cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مجموعه محفل‌ (جلد سوم)

☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیه‌ای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلب‌ها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت

Більше
Рекламні дописи
2 696
Підписники
-124 години
-137 днів
-3030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
327 با نگاه کردن به بالا، سرژ رو دیدم که نگاه عجیب و غریبی به ما دو نفر انداخت و حالت خوشحالی صورتش رو پر کرد. اون همیشه لوکا رو دوست داشت و در حقیقت همیشه از آلیک متنفر بود. میدونستم که الان در آغوش ریز به من نگاه میکنه و خوشحال شده. میدونم که نگرانه زندگی من با الیک چگونه خواهد بود. و فردا شب عشق واقعی من و نامزدم تا سر حد مرگ میجنگیدن. تقریباً نمی‌تونستم با این فکر نفس بکشم، بنابراین تصمیم گرفتم از ذهنم دورش کنم و روی پیوستن به نیمه دیگه‌ی روحم در همین لحظه تمرکز کنم. فقط در لحظه زندگی کنم. ریز منو به خودش نزدیکتر کرد و دماغش رو بین موهام فرو برد. «اینجوری می‌نشستیم، نه؟ تو توی اغوشم بودی تا حس امنیت بهت بدم.» لبخند زدم. «همیشه.» «فکر میکنم اینو به خاطر دارم.» «خوبه، لیوبوو مویا. واقعاً خوبه.»
Показати все...
👍 10 2🔥 1
Repost from N/a
328 فصل هفدهم ریز به محض باز شدن در ماشین، بوی آشنای دریا به مشامم خورد و باعث شد که فلش‌بکی از خاطرات به ذهن محافظت شده‌ام حمله کنند. یک پسر. یه دختر ساحل. یک شب آخر تابستان بوسیدن... چیزی بیشتر... چیزی بزرگ... چیزی که زندگی رو تغییر میده... چیزی که سینه ام رو به درد می آورد... چیزی که احساس درستی داشتم. کیسا یک پتوی چهارخانه قرمز رو در دستاش گرفت و وقتی سرژ در رو باز کرد، منو از خاطره‌ها دور کرد. اون گفت: «می‌خوام جایی رو بهت نشون بدم، ریز،» و از ماشین پیاده شدم. با شنیدن صدای امواج دریا چشمام رو بستم و بوی نمک رو در هوا حس کردم. با برخورد امواج دریا به ساحل، آرامشی بر بدنم نشست. شنیدن صدای مردم از دور، خندیدن و گذراندن اوقات خوش، به نوعی باعث شد که برای اولین بار حس کنم خونه‌ام. سعی کردم به خودم اجازه بدم از این کار لذت ببرم. من هرگز از چیزی لذت نبرده بودم. بیش از حد نگران جنگیدن، کشتن، آموزش... انتقام گرفتن هستم که به خودم اجازه نمیدم فقط حضور داشته باشم.
Показати все...
👍 15 2🔥 1
ویرانگر
Показати все...
🔥 1
Repost from N/a
142 ناله‌ام رو خفه کردم و انگشتام رو به موهای تیره‌اش بردم. می‌دونم وقتی موهاش رو می‌کشم دردش میاد، اما اون فقط ناله می‌کرد، قبل از اینکه کلیتم رو پیدا کنه و بمکه. زبانش رو درون من فرو ‌برد، و وقتی نفس نفس زدم، و نزدیک به ارگاسم بودم، ‌متوقف شد. از روی بدن من عقب رفت تا بین پاهام قرار بگیره، پوزخند شیطانی روی صورتش بود در حالی که التش رو دور از دسترس نگه می‌داشت. گفت: «این مجازاتت برای استراق سمعه. امروز نمیتونی بیایی.» در حالی که صاف شد و از تخت پایین رفت، گفتم: «بهت گفتم که استراق سمع نمی کردم.» طول نعوظش رو دیدم. میدونم که به چه چیزی نیاز داره. «به رختخواب برگرد، سانتیاگو.» به سمت من برگشت. «کاری رو که شروع کردی تموم کن.» پاهام رو باز می‌کنم و نگاهش رو به روی بدنم دنبال کردم. انگشتام رو پایین بردم و اون غرغر آرامی کرد. ادامه دادم: «کاری رو که شروع کردی تموم کن، وگرنه خودم میکنم.» نگاهش رو به نگاهم کشوند و فکر کرد، سپس یکی از زانوهاش رو روی تخت گذاشت. «بچرخ.» از چشماش به پایین نگاه کردم که دستش رو دور التش مشت کرده بود. اون میخواد هیچ شکی در کنترلش وجود نداشته باشه. میخواد مطمئن بشه که به حرفش عمل میکنه. اما نمیتونه مقاومت کنه. پس برگشتم، روی زانو بلند شدم و سرم رو بین ساعدم نگه داشتم و خودم رو بهش تقدیم کردم. اون با صدایی خشن از برانگیختگی گفت: «لعنتی، آیوی.»
Показати все...
🔥 7👍 5 1
Repost from N/a
143 یه پوزخند پیروزی زدم که اون نمیدید قبل از اینکه باسن من رو بگیره و خودش رو درونم فرو کنه. چند لحظه، نفس نفس زدیم، صدای سکس اتاق رو پر کرد. وقتی گونه ام رو روی تخت چسوبندم، موهای صورتم رو کنار بد. عرق از شقیقه‌اش روی پیشانی‌ام می‌ریخت و زانوهام دیگه توان نداشتن، و اون بالای سرم بود و مراقب بود بیشتر وزنش رو روی آرنج‌هاش نگه داره، و من اون رو تماشا می‌کردم و احساس می‌کردم به عمقم فشار میاره، حسمون قوی بود. خیلی به هم نزدیکیم. «دوستت دارم.» حتی نمی‌دونم دارم این حرف رو میزنم تا زمانی که خیلی دیر شده بود، تا زمانی که کلمات رو باصدای بلند شنیدم. سانتیاگو مکث کرد و ریتمش رو از دست داد. به من نگاه کرد و من بهش خیره شدم. شوک روی صورتش بود؟ اون واقعا شوکه شده؟ اخم بین ابروهاش عمیق شد و دستی روی صورتم، و چشمام گذاشت و فشارهاش بیشتر شد، یک بار، دو بار، بار سوم اومد. احساس کردم می‌لرزید، نبضش رو حس کردم و در درونم می‌تپید. خالی بودنش رو احساس کردم و وقتی ایستاد، برگشتم و بهش نگاه کردم و از حالت تلخ صورتش قلبم گرفت. اون گفت: «از قلبت محافظت کن، آیوی. من کاری که باید رو انجام میدم.» اون مکث کرد و قسم می خورم که نبرد توی سرش رو میتونستم ببینم. «من مجبورم، نمیبینی؟» نشستم، زانوهام رو توی بغلم گرفتم و پتو رو کشیدم تا خودم رو بپوشونم. یک وزنه در سینه ام وجود داشت و بغض گلوم رو قورت دادم. «تو میتونی انتخاب کنی.» یاد حرف هام در مورد مرسدس افتادم که بهش گفتم. در مورد اینکه همیشه بحث انتخاب کردنه. در مورد اینکه ممکنه یه روز انتخاب متفاوتی کنه. نمیدونستم این کلمات چقدر معنی دارن. و وقتی گفتمشون چقدر درست بودن. سرم رو پایین بردم تا اشکم رو پاک کنم. دستش رو دراز کرد تا دستم رو بگیره، و من متوجه شدم که دستم خونیه، اگرچه دیگر خونریزی نداشت. انگشتاش خط خون خشک شده رو لمس کرد. «نه، آیوی. هرچقدر که نخوام اما من فقط بهت صدمه میزنم.»
Показати все...
🔥 9👍 3 2👏 1
رستاخیز قلب ها
Показати все...
👍 2
Repost from N/a
325 احساس کردم ریز سفت شد و وحشت کردم. من هرگز در مورد قتل یا مرگ ظاهریش صحبت نکرده بودم. من هرگز بهش از خانواده‌اش، از تالیا، از ایوان، و مادرش نگفتم که هنوز نتونسته از دست دادن پسرش بگذره. ریز هرگز خاطره‌ای از خانواده‌اش ذکر نکرده بود، بنابراین نمی‌خواستم بهش فشار بیارم. اگه گیج میشد و فرار میکرد، نمیتونستم دوباره اون رو از دست بدم. «چه تصادفی؟ چه مرگی؟» ریز محکم پرسید و می‌تونستم ببینم که درد روی صورتش نقش بست. مثل این بود که یادآوری زندگی قبل از مبارز شدنش از نظر جسمی دردناک بود. ابروهای سرژ پایین افتاد، و من به آرامی سرم رو تکان دادم و بدون هیچ حرفی بهش گفتم که جلوتر نره. تا نوک پاهام بالا رفتم و لبم رو روی لب‌های ریز فشار دادم و پرسیدم: «حالا با من میایی؟ سرژ ما رو به اونجا میبره.» ریز عقب کشید و بدون تردید جواب داد: «اره.» سرژ با باز کردن درهای پشتی لینکلن مشغول شد و ما به داخل رفتیم.
Показати все...
👍 13 4😢 2
Repost from N/a
326 ریز وقتی توی ماشین نشسته بود تنش داشت و من دستش رو نوازش کردم. «خوبی، لیوبو مویا؟» گلوش رو صاف کرد و روی صندلی جابجا شد. دستش رو روی زانوم گذاشت و فشرد. «ماشین‌ها من رو عصبی می‌کنند. من... من خیلی سوار نشدم و دوست ندارم کنترل نداشته باشم.» بازوی سنگینش رو برداشتم، روی شانه‌ام گذاشتم و کمرش رو در آغوش گرفتم. انگشت شست ریز بازوم رو نوازش کرد و من آهی کشیدم. من هرگز این احساس رو نداشتم حتی در دوران کودکی. شیفته لوکا بودم، آنقدر بزرگ نبودم که بفهمم احساسات با افزایش سن می‌تونه عمیق‌تر بشه. نمیتونستم که باور کنم جفت روحت رو از دست بدی و بعد دوباره برگشتنش به زندگی‌ت، کلمه "آرامش" رو بسیار ساده میکنه، چون واقعیت اینکه تکه‌های قلبت دوباره به هم چسبیدن غیرقابل توصیف بود.
Показати все...
👍 18 7🔥 2
ویرانگر
Показати все...
🤩 5
Repost from N/a
141 گفتم: «این تنها راهیه که میتونم بفهمم چه خبره.» من ازش نمی ترسم. اون به من صدمه نمیزنه. در حالی که نگاهش روی من سینه‌هام که کمی مشخص بود می‌دوید، گفتم: «و من گوش نایستادم.» «نه؟» اون پرسید، سرش رو پایین اورد تا زبانش رو روی نوک سینه ام بکشه، حسش مستقیماً به کلیتم رسید. گفتم: «نه»، در حالی که احساس میکردم چنگش کمی راحت شده، نگاه کردم که به کنار تختش خم شد، کشوی میز خواب رو باز کرد و خنجر رو داخلش انداخت قبل از اینکه تمام توجهش رو به من برگردونه، الان چشماش تحریک شده و مردمک هاش گشاد شدن. «فکر میکردم فقط باید برای بچه‌مون محافظ توی خونه نصب کنم، اما الان برای همسرم هم باید نصب کنم؟ اون خنجر اسباب بازی نیست عزیزم.» «خودم میدونم.» «پس میدونی که نباید باهاش ​​بازی کرد.» «من باهاش بازی نمی کردم. و تو هم بازی نمیکردی.» خم شد تا دندان‌هاش رو روی همون نوک سینه‌ام بذاره، و من چشمام رو بستم و بدنم رو به سمتش قوس دادم. اون گفت: «اشتباه نکن.» و مچ‌های دستم رو‌ رها کرد تا دستش رو بین پاهام ببره. «اینجور دستکاری‌ها برام مهم نیست.» پاهام رو باز کرد و لباس خوابم رو بالا زد. «من هرگز از کردن زنم خسته نمیشم.» من رو لیس میزد.
Показати все...
🔥 15 9👍 4