم جان بود . مهیار از جا برخاست و چشم گفت و رفت ، اما خانم جان دست از سر من یکی برنداشت : ـ آی دختر بلا ... پسرم رو کُشتی با این همه ناز و اَدا ... یه ساعته واستادی تا نگات کنه ... خب یه چیزی بهش بگو ، بیچاره دل بچه ام غش رفت واست . منظور خانم جان را نگرفتم و دلخور از این انتقادش ، لبانم را آویزان کردم : ـ خانم جون مگه من چیکار کردم ؟ 🥀🥀🥀🥀🥀
Показати все...
مثل پیچک🌱 پارت 11 مراسم خودمانی ولی به یادماندنی شد . یک انگشتر ساده نشان نامزدی ما شد و با خطبه ی روحانی محل ، صدای کِل کشیدن خانم جان و عمه برخاست . یک ماه مدت محرمیت ما شد تا دنبال کارهای عقدمان برویم . پدر هنوز هم با اخم و جدیت به من و انگشتر میان دستم نگاه می کرد . با رفتن روحانی ، من به آقا آصف و مهیار محرم شدم و عمه در حالیکه چادر سفیدم را از روی سرم برمی داشت گفت : ـ به افتخار عروس گلم . و تنها خانم جان بود که از شدت خوشحالی به جای همه داشت کف میزد و یک تنه به جای همه ، میرقصید . و مادر که با غمی که در چشمانش بود و با لبخندی که روی لب داشت ، و غمی که در چهره انکار می کرد ، آهسته کف میزد . آقا آصف و پدر ، همراه روحانی برای مشایعت رفته بودند و گویی کمی هم حرف داشتند که در حیاط ماندند تا مردانه بزنند و تنها مهیار بود که گرچه در اتاق بود ، اما هنوز سرش را پایین گرفته بود و نگاهم نمی کرد که خانم جان با شور و شوق ، مابین کف زدن هایش گفت : ـ مادر زن ، دامادت رو ببوس . و مادر شوکه شد از این حرف ! _خانم جان ولی ... خانم جان به همین راضی نشد و دست مادر را گرفت و کشید سمت مهیار . با کف زدن های خانم جان و عمه ، مادر صورت مهیار را بوسید و تبریک گفت . لبخند روی لبم ماندنی شده بود که خانم جان شیطنت کرد : ـ حالا دوماد عروس رو ببوس . یا خدا ! با شنیدن این حرف لبخند از روی لبانم پر کشید . شوکه شدم . عمه دست مهیار را گرفت و او را از روی مبل رو به روی من بلند کرد . مهیار سمتم آمد و من سرم را تا حد امکان پایین گرفتم . خانم جان کف میزد که عمه چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد که مهیار پیشانی ام را بوسید . بوسه ای که حتی یک ثانیه هم دوام نداشت اما در وجود من به اندازه انفجار پر جوش و خروش یک آتشفشان ، آتش به پا کرد . سرخ شدم و با یا الله گفتن آقا آصف که همراه پدر وارد خانه می شد ، خانم جان با خنده گفت : ـ خب بسه ... مابقی قضیه باشه واسه یه فرصت دیگه . این جمله ی خانم جان ، صدای خنده ی همه را بلند کرد ، حتی مادر را . پدر و آقا آصف وارد اتاق شدند که خانم جان دست بر گردن دامادش آقا آصف ، انداخت و صورتش را بوسید و گفت : ـ شما هم برو عروست رو ببوس . و آقا آصف سمتم آمد . از خجالت آب شدم . آقا آصف هم پیشانی ام را بوسید ، درست همان جایی که مهیار بوسه زده بود و زیر لب گفت : ـ خوشبخت بشی دخترم . و دوباره آرامش در اتاق حاکم شد . عمه سینی چای را آورد و همراه شیرینی پخش کرد . خانم جان هم تک تک کادوهایی که عمه برایم خریده بود را مقابل نگاه پدر و آقا آصف و مادر باز کرد : ـ یک قواره چادر مجلسی ... یک روسری مجلسی ... یک کیف و کفش برای عروس خانم ... مبارکش باشه ان شاء الله . 🥀🥀🥀🥀🥀
Показати все...
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ دوستان به دلایلی رمان صباحت فعلا در کانال گذاشته نمیشود
Показати все...
مثل پیچک🌱 پارت 10 غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان . گرچه پدر هنوز هم ناراضی بود و گه گاهی یواشکی به مادر غر میزد که چرا او هم مخالفت نکرده ، اما خانم جان بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و همه را به تکاپو واداشت . عمه و آقا آصف برای خرید میوه و شیرینی و بعضی هدایا به خرید رفتند . پدر و خانم جان هم برای صحبت با روحانی مسجد محله رفتند و من ماندم و مادر و مهیار . مادر که در نبود بقیه مشغول دم کردن برنج شد و من و مهیار تنها کسانی شدیم که روی ایوان خانم جان ماندیم . سیب هایی که چیده بودیم دست نخورده باقی مانده بود و تنها کسی که داشت سیب درون پیش دستی اش را پوست می گرفت مهیار بود . سیب را پوست گرفت و با چاقو چند تکه کرد و بعد در حالیکه یکی را سر همان چاقوی میوه خوری اش میزد ، سمتم گرفت . نگاهم یک لحظه در سادگی نگاه عاشقش محو شد . سیب را از سر چاقو برداشتم و ریز گفتم : ـ ممنون . و شنیدم : ـ نوش جان . چقدر شیرین بود ! یا اثر دست مهیار بود یا واقعا سیب های خانم جان با بقیه فرق داشت . در سکوت دل انگیز خانه ی خانم جان تنها بودیم و هر دو از این سکوت لذت می بردیم که مهیار این سکوت را شکست : ـ مستانه ! نگاهم سمتش رفت . سرش را پایین گرفت . از خجالت نبود . می خواست من راحت تر باشم : ـ می خوام یه بار از خودت بشنوم ... امروز خیلی دیر و با تردید بله رو گفتی ... حالا می خوام از خودت بشنوم ... می خوام مطمئن بشم که توی رودربایستی گیر نکردی ... همون قدر که توی این همه سال من به تو فکر کردم ... تو هم به من فکر کردی ؟ با آن که مزاحمی برای شنیدن حرف هایمان نبود ، اما اعتراف برای من کار سختی بود . بر خلاف من ، مهیار خیلی راحت می توانست در مقابل همه ، مرا از پدرم خواستگاری کند . آنقدر که حتی خود من هم شوکه شدم . بالاخره زبان گشودم : _با اینکه خانه ی خانم جان نمی اومدم اما ... یاد اون پسر بچه ای بودم که با همه ی لجبازی و شیطنت های من ، ... باز هم راضی بود که اذیتش کنم ... هیچ وقت شکایت نمی کرد و حتی وقتی ... تمام کاسه ها را می شکستم و می انداختم گردنش ... یا وقتی باغچه ی سبزی خانم جان را لگد مال می کردم و به دروغ می گفتم کار اوست ... بازم اهل قهر نبود! خندید . صدای خنده اش مرا هم به گذشته برگرداند و کمی بعد هردو با هم خندیدیم . 🥀🥀🥀🥀🥀
Показати все...
مثل پیچک🌱 پارت 9 باز سکوت شد و خانم جان که انگار هیچ از این سکوت خوشش نیامده بود ، بلند و عصبی فریاد زد : ـ حرمت نگه نمی دارید بلند شید برید خونتون ... چقدر بگم من حق مادری گردن این دو تا بچه دارم . آقا آصف فوری جواب داد : ـ شما حق مادری گردن ما هم دارید خانم جان ... ولی وقتی آقا ارجمند راضی نیست به زور که نمیشه . و خانم جان که انگار قصد کرده بود ، همان روز و همان ساعت ، همه چیز را تمام کند ، گفت : ـ ارجمند ... به خدا اگه روی حرفم حرف بزنی دیگه اسمتو نمیارم . و با این تهدید جنجالی خانم جان ، پدر لا اله الا الله گفت و نظر مساعدش را اعلام کرد : ـ باشه ... به احترام شما ، خوبه ؟ و خانم جان دستور صلوات داد و با صلواتی ، همه چیز رنگ و بوی جلسه ی خواستگاری گرفت . دیگر کسی نظر مرا نخواست . حرف ها جدی تر از انی شده بود که من حرفی بزنم . حتی مهیار هم حرفی نزد اما گه گاهی که هردو نگاهمان به هم می افتاد ، لبخند روی لبانمان لو می رفت . صحبت ها تمام شد و قرار شد اگر بله ی آخر را من گفتم فردای همان روز یک جشن مختصر گرفته شود تا من و مهیار یه نامزدی کوچک بگیریم و برویم دنبال کار های عقدمان . من مانده بودم آن بله ، بله ی آخر بود یا اول . وقتی حرف ها تمام شد ، باز برگشتیم سر خانه ی اول ، اینبار عمه از من پرسید : ـ حالا دیگه باید نظرتو بی رودربایستی به ما بگی مستانه خانم ... راضی هستی ؟ ... جواب مهیار ما چیه بالاخره ، آره یا نه ؟ نگاه پر توجه همه سمت من بود . ناچار باز سرم را خم کردم سمت حصیر زیر پایم و اینبار مصمم گفتم : ـ بله . و چه غوغایی به پا کرد آن بله ! خانم جان از همه بیشتر ذوق کرد و چنان محکم کف میزد که انگار واقعا من دختر خود خانم جان هستم . اولین نفر خانم جان صورتم را بوسید و بعد عمه افروز و به پنج دقیقه نرسید که خانم جان دستور داد : ـ بلند شید برید دنبال خرید ... یه نشون واسه نامزدی و روحانی مسجد واسه خطبه ی محرمیت ... اینا باید محرم بشن تا برن سراغ کارهای عقدشون . پدر هنوز کمی مخالفت می کرد : ـ چقدر عجله داری آخه مادر من ! خانم جان اولین نفر از جا برخاست و به پدر گفت : ـ عجله دارم چون می خوام تا زنده ام ، عروسی این دوتا رو ببینم و برقصم . عمه با خنده گفت : ـ خواهشاً شما با این پا درد و کمر دردت نرقص که باز کلی ناله میزنی . و خانم جان با خوشحالی تابی به کمرش داد که همه را به خنده انداخت : ـ نه این فرق داره . و بعد شروع کرد به کف زدن و رقصیدن . 🥀🥀🥀🥀🥀
Показати все...