مونتیگو ⚽️
74 615
Підписники
-17024 години
-1 4047 днів
+1 59430 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Фото недоступне
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم tapswap که تیک آبی تلگرام رو گرفته و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :||
به هیچوجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه
@tapswap_bot ✅
1 05710
به راحتی از پروژه هایی که تیک آبی گرفتن نگذرید، تلگرام به این راحتیا تیک آبی نمیده، حتی پروژه همستر که خیلی وایرال شده و تیم خوبی هم پشتشه هنوز نتونسته تیک آبی بگیره ولی tapswap خیلی زود تیک آبی زو گرفته و نگاییدمطور داره جلو میره، بنظر من که نباید از دستش داد.
(در ضمن پاول هم توش شرکت کرده)
@tapswap_bot ✅
1 05910
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
52740
Repost from N/a
- شما که پِیِ خوشگذرونی بودید چرا حامله شدید خب؟!
امیرحسین گلویش را صاف کرد.
- حامله که نشدیم خانوم دکتر، خانومم حاملهست نمیدونم البته منم الان آبستنم ولی خب به هرحال، مسئله همینه، ما داشتیم خوش میگذروندیم یهو این بچه سر و کلش پیدا شد!
- آقای محترم من سقط انجام نمیدم.
آسمان زیر گریه زد.
- خانوم دکتر این شوهر من خودش بچهست!
دکتر متعجب نگاهش کرد و آسمان با گریه گفت:
- خانوم دکتر بهخدا ما میخواستیم طلاق بگیریم، مهمونی گرفتیم دوستامونو دعوت کردیم که خداحافظی کنیم. داشتیم دوستانه جدا میشدیم. این آقا ویزای کانادا گرفته من ویزای آلمان.
تعجب دکتر هرلحظه بیشتر میشد.
امیرحسین ادامه داد:
- خانوم دکتر، اون شب یه عمه خرابی تو غذاها قرص افزایش میل جنسی ریخته بود.
آسمان مشتی به شکم امیرحسین کوبید.
- کار خودِ بیشرفشه!
- حالا هرکی، خانوم دکتر ما گفتیم یه گودبای سکس آخرشم بریم که قراره بریم توافقی
جدا شیم بعدا دلمون نخواد! هیچی دیگه، دادگاه گفت باید قبل طلاق آزمایش بده حالا فهمیدیم خانومم حاملهست!
- آقای محترم عرض کردم من سقط انجام نمیدم بفرمایید بیرون از مطبم!
امیرحسین نچی کرد.
- خب ما نمیخوایمش ازدواجمون از اولم صوری بود! الان هرکدوممون داریم میریم یه طرف دنیا!
آسمان مطمئن گفت:
- اصلاً من فکر نکنم که قلبش تشکیل شده باشه.
دکتر ایستاد.
- پاشو بیا اتاق بغلی سونو انجام بدیم دخترم ببینم جنین چند هفتشه.
امیرحسین دنبالشان راه افتاد و گفت:
- هرچی باشه کار ده شب پیشه خانوم دکتر! این ته تهش یه ماهه حساب میشه!
دکتر و آسمان هردو چپ چپ نگاهش کردند.
آسمان روی تخت دراز کشید و دکتر مشغول شد.
کمی بعد نگاهی متأسف به هردوشان انداخت و گفت:
- بفرمایید! اینا که نه هفتشونه و قلبشونم تشکیل شده!
امیرحسین و آسمان سکته ای به هم نگاه کردند.
امیرحسین دست روی قلبش گذاشت.
- خانوم دکتر من قلبم ضعیفه، شما چرا تخم سگ مارو جمع میبندید؟! بهخدا اون نیاز به احترام گذاشتن نداره.
دکتر کلافه دستش را روی مانیتور گذاشت و گفت:
- تخم سگ نه و تخم سگای شما...
نچی کرد و گفت:
- ای وای عذر میخوام! حواسمو پرت کردید این دیگه چه حرفی بود من زدم؟!
آسمان نیمخیز شده گفت:
- عیب نداره خانوم دکتر، خروجی امیرحسین همینیه که شما میگید! چی شده؟! الان ما نمیتونیم سقط کنیم؟!
دکتر لبخند گشادی زد و گفت:
- عزیزانم تبریک میگم، شما دارید صاحب چهارقلو میشید! نُه هفتشونه! هر چهارتاشون سالمن و قلبشون تشکیل شده.
آسمان هین کشید و چشمهای امیرحسین سیاهی رفت.
- سیرم تو این داوری آسمون! پس طلاق چی؟! مهاجرت چی؟! ماتحتمون پاره نشد ویزا بگیریم که حالا اینجوری بشه!
آسمان زیر گریه زد.
