من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانوادهی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون میدونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانوادهی مادری، بهم میگفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمیترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند!
بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونهی پدری! چون که نور رو میخوان بدن به یه تاجر الواط هوسباز؛ شهریار زرگران!
من میخوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که میخوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران میافتم. ازش میخوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمیتونم درخواستش رو نپذیرم.
چون که اون میگه: " من میدونم تموم این سالها کجا بودی و چه کار کردی، از همهی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
ادامه ی این داستان جذاب رو با قلم #مائده_فلاح
که معرف حضور همگی هست بخونید...
-
برای فردا آمادهای، مشکلی نداری!
گلدسته اجازه نداد و سریع خودش را تا کنار شانهاش کشاند. اگر عقب نمیکشید به هم برخورد میکردند:
-نه آقا چه مشکلی، من حواسم به همه چی...
غرید:
-گلدسته ساکت میشی یا بندازمت از اندرونی بیرون؟
نور به گلدسته نگاه کرد و گلدسته به او، اینبار نفسهای جفتشان داشت بند میآمد. حرفش را با نگاهی خیره به نور تکرار کرد:
-آمادهای برای فردا؟
صدای لرزان بیرمق نور درآمد:
-بله... آمادهم!
از اینکه از موضع قدرت با این دختر حرف می زد حس خوشایندی زیر پوستش خزید..
-
خوبه، با عمهخانوم حرف میزنم فردا بعد مراسم خواستگاری، عجالتاً یه صیغهی محرمیت بینمون بخونن که بتونم ببرمت لالهزار برای خرید... هر چی دلت خواست میتونی اونجا بخری!
مطمئن بود خبر این محرمیت به نیل برسد قبل از خواندن خطبه ی عقد از سوراخش بیرون می آید و خودش را به آن ها می رساند.
سرتاپایش را برانداز کرد. بلوزودامن سبز یشمی که دوختش هنر دست گلدستهی همهفنحریف بود، به بهترین شکل ممکن در اندام بلند و باریک نور جاخوش کرده بود:
-به مادام گلوریا هم میگم بیاد قد و قوارهت رو بگیره و چند دست کتودامن و پیرهن برات بدوزه؛ باید لباسای قیمتی و پوشیدهتری بپوشی!
نور به زحمت گفت:
-رختولباس به قدر کافی هست، نیازی نیست!
-حتمی هست؛ اما کافی نیست! بعد از اینکه عروس خونهی من شدی، بیشتر نیازت میشه! امشبم زود بگیر بخواب که برای مراسم فردا آماده باشی!
روی مراسم فردا تاکید میکرد.
میدانست نیل در گوشه کنار این خانه پنهان شده و صدایش را می شنود....
با صدای بلند گفت:
-همهتون برای فردا شب آماده باشید.
***
عمهخانم که در نقش میزبان بود به استقبالشان آمد. مبل کنار پنجره را برای نشستن انتخاب کرد تا به حیاط خانه باغ دید داشته باشد تا اگر نیل آمد او را ببیند....سالاری پا از روی پایش برداشت و خواست که مراسم را شروع کنند،
شهریار رو به عمهخانم گفت:
-
اجازه بده عروس خانم تشریف بیارن، تا حاجی نیومده حرفهامون رو بزنیم و سنگهامون رو وا بکنیم
میخواست زمان بخرد شاید نیل بیاید!!
عمهخانوم با لبخند گفت:
-چرا که نه، استخاره هم گرفتیم خوب دراومد...
رو به خدمتکار با صدای بلند گفت:
-بگو عروسمون بیاد
همین که نور قدمی به داخل برداشت، او به طرف حیاط سرچرخاند. نگهبان به طرف خانه میدوید! بدون اعتنا به جمع بلند شد و به سمت پنجره رفت. نگهبان داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و نگاه او به پشت سرش بود؛
زنی پوشیده در پالتوی بلند و کلاهی پشمی که کامل سرش را گرفته بود، به دنبالش آرامآرام قدم برمیداشت و...
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU