cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

گـنــــاه دل

___________________❥°•○●°•○● ﷽ ●○•°●○• 🌱 ـــ. ـــــ. ــــ. #بازیچه_تقدیر تمام شده! #خزان فروشی! #گناه_دل در حال تایپ #قهوه_تلخ در حال تایپ کپی پیگرد قانونی دارد❌

Більше
Іран144 801Фарсі140 194Категорія не вказана
Рекламні дописи
646
Підписники
Немає даних24 години
-97 днів
-4130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#part434 #گناه_دل روبه روی در خانه ی حاج محسن پارک کرد و از ماشین پیاده شد و ریموت را زد. زنگ خانه ی قدیمی ولی با صفا و بزرگشان را فشرد. -بله؟ با صدای مادرش، جلو رفت و گفت: ارسلانم. - بیا تو مادر در باز شد و داخل رفت. مهوش به استقبالش رفت و با لبخند بزرگی به پسرش نگاه کرد. _ سلام - سلام به روی ماهت مادر.. بیا تو عزیزکم کفش هایش را در اورد داخل رفتند. _ چه ساکته خونه - خودم تنهام، امیرعلی که با دوستاش رفته مسافرت، مهلا هم خونه ی عموتِ. _ حاجی نیستش؟ - نه مغازست. کارش داشتی؟ سری تکان داد و روی مبل نشست. - چرا انقدر رنگت پریده؟ ناهارچیزی خوردی؟ _ نمیخورم، میل ندارم. - هیچی نخوردی؟ _ ول کن مامان، بیا بشین دو دیقه کارت دارم. - بزار برم برات غذایی چیزی گرم کنم بخوری.... امیرارسلان کلافه گفت: نمیخورم، بیا باید باهات حرف بزنم! - اخه گشنه که نمیشه... _ سر جدت بیخیال غذا خوردن من شو... بیا بشین دو دیقه مهوش از صدای بلند امیرارسلان جا خورد و متعجب و با مکث کوتاهی روی مبل نشست. -چیزی شده؟ امیرارسلان سر تکان داد و دستانش را درهم گره زد و مردد گفت: ازتون میخوام برام برید خاستگاری مهوش از حرف ارسلان مبهوت ماند. به گوش هایش شک کرده بود، امیرارسلان چنین حرفی را زده بود! باور کردنی نیست! کم کم لب هایش به خنده باز شدند. - قربونت برم من، الهی شکر که سر عقل اومدی... چشم مامان جان، چشم. زنگ میزنم به زنعموت واسه فرداشب بریم خونشون، خوبه؟ امیرارسلان نامفهوم اخم درهم کشید. _ زنعموم؟ چرا اونجا؟ - واسه خاستگاری دیگه.. تازه این ماجرا را یادش آمد. کلافه پوفی کرد و دستی به سر و صورتــش کشید. مهوش مشکوک گفت: چیه... نکنه.. _ من غزل و نمیخوام، نمیدونم چه اصراریِ من برم خاستگاری اون! مونس هم پیشانی اش چین برداشت. - شما نشون کرده ی همید صدای بلند و عصبی امیرارسلان بلند شد: کدوم نشون؟ من کی رفتم خاستگاری اون، کی حتی بهش نگاه کردم که شما چنین حرفی رو میزنی؟ تو هوا نشونش کردم؟ - شما پسر عمو دختر عموید _ چه ربطی داره؟ مگه همه ی کسایی که دختر عمو پسر عمو اَن حتما باید باهم ازدواج کنن؟؟ - اخه تو دختر بهتر و خوشگل تر و نجیب تر از غزل از کجا میخوای پیدا کنی؟ _ مامان عصاب من داغون هست، داغونترش نکن! - من نمیدونم ارسلان، اگه حرفی داری برو به پدرت بزن. من بهش بگم ارسلان میخواد بره خاستگاری کَسِ دیگه ای خدا میدونه چی میشه! داشت منفجر میشد؛ از حرص، از خشم از بدبختی از فلاکت! به مرز خودزنی رسیده بود. _ چرا انