دکتر استنتون 🐚سرزمین ترجمه🐚
⛔️رومئو سنگدل و تاریک من #عاشقانه #دارک 🍓 بوسیدن عروس ممنوع #عاشقانه #اجتماعی رمان های اتمام یافته در کانال پشتیبانی زیر👇 @tarjomesedi
Більше4 561
Підписники
-924 години
-487 днів
-15230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from ترجمه رمان های خارجی | مرجع معتبر تمام مترجمین
Фото недоступне
ℕ𝕠𝕧𝕖𝕝𝔹𝕠𝕠𝕜𝕚
«چنل مرجع ترجمه رمانهای خارجی»
🔘فایل نمونه تمامی رمانها + لینک دریافت
🟣آرشیوی از رمانهای ترجمه شده رایگان و فروشی
🔘گپ و گفت با مترجمین
🟡مرجع معتبر تمام مترجمین
🔘معرفی کامل هر رمان
🟣متنوعترین دستهبندی از ژانرها
🔘بزرگترین اجتماع مترجمین و طرفداران رمانهای ترجمه
🧡 https://t.me/NovelBooki
20000
Repost from N/a
354
درعوض انگشت شستش رو به آرومی روی شقیقهم میکشه.
«درد میکنه؟» چشماش که با نور تلویزیون توی اتاقم روشن شده پر از احساساته.
یهو آرزو میکنم که کاش مگان اینجا نبود.
کاش اوضاع فرق میکرد تا بتونم توی آغوشش و روی تختش بخوابم و دوباره احساس امنیت کنم. احساس امنیتی که همیشه توی این خونه احساس میکردم بههم ریخته و این به اندازهی کاری که ارین با ماشین و صورتم کرد افتضاحه.
«یکم درد میکنه.»
منو به سمت خودش میکشه و لباش رو روی بخیههام میذاره. از درد میپیچم اما برام مهم نیست چون تک تک بوسههاش رو میخوام. بوسههای شیرین، عصبانی و حتی اونایی که اذیتم میکنم.
میگه:«شاید این بهترش کنه.»
«آره میکنه.»
مگان از اون پشت تیکه میندازه و لحظهمون رو خراب میکنه:«هی جود، اگه از تنهایی میترسی میتونی با ما بخوابی.»
جود پوزخند میزنه و میگه:«با مردای متاهل لاس نزن مگان.»
مگان با خنده جواب میده:«جواب خوبی بود! غیر منتظره و ناامید کننده، اما خوب بود.»
زمزمه میکنم:«شوهر خوبی هستی.»
بهم چشمک میزنه و از راهرو به اتاقش میره و پشت در بستهش ناپدید میشه.
دلم میخواد دنبالش برم. امروز اعماق روحش صدمه دیده، کاش میتونستم اونو هم ببوسم.
❤ 13👍 6
23000
Repost from N/a
356
من میخوام... نه، من نیاز دارم که اونو خوشحال کنم و بهش نشون بدم که چقدر برام مهمه و میخوام بیشتر از دوتا دوست باشیم. اون لیاقتش رو داره.
شام خوردن باهاش خیلی فشار زیادی روش میاره و فیلم دیدن هم یکم برای ما کلیشهای به نظر میرسه.
گاس رو نوازش میکنم و توی ذهنم ایدههای قرار ملاقات که فکر میکنم اون دوست داشته باشه و منم بتونم سریع پیاده کنم رو مرور میکنم.
وقتی که زنگ رو قطع میکنه من با گربه به اتاق پذیرایی میرم. اون روی کاناپه دراز کشیده، تلفن رو بالای صورتش نگه داشته و صفحه رو با انگشتاش بالا پایین میکنه.
«امشب چیکار میکنی؟» ازش میپرسم.
ابروهاش به هم میچسبن وقتی که بهم خیره میشه و توجهم فوراً به زخم روی پیشونیش جلب میشه. شکمم به شدت از عصبانیت و گناهکاری میپیچه.
«چرا گاس رو نگه داشتی؟»
چشمام رو از زخمش دور میکنم و به گربه که مثل یه بچه نگهش داشتم نگاه میکنم. «اون رو پاهام نشسته بود و میخواستم بلند شم. برای همین فقط با خودم آوردمش.» شونه بالا میندازم.
«خب...» لبخند میزنه.
تکرار ميكنم:«برنامهای داری؟»
«امشب؟»
«آره.»
❤ 15👍 2
23600
Repost from N/a
355
فصل سی و هفتم
جود
من هیچوقت توی رابطهی جدیای نبودم.
این درک زمانی بهم میرسه که توی اتاق آفتابگیر نشستهم و گاس روی پاهام خرخر میکنه و به صحبت های اسکایلر پشت تلفن با مگان توی اتاق نشیمن گوش میدم.
«من خوبم، واقعاً. تازه استراحت کردم. آره. خیلی شیرینه که شما این کار رو با هم انجام میدین. نه، تا حالا اونجا غذا نخوردم. میدونی که من رستوران دوست ندارم. فردا باید همه چیز رو برام تعریف کنی.»
من هیچوقت دختری رو برای غذا خوردن یا سینما بیرون نبردم و هیچوقت با کسی به تعطیلات نرفتم. تعریف من از قرار ملاقات شامل شام خوردن، حرف زدن توی بارها، هتلها یا در خونهی طرف مقابلم و داشتن سکس و بعدش در رفتن بوده.
مطمئن نیستم که اسکایلر هم تا حالا قرار واقعی داشته یا نه.
یهو همهی اینا منو آزار میدن. یه چکش به سرش خورد و سعی کرد وسایلم رو پس بگیره.
باهاش خشن و بدون کاندوم سکس داشتم. آهسته و شیرین. شبا بیدار موندم و بهش فکر کردم، نگرانش بودم، اونو میخواستم و دلتنگش بودم.
کم کم عاشق لبخندش شدم، منحنی مورد علاقهم.
به نوعی زیر پوستم رخته کرده و در کمال تعجب دلم نمیخواد اونو بیرون بندازم.
حس می کنم باید یه کاری کنیم. چیزی که بهش نشون بده من باهاش نیستم که فقط روی مبل بشینیم، فیلم ببینیم و هر موقع یکیمون حالش خراب باشه سکس داشته باشیم.
❤ 13👍 8
21500
Repost from ترجمه رمان های خارجی | مرجع معتبر تمام مترجمین
Фото недоступне
ℕ𝕠𝕧𝕖𝕝𝔹𝕠𝕠𝕜𝕚
«چنل مرجع ترجمه رمانهای خارجی»
🔘فایل نمونه تمامی رمانها + لینک دریافت
🟣آرشیوی از رمانهای ترجمه شده رایگان و فروشی
🔘گپ و گفت با مترجمین
🟡مرجع معتبر تمام مترجمین
🔘معرفی کامل هر رمان
🟣متنوعترین دستهبندی از ژانرها
🔘بزرگترین اجتماع مترجمین و طرفداران رمانهای ترجمه
🧡 https://t.me/NovelBooki
100
#My_Dark_Romeo
#Part_10
_تا بیست و یک سال گذشته که (دالاس) بودم.
کاستا بهم تشر زد:
_چشمهای من اینجاست.
فون بیسمارک خندید، احتمالا خندهاش بخاطر من بود.
_اون عزیزدله روم. (مخفف رومئو) چقدر هم بانمکه.
عزیزدل؟ بانمک؟ منظورش چیه؟
با اکراه زیاد نگاهم رو از میز گرفتم و به رومئو کاستا دادم.
خیلی جذاب بود.
همچنین چشمهاش از درون مرده بودند.
کاستا به جلو خم شد.
_مطمئنی که دالاس تاون-سندی؟
ضربه ای به چونهام زدم و گفتم:
_حالا که بهش فکر میکنم، دوست دارم جوابم رو به هیلی بیبر تغییر بدم.
_مثلا قرار بود بامزه باشی؟
_مثلا قرار بود جدی باشم؟
_خیلی کندذهنی.
_خودت شروعش کردی.
نفس همه دور تا دور میز حبس شد.
رومئو کاستا بیشتر از اینکه ناراحت باشه، بیتفاوت به نظر میرسید.
عقب نشست و ساعد دستهاش رو روی دستههای صندلی قرار داد. حالت نشستن و کت و شلوار کیتون خوش دوختش، براش هاله پادشاهی که طمع جنگ داشت رو ایجاد کرده بودند.
باربارا آلوین جوی با عجله جلو اومد تا مداخله کنه. مادر امیلی حکم همراه دخترهای جوان در این رویداد رو داشت. اون هم مثل بقیه، قضیه رو خیلی جدی گرفته بود.
_دالاس ماریان تاون-سند، برای اینکه اینجوری با آقای کاستا حرف زدی، به پدرت میگم همین الان از اینجا ببرتت. این (رفتار) در شان ما نیست.
فروتنی زیاد قشر ما باعث می شد هر دختر شر و شوری توی شهر ما به خطر سوختن بیوفته.
سرم رو پایین انداختم و با انگشتهای پام تصویر نون گردی رو روی سنگ مرمر کشیدم.
_متاسفم خانم.
👍 29❤ 10
73200
#My_Dark_Romeo
#Part_09
حینی که مردها مشغول خوردن سر اونها بودند و خانمها برای نشون دادن خودشون خم میشدند، من بین انبوهی از جمعیت خودم رو جا دادم. چشمم به جایزه، سینی سه طبقه پر از شورت برد، بود.
اول خیلی عادی دستم رو روی میز گذاشتم. هیچی معلوم نبود. سپس دستم رو بیشتر به سمت قسمت مرکزی بردم. انگشتهام به چیزی برخورد کردند و صدای گزنده ای مسیرم رو عوض کرد.
_و شما؟
صدای "چرم" یا رومئو کاستا بود.
روی صندلیش نشست و با مهربونی تمساح گونهای بهم خیره شد.
حقیقت جالبی که درمورد تمساحها وجود داره اینه که اونها به آدمها به چشم بخشی از رژیم غذاییشون نگاه میکنند.
زانوهام رو کمی خم کردم.
_وای ببخشید، ادبم کجا رفته؟
_قطعا طرف سینی شورت برد که نرفته.
لحنش خشک و بیعلاقه بود.
عجب تماشاگر سرسختی.
البته درسته که من سعی داشتم بيسکوئيتش رو بدزدم.
_من دالاس تاون-سند از خانواده تاون-سندم.
بهش لبخند گرمی زدم و دستم رو جلو بردم تا ببوسه.
حرکتم رو نادیده گرفت و با تنفر ارزیابیم کرد. رفتارش با جرمی که مرتکب شده بودم هیچ تناسبی نداشت.
_تو دالاس تاون-سندی؟
موجی از ناامیدی چهره خداگونهاش رو مخدوش کرد. انگار انتظار چیز کاملا متفاوتی رو داشت.
ما جز یک قماش نبودیم، درواقع من نود و نه درصد مطمئن بودم که این مرد فقط با کسایی مثل خودش نشست و برخاست داره. از اون مردهای تیزبین و برنده بود.
چشمم به شورت بردها بود. در عین نزدیکی، خیلی دور بودند.
👍 25❤ 3
61100
#My_Dark_Romeo
#Part_08
_گمونم هرکسی که دعوتشون کرده، میخواسته تحت تاثیر قرارشون بده. آخه میزشون از اون شورت بردهایی داره که به طور ویژه به دست نونوایی محبوب ملکه فقید آماده شده و با پرواز مستقیم به اینجا فرستاده شده.
به من نیشخند زد و ادامه داد:
_وقتی کسی حواسش نبود، یکیشون رو دزدیدم.
قلبم توی سینهام فشرده شد. خیلی خواهرم رو دوست داشتم. همچنین دلم میخواست همون لحظه بکشمش.
نزدیک بود جیغ بکشم.
_یکی واسه من ندزدیدی؟ میدونی که من تا حالا چنین نونی رو امتحان نکردم! چه مرگته؟
_اوه، هنوز کلی ازش اونجا هست.
فرانکی انگشتش رو به سرش زد و پوست سرش رو ماساژ داد.
_مردم هم طوری صف کشیدن با این عوضیها حرف بزنند که انگار اهل وینزری چیزی هستند. فقط برو اونجا، خودت رو معرفی کن و خیلی عادی یکی بردار. کلی ازشون اونجاست.
_کلی نون یا کلی آدم؟
_هردو.
حق با فرانکی بود. مهمونها برای دست بوسی اونها صف کشیده بودند.
از اونجایی که شانم اهمیت بیشتری نسبت به چیزهای خوشمزه نداشت، به سمت دستهای از مردم رفتم که میز کاستا و فون بیسمارک رو احاطه کرده بودند.
_... این طرح مالیاتی فاجعه وار، اقتصاد رو به هم میریزه...
_آقای کاستا، قطعا میونبری برای این همه هزینه وجود داره، نه؟ ما نمیتونیم به تامین مالی این جنگها ادامه بدیم...
_قضیه کمبود تسلیحات تکنولوژی اونا درسته؟ میخواستم بپرسم...
👍 19❤ 6
56700
#My_Dark_Romeo
#Part_07
با کفشهای نسخه محدود لوبوتینم -پنج اینچیام از جنس مخملی مشکی، پاشنههای نازک سوزنی که از انبوهی از مروارید و کریستالهای سواروسکی ساخته شده- به همه کسانی که در مسیرم بودند لبخند زدم و براشون بوسه فرستادم، تا اینکه به بدن کسی برخورد کردم.
_دال!
فرانکی طوری دستهاش رو دورم حلقه کرد که انگار همین چهل دقیقه پیش، وقتی مچش رو درحال کش رفتن و فرو کردن تکیلا توی سوتینش گرفتم و قسمم داد چیزی نگم، ندیده.
وقتی همدیگه رو بغل کردیم، لبههای پلاستیکی بطری مینیاتوری تکیلا توی سینهام فرو رفت.
قبل از اینکه سرنگون بشه، سرجاش ثابتش کردم.
_بهت خوش میگذره؟ میخوای برات آب بیارم؟ ایبوپروفن یا شفاعت الهی چی؟
فرانکی بوی عرق، ادکلن ارزونقیمت و علف میداد.
خدا به بابا صبر بده.
دستش رو توی هوا تکون داد.
_من خوبم. دیدی یه دوک از مریلند اومده؟
_فکر نکنم توی آمریکا نظام پادشاهی داشته باشیم آبجی.
فقط چون فامیلی "فون بیسمارک" من درآوردی به نظر میرسید، به این معنا نبود که از خانواده سلطنتیه.
فرانکی ندیدهام گرفت.
_و دوست فوق العاده پولدارش؟ طرف دلال اسلحهست، خیلی باحاله!
فقط توی دنیای فرانکی ممکن بود تجارت اسلحه چیز جالبی باشه.
_آره، ساو و امیلی به قدری هیجان زده شده بودند که آماده بودند با شیر کوهی کشتی بگیرن. دیدیشون؟
_نه دقیقا.
بینیش رو خاروند، همچنان درحالی بررسی سالن رقص بود. احتمال دنبال کسی میگشت که عقب ماشین یک دلال مواد، باعث شده بود چنین بویی به خودش بگیره.
👍 28❤ 3
58500