سایهی پرستو | هینا محرر
🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ راز نیلی » فایل رایگان 🙃 پیج اینستاگرام👇 https://instagram.com/hina_roman?igshid 🚫کپی پیگرد قانونی دارد🚫
Більше15 923
Підписники
+6224 години
+1297 днів
-19830 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی
⭐️ تاریخ :۱۴۰۳/۰۳/۰۶
📂 دانلود سوالات
71720
Repost from N/a
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی
⭐️ تاریخ :۱۴۰۳/۰۳/۰۶
📂 دانلود سوالات
49900
Repost from N/a
-قول میدم زود تموم شه، چشماتو ببند!
هق میزدم، اسلحش درست روی سرم بود و وسط جنگل بودیم! میخواست منو بکشه چون فهمیده بودم کیه چیه چیکار میکنه!
نالیدم:
- ترو خدا م... من میترسم
آب دهنش و قورت داد و کی فکرشو میکرد یه شماره گرفتن تو اندرزگو باعث بشه من با همچین آدمی روبه رو شم؟
چشماشو بازو بسته کرد و غرید:
- آخه لعنت بهت چرا این قدر فضولی کردی که الان...
ادامه حرفشو نزد، ازم خوشش میاومد خودش گفت از قیافم خیلی خوشش میاد و الآنم وسط جنگل بودیم و چشمام الان همرنگ خود جنگل بود... سبز وحشی
پس چرا استفاده نمیکردم ازین قضیه؟
میتونستم تلاش کنم برای نمردن لب زدم:
- دلم میخواد ببوسمت
اشک میریختم گیج بود که ادامه دادم:
- دلم میخواد حداقل یه بوسرو قبل از مرگ تجربه کنم
کلافه اسلحشو داخل جیبش گذاشت سمتم اومد قد و هیکلش چهار برابر من بود!
دستمو گرفت و کشوندم بالا... هولم داد سمت درختی و بدنم لرز داشت هنوز چجوری فرار میکردم یا اسلحشو برمیداشتم؟
سمت درخت هولم داد که خوردم به درخت و آخی گفتم که در گوشم لب زد:
- آخ آخ گفتنات مونده
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
لبشو محکم روی لبم گذاشت و بدنشو بهم چسبوند نفسم داشت میرفت از ترس در حال بوسیدنم بود و من بودم که با دست به همه جاش دست میکشیدم تا حواسش پرت بشه و در نهایت با تموم ظرافت اسلحرو از جیبش درآوردم!
لبش روی گردنم نشسته بود من دستمو بالا آوردم و اسلحرو روی سرش گذاشتم که مات موند... و با نفرت لب زدم:
- گمشو برو عقب
عقب رفت و دستاشو بالا آورد و با نیشخندی لب زد:
- بیشتر ازت خوشم اومد چشم سبز وحشی
اسلحرو سمتش گرفتم و با حرص دستی به لبام کشیدم:
- ولی حیف که اون دنیا شاید ببینیم! میکشمت بعدش میرم پیش پلیس کل دارو دستتو لو میدم با مدرک بعد تو میمونی و جنازهی پوسیدت وسط این جنگل گم و گور شده
یه تا ابروشو داد بالا:
- خلافکار خوبی ازت درمیادا استعداد داری فکر میکردم خنگی فقط...
تو یه حرکت با پاش جوری کوبید تو دستم که تفنگ سمت دیگه ای پرت شد و صدای جیغم تو جنگل پیچید از درد دستم!
اومد سمتم و فکمو تو مشتش گرفت و منو صورت به صورت کرد و خیره به چشمای ترسوم گفت:
- نترس من یه فکر دارم، تو منو داغ میکنی پس تا وقتی همین جوری منو داغ کنی زنده میمونی ولی تو اسارت من
حالت انتخاب کن مرگ یا زندگی با اسارت!
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
https://t.me/+KThLypv31i9lOGI0
#خلاصه
قدرتمندترین مافیای ایران،بهش لقب لوسیفردادن چون نه رحم داره نه قلب،درتاریک ترین نقطه زندگیش یهودختری باچشم های جنگلیش سرراهش قرارمیگیره و....
شیرین دخترجوونی که برای حفظ جونش مجبوره به بی رحم ترین شکارچی انسان ها کمک کنه، اماچی میشه اگه این مرد بی قلب ووحشی یهوعاشق این دختر دلبر وسکسی بشه؟
داستانی به شدت جذاب😍😭
یه رمانننن فوق العاده یچیزی که منم معتاد خودش کرده رو بهتون معرفی میکنم واقعا خوبه.
88910
Repost from N/a
از درد، چشم باز کردم. سنگینیای روی شکم و پاهایم بود که اجازه نمیداد راحت نفس بکشم!
سرم را بالا گرفتم. از دیدن تودهی سیاه و بزرگی روی شکمم از جا پریدم و جیغ زدم:
- مامااان...!!!
سنگینی از تنم جدا شد اما انگار انگشتانی در تنم فرو رفت و تنم را قفل کرد!
صورت آتا جلوی چشمم قرار گرفت و نفسم را بند آورد! خواب آلود گفت:
- چیه؟ جن دیدی؟
هاج و واج نگاهش کردم! سرش روی شکمم بود و دستهایش دور کمرم! شبیه به اینکه به من آویزان شده باشد پایین تخت خوابیده!
جای دستهایش را زیر تنم محکم کرد و لرزاندم! گیج خواب است اما برق نگاهش را میبینم:
- چرا جیغ میزنی؟!
هر آن قلبم از این نزدیکی منفجر میشود! بالا تنهاش برهنهاست و پاهایش زیر ملحفه!
از نگاه ترسیدهام خندید! بینیاش را به برهنگی شکمم که بخاطر بالا رفتن تیشرتم نمایان بود کشید:
- هیع...! چیکار میکنید؟!
از خنده لرزید: میخوابم، اگه اجازه بدی!
خجالت زده از وضعیتم گفتم:
- ولم کنید! چرا اینطوری اینجا خوابیدید؟
دوباره نگاهم کرد. نگاهش مثل روزی بود که با همهی احساسش گفت:"یه روز بغلت میکنم!"
- کجا خوابیدم؟ تو اتاقمم دیگه! بالشتمو هم که انداختی بیرون؟ سرمو بذارم روی چی؟
رفتارم بخاطر ترسم از هیبتش بود! او ده سال از منِ چادری بزرگتر است! با شرم از جایی که گیرم انداخته تنم را تکان دادم:
- لطفاً... برید عقب! بالشتتون بو میداد!
متوجه شدم که انگشتانش را زیر تنم، چسبیده به گودی کمرم درهم قفل کرد! فهماند نمیرود:
- هیکلمو ندیدی؟ باشگاه بودم خب! قبل خواب دوش میگرفتم دیگه!
مکث کرد: اصلاً بو بده! من روش میخوابم!
دستهایم را با خجالت روی ساعدش گذاشتم. روی رگههای برجستهی مردی که قبلا ردش کردهام و حالا به اجبار همسرش هستم! مردی که بدون اجازهام هیچ حرکتی نمیکرد و حالا انگار از جیغ دیشبم با آن فرار واضح، ترسیده از دستم بدهد!
- باشه! برید عقب برم بیارم! میرم جای دیگه میخوابم!
بدون اینکه نگاهم کند سرش را روی شکمم چرخاند! قلقلکم شد و تکان خوردم: هین..!
بیخیال خندید:
- نه دیگه! واسه پشیمونی دیره! دیشب یه بالشت بهتر پیدا کردم! با پای خودش اومده! عمرا پسش بدم پس شل کن!
کلافه از گیر کردنم نامش را به زبان آوردم! آن هم با بغض: آتااا...!
با مکث نگاهم کرد. مهربان و منتظر:
- چه خوب صدا میزنی! کاش بغض نداشت!
دستهایش را از هم باز کرد. قبل از اینکه فرار کنم چهار دست و پا جلو آمد. سایهاش روی تنم افتاد.
خیره به صورت چسبیدهام به تخت، شبیه به التماس کردن گفت:
- میشه یه بار دیگه صدا کنی؟ بدون بغض؟
نمیدانم چه شد! انگار دلم برای اشتیاقش سوخت. سر تکان دادم و زمزمه کرد:
- آتا
چشمهایش را بست. انگار خشکش زد! نفسی عمیق کشید! صورتش را بدون چشم باز کردن جلو آورد! چشم بستم! هول کردم!
گرمی لبهایش که به گونهام نشست زمزمه کرد:
- جونم؟ جونمو بدم بمونی؟ جونمو بدم بخوای؟
چشم باز کردم. اشکم از حالش چکید. زمزمه کرد:
- جونمو یا باید بدم به تو، یا بخاطر دلتنگی از تنم بره! میگیریش یا میذاری از تنم بره؟
https://t.me/+lGiNv68Qc2VmNmVk
https://t.me/+lGiNv68Qc2VmNmVk
#پارت_رمان_است😍♥️
آتامان عاشق دختری میشه که ازدواجشون با هم غیر ممکنه! بخاطر خونی که ریخته شده! ولی چرخ روزگار الهه رو به آتا میده! اونم دقیقاً زمانی که انتظارشو نداره!🥹 میخواد هر طوری شده نگهش داره و...♥️♥️
https://t.me/+lGiNv68Qc2VmNmVk
#عاشقانهای_پرهیاهو_از_عشقی_پاک😍😍
40300
Repost from N/a
.
-هوو سر این دختره آوردی بسش نیست؟ کتکش هم میزنی نامسلمون؟
کلافه به طرف عمه چرخید. خودش هم نمیدانست چطور برای اولین بار دستش به تن مثل برگ گل دخترک رسیده بود.
-من خودم اعصابم گهی هست عمه! شما شورش نکن ...کتک کجا بود؟ بین همه ی زن و شوهرا بحث هست !
عمه خانم پوزخند زد.
-عه ! بحث ساده ت زده لب دختره رو پاره کرده ؟ مریم میگفت بخیه میخواد.
لبش پاره شده بود؟ آخ الهی که دستش میشکست.
-من نزدم عمه ! حالا من هی میگم نره شما میگی بدوش!
عمه آرام جلو آمد. کسی چه میدانست در دل تک تک اسفندیاری ها چه غوغایی به پا بود.
-من کاری ندارم تو زن و شوهری شما چه خبره عمه! اما سر این دختر هوو اومده. اصلا میفهمی حالش و ؟ داره مثل شمع آب میشه.
-انقد هوو هوو نکن عمه! خودش خواست. گفت میخواد مادری کنه واسه بچهی ترگل....
عمه خندید. آنقدر تلخ که کام کوروش تلخ شد.
-کدوم زنی راضی میشه شوهرش و شریک بشه که بچه ی هوو رو بزرگ کنه جای بچه ی خودش . اون ترگل نیومده داره خون به جیگر این طفل معصوم میکنه .
گفت و به طرف اتاق چرخید و صدایش را بالا برد
-یغما عمه بیا!
کاش عمه صدایش نمیزد. بعد از دعوای دیشب رو نداشت در صورتش نگاه کند.
-عمه دل به دلش نده! من بعدم اومد سفره ی دلش و باز کنه یکی بزن تو دهنش که یاد بگیره درد دل زن فقط مال سر سفره ی شوهرشه!
عمه جواب نداده یغما از اتاق بیرون آمد. دخترک را که دید یک بار دیگر آرزو کرد که ای کاش دستانش قلم شده بود. کبودی لبش بیش از اندازه توی ذوق میزد.
-تو دهن زدن که کار شماست عمه جان!
این عمه هم خدای طعنه زدن بود.
-کاریش نداشته باش عمه جون.
صدایش میلرزید . یک هفته از محرم شدنش به ترگل میگذشت و در این هفته چه بر سر این زن رنج کشیده آمده بود.
-تو چته یغما!
پرسید و به این بهانه جلو رفت. مگر غرور اجازه میداد بی بهانه نزدیک شود و دسته گلش را از نزدیک تماشا کند.
-درد داری بپوش بریم دکتر! من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم.
-امشب هم میری پیش ترگل؟ تا حامله بشه هر شب میری نه؟
آخ که همین زبان تند و تیز بلای جانش بود
-دوباره شروع نکن یغما! من اعصابم نمیکشه.
-شروع کنم بازم میزنی ؟
دستش را دو طرف بازوی دخترک گذاشت.
-تو دردت چیه یغما؟ من زن میخواستم؟ خودت این نون و نذاشتی تو دامن من؟ حالا خودت شدی بلای جون من...
عمه آرام جلو آمد.
-یغما عمه من جونم به جون کوروش بنده خودت هم میدونی! اما تو این تصمیمی که گرفتی پشتتم. بگو و خودت و خلاص کن...
چشمانش در مردمک چشم یغما بالا و پایین میشد.