- اژدرتو از بیخ میکنم میندازم جلو سگای بیابون بخورنش!
امیرحسین هم کنار تخت خم شد و گفت:
- باشه من خودمم باهاش تو زاویهام ولی دیگه کار از کار گذشته! تخم سگای بابا ایز لودینگ!
پسرهی کثافت ب دم و دستگاش میگه اژدر😂
خیلی نمکن این کاپل😍😂
اگه میخواید غم و غصههاتون شسته شه حتی برای لحظاتی کوتاه وارد این کانال بشید و رمانشو بخونید
از پارت اول پورهههه شدم با کارای پسره😂
https://t.me/+IJS6qC4eE-1lMDNk
https://t.me/+IJS6qC4eE-1lMDNk
https://t.me/+IJS6qC4eE-1lMDNk
کرانههای آسمان. مریم عباسقلی
﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سرابراگفت📚 #بهگناهآمدهام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسهامکن📚 #لیلیان📚 #قرارمانکناررازقیها✍️ #کرانههایآسمان✍️ #آناشید✍️
30410
Repost from N/a
-شرط داشتن اون ارثیه اینه که باید با حسام ازدواج کنی...!!!
گلی با نفرت به حاج نصرت نگاه کرد: چطور می تونین همچین پیشنهادی بدین وقتی پسرتون چندسال ازم بزرگتره و زن داره...؟!
حاج نصرت خونسرد نگاهش کرد: به پول احتیاج داری یا نه...؟!
گلی بغض کرد و بی اختیار غرید: داری تهدیدم می کنی یا می خوای برای پسرت وارث بیارم...؟!
پیرمرد پا روی پا انداخت.
زیر دست ننه اغا بزرگ شده بود.
حیف بود.
-حرفم کاملا واضحه دخترجون...!!!
دخترک بلند شد و با تنی لرزان گفت: واضح نیست حاج نصرت... چون داری گرو کشی می کنی... می دونی دارم له له می زنم برای پول، می خوای از آب گل آلود ماهی بگیری اما کور خوندی من قرار نیست زن پسرت بشم و خودمو بدبخت کنم...!
حاج نصرت پر نفوذ و عمیق نگاهش کرد و تیر خلاص را زد: تو همینجوریشم بدبخت هستی... یه بچه که حاصل.... حاصل تجاوز بود رو هرکاری کردن سقط کنن اما نشد.... تو حتی دختر منو هم بدبخت کردی...!
گلی با یاداوری دختر این پیرمرد و ازارهایش بغض کرد.
-دخترت خودش انتخاب کرد که بدبخت بشه اما من هیچ انتخابی نداشتم...!
مرد از حقیقت حرف های دخترک سری تکان داد و با حفظ همان اقتدار و جدیت گفت: الانم هیچ انتخابی جز حسام نداری...!
گلی ماند.
-همین پسری که داری سنگش و به سینه میزنی تا زنش بشم چشم و دیدن من نداره... اصلا مگه زن نداره خب با زنش بچه دار بشن... چرا می خوای بازم منو بدبخت کنی...؟!
پیرمرد رک گفت: زن هرزش روی پسرم عیب گذاشته که عقیمه اما می خوام ثابت کنم نه تنها هیچ عیبی نداره بلکه می تونه یه وارث پسر برام بیاره....!
دخترک با نفرت نگاهش کرد.
دیگر اشک هایش دست خودش نبود.
این بازی زیادی ناعادلانه بود.
نگاه بی پناهش را به پیرمرد دوخت که مرد باز حرفش را تکرار کرد...
-زن پسرم شو و منم ارثیه ننه آغا رو بهت میدم...!
دخترک چشم بست: من از شما هم بدم میاد... من با شماها فرق دارم... شماها منو یه دختر خراب می دونین که موهاش همیشه بیرونه و صورتش غرق آرایش... لباس هامم که دیگه هیچی... چطور می خوای من قرتی رو برای پسر مذهبیت بگیری...؟!
پیرمرد بی توجه به حرف هایش خیره در نگاهش گفت: توی وصیت ننه اغا ذکر شده شرط داشتن اون ارثیه، ازدواجته...! و جدا از اون ننه آغا ازم خواسته بود که خودم شوهرت بدم و حالا هم کسی رو بهتر از حسام برات سراغ ندارم...!
گلی با نگاهی تار و لحنی خشدار از گریه گفت: پسرت زن داره حاجی...! من نفر سوم این رابطه نمیشم...!
حاج نصرت ابرو بالا انداخت.
-بخاطر ننه اغا...! نذار روحش پر عذاب باشه...!!!
-پس من چی...؟!
پیرمرد با خیالی راحت گفت.
-زن پسرم شو و براش وارث بیار... اونوقته که هم خودم هم پسرم دنیا رو به پات میریزیم...!
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
گلی مجبور میشه برای پول زن حاج حسام متاهلی بشه که وارث بیاره و مردی فوق العاده مذهبی و متعصبه و گلی که زیادی قرتی و بی حجابه... ❌❌❌
37810
Repost from N/a
_ یادته پریود شده بودی پونه؟
خندید و یکوری دست زیر سرش گذاشت خیره به دخترک پسرنمای کنارش.
_ کدوم قسمتشو؟ لخت شدم جلوت؟
مرد خندید و کنارش روی تخت نشست، نیمه برهنه بود.
_ اولین بار بود الت تناسلی یه دختر و میدیدم، اونم تو۱۵سالگی...واقعا چی فکر کردی اونروز؟
دخترک چهارزانو نشست روی تخت دونفرهیشان، شانه بالا انداخت.
_ خب من از کجا میدونستم خون از کجا میاد؟ مادر داشتم؟ یا زن دور و برم بود؟
نگاه یونس باز حرارت گرفت، داشتن پونه ارزویش بود هنوز بعد از این همه سال...
_ تو تاریخ معاینات من باید بنویسن اولین کسی که معاینه کردم تو بودی...
پونه از تخت پایین امد، دنبال کلاه لبه دارش. باید میرفت هر ان ممکن بود بیاید.
_ میخوای بری؟
کمربند شلوارش را سفت کرد.
_ نه میشینم مرور میکنم چجور دراز کشیدم و سوراخامو طرفت گرفتم تا ببینی خون از کجا میاد.
مچ دست پونه را گرفت، دل دل میکرد، زمانی بود محرم بودند و حالا ...
_ من ولی مرور می کنم، مثل یه منحرف که جرات نداره تو روت بگه ولی تمام فکر و فانتزیاش تویی، خسته شدم پونه ...
باید می رفت، دستان کوچکش هنوز بوی تعویض روغنی میداد و بعد رفیق تمام زندگی اش فانتزی که داشت خوابیدن با او بود!
_یعنی وقتی بین دخترا میلولی من فانتزیتم پسر حاجی؟ من؟!
چشمان یونس برق زد، سالها می گذشت از پسر حاجی گفتنش...
_ یعنی تو تا حالا تو تصوراتت با من نخوابیدی؟
قد و بالای یونس را برانداز کرد، دیگر ان پسرک دراز و بی قواره نبود، برای خودش آدم معروفی شده و دل میبرد از همجنسان پونه.
_ ته ته فانتزیای من با تو کشتی گرفتن بوده، حالا این وسط تونسته باشی یه لب بگیری دیگه اوج خلاقیتم باشه...
_ بذار ازت لب بگیرم، شاید دلت منو خواست.
پونه را بین بازوانش کشید، مقاومت نکرد.
_ تفت و بمالی می کشمت، خوشمم نیاد تمومش می کنی...
برق نگاه یونس را دوست داشت، بچه نبودند اما برای هم بزرگ هم نبودند.
_ لبات و یکم باز کن، فقط هر چیزی شد منو نزن پونه، خب؟ یکم صبر کن...
مظلومانه گفت...
_ تف نمال بهم...
یونس خم شد، تنش از این تجربه می لرزید، نه این که تازه کار باشد...اما پونه فقط یکی بود...
حس لبهایشان روی هم و گرمایی معطر... کمی بعد دخترک عقب کشید.
_ دردم میاد...
دست پونه روی شکمش رفت، تجربه ای تازه...یونس خندید...
_ فقط بوسیدم، ببین تنتم منو میخواد...
ذوق داشت...اما...
https://t.me/+XK-oqBTb1V00M2E8
https://t.me/+XK-oqBTb1V00M2E8
https://t.me/+XK-oqBTb1V00M2E8
38320
به راحتی از پروژه هایی که تیک آبی گرفتن نگذرید، تلگرام به این راحتیا تیک آبی نمیده، حتی پروژه همستر که خیلی وایرال شده و تیم خوبی هم پشتشه هنوز نتونسته تیک آبی بگیره ولی tapswap خیلی زود تیک آبی زو گرفته و نگاییدمطور داره جلو میره، بنظر من که نباید از دستش داد.
(در ضمن پاول هم توش شرکت کرده)
@tapswap_bot ✅
4 31410
Фото недоступне
پروژه جدید «ناتکوین» با اسم tapswap که تیک آبی تلگرام رو گرفته و عین ناتکوین داره با سرعت پشم ریزون بالا میاد :||
به هیچوجه از دستش ندید که بعدا دلتون میسوزه
@tapswap_bot ✅
4 14430
3 16710