-چی میخوای بگی بلای جون؟ ترگل و طلاق بدم؟ بعد یه هفته؟ باز بشینی شیون کنی که آی من نازا حسرت یه بچه ...
عمه تند و کوتاه کلامش را برید.
-یغما رو طلاق بده بچسب به همون ترگل ! میخوام خودم این زن و شوهرش بدم..یه مرد بیاد سایه ی سرش بشه که هرجا بچه میبینه یادش نیفته اجاق زنش کوره و تا یه هفته بشه آینه ی دق!
شوخی بود دیگر ! زن وصل به جانش را طلاق میداد و دستی دستی زیر لحاف یک نره خر بی ناموس..
عمه بی رحمانه ادامه داد
-میگه نمیتونم تخت شوهرم و شریک شم با ترگل! من خواستگار دست به نقدم دارم براش...میخواد ببرتش اروپا. یارو دکتره...آدم حسابی ماشالله.
لال به چشمان یغما خیره مانده بود که دخترک با همان لب پاره پاره خندید
-ترگل حامله ست ! نمیخوای بگی تازه عروست تو یه هفته حامله شده که! خودش میگفت اون وقتا که دوست من بوده میومده اینجا...روی تختخواب من....ترگل ۳ ماهشه کوروش...
با چیزی که شنید....
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
https://t.me/+h3WcIQOktkFjZTE0
#پارت👆
1 41730
Repost from N/a
-من تو رو نمیخوام. یکی دیگه رو دوست دارم.
****
خریدهای شب نامزدی را با شوق در دستانم جابهجا میکنم و از تاکسی پیاده میشوم. با دیدن در باز خانه ابرویم بالا میپرد. این وقت روز در چرا باز بود؟
آنقدر ذوق زدهام که سرسری میگذرم و به محض ورود به حیاط صدای بلند آرمان سر جا نگهم میدارد.
-اون در حد و اندازهی من نیست. خجالت میکشم بخوام باهاش تو خیابون راه برم. من امروز خودم همه چی رو تموم میکنم. چرا نمیخواین بفهمین؟
با شنیدن صدایش قلب عاشق دلتنگم بنای تپیدن میگذارد. کی برگشته بود؟
-این راهش نیست آرمان، اون دختر از دست میره. توروخدا رعایت حالش رو بکن. تو که میدونی اون جونش برای تو در میره!
نمیدانم چرا اضطراب به قلبم هجوم میآورد و دلم گواهی بد میدهد. از چه حرف میزدند. کدام دختر؟
-خب بره! به من چه؟ مگه من رفتم خواستگاریش اخه؟ خودتون بریدین و دوختین حالا هم خودتون برین بهش بگین. شما که میدونستین من یکی دیگه رو میخوام.
از چه حرف میزدند؟ چرا دستانم میلرزید؟ صدای گریهی نسیم بالا میرود.
-این دختر مگه کم سختی کشیده؟ از بچگی بی پدر و مادر بزرگ شده الان همه امیدش تویی. تو رو به خاک بابا قسم شر به پا نکن آرمان جان.
قلبم...وای از قلبم که با این جملهها از عرش به فرش سقوط میکند. اما کلمههای بعدی آرمان خنجری میشود که صاف نفسم را نشانه میرود.
-من یکی دیگه رو دوست دارم. الانم زنگ زدم بهش بیاد اینجا. چه شما بخوای چه نخوای من چشمان رو دوست ندارم، ازش خوشم نمیاد. خودتون این نامزدی رو به پا کردین حالا من و الناز با هم بهش میگیم و به همش میزنیم. چقدر گفتم نه؟ مگه گوش کردین؟ از اینجا به بعدش به من هیچ ربطی نداره.
نفسم قطع میشود. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ مگر نمیدید جانم برای او در میرود؟ الناز از کجا سبز شده بود وسط زندگیمان... وسط مراسم نامزدیمان...
اشک به چشمم میدود و همین لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
-فکر کنم النازه رسید.
نسیم هراسان زیر گریه میزند.
-وای آرمان. این بچه میمیره. اینقدر بیرحم نباش پسر. دورت بگردم کوتاه بیا... نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس....
صدای باز شدن در نگاهم را از ساختمان جدا میکند. گیج و منگ به عقب میچرخم و با دیدن دختری زیبا و قد بلند که پا درون حیاط میگذارد قلبم از حرکت میایستد. او الناز است؟ آرمان حق دارد. من کجا و او کجا؟ چقدر زیبا است....
صدای طنازش پر تحقیر در خانه میپیچد:
-شما باید دختر ناصر باشی درسته؟
دیگر نمیتوانم بایستم و زانوانم خم میشود.
-چشمان؟ از کی اینجایی؟
سرم به طرف آرمان میچرخد. پس بالاخره من بینوا را دیده بودند.
سعی میکنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمیگذاشتم بیشتر از این خردم کند. میخواهم لب باز کنم که صدایی قبل از من میگوید.
-چشمان با من اومده. اومده وسیلههاش رو جمع کنه تا از این خونه بریم.
سرم به طرف او برمیگردد. مردی که باز هم ناجی شده بود. مثل تمام این روزها...
میبینم که آرمان اخم میکند اما او، با همان قد بلند و جذابیت بیاندازهش جلو میآید و ....
https://t.me/+v7plAg_f_Lk2ZThk
https://t.me/+v7plAg_f_Lk2ZThk
https://t.me/+v7plAg_f_Lk2ZThk
چشمان بهمنش دختری که پدرش را از دست داده و حالا تنها و بیکس به آرمان دل میبندد. غافل از اینکه آرمان او را دوست ندارد و برای تحقیرش دست به هر کاری میزند....
#چشمانی_بی_جهان کاری بینظیر از مینا شوکتی🧡
65320
#پارت992
#سایهی_پرستو
حین صحبتم دیدم که چشمای آرنگ دو دو میزنه که آخر صحبتم با به حصار دراومدن لبهام توسط لبهای آرنگ متوجه دلیل این سردرگمی شدم و تازه فهمیدم که من خودم بیشتر تشنه این نزدیکی زیبا بودم...
اولین باری بود که آرنگ لبهاشو به انحصار لبهام در میآورد و من غرق لذت اون لحظه شدم و پشت پلکهای بستم ذهنم سراغ شعری رفت که دقیقا توصیف همین لحظه بود
"لبِ مستی آفرینَت، به شرابِ ناب مانَد..."
چند ثانیه اول بوسه آرنگ کاملا عاشقانه و نرم بود اما بعد انگار دیگه خبری از اون نرمی و عاشقانههای اول نبود و آرنگ خیلی جدی لبهامو با دندونهاش چنگ میزد و میمکید این جدیت کمتر از ۲۰ ثانیه زمان برد و دوباره مثل صبح و دیشب سریع کنترل زمان و بدست آورد و ازم فاصله گرفت بعد پیشونی و در نهایت روی موهامو بوسید و گفت
آرنگ: من هودی بپوشم میام.
یه نگاه به کل بالا تنهش که کاملا مملوس خیس عرق شده بود انداختم دستی تکون دادم و بی حرف بیرون اومدم...
رفتارهای اخیر آرنگ نشون میداد فشار روش زیاده و این حالتهاش منو نگران میکرد، ناخداگاهم بهم هشدار داد زمان بگیر ببین آرنگ فقط میخواد لباس بپوشه اما وجدانم سریع تلنگر زد که ول کن و اجازه بده راحت باشه و خودشو پیدا کنه...
کیفمو برداشتم و سمت تراس رفتم، شهاب با دیدنم دستاشو بالا آورد
شهاب: به جان مامان به جان خودت من نمیدونستم گفتم الان مثل قبل قاطی میکنه چه میدونستم تو عمو رو مثل خمیر بازی شکل دادی...
- با شوهر من درست صحبت کُنا، عمت قاطی میکنه مرد به این خوبی.
وسط حرفم شنیدم که در ویلا باز و بسته شد و آخر کلمهام با حلقه شدن دست آرنگ دور کمرم مصادف شد برگشتم با لبخند نگاهش کردم...
همزمان شهاب شروع کرد خودشو به شوخی کتک زدن و فریاد کشیدن
شهاب: بابا این عمو نیست بخدا این اون آرنگ نیست تخم مرغ توی صورت مردم ترکونده الان نگاه عاشقانه تحویل میده...
آرنگ حلقهی دستشو محکم تر کرد و جوابی به شهاب نداد...
اما این یه نزدیکی ساده بود و کاملا معمولی این رفتار و و حتی خیلی بیشترشو به کرات از نازبانو و عمو اسماعیل دیده بودم...
.........
پ.ن: شاعر شعری که در رمان استفاده شد جناب آقای رهی معیری هستن.
1 972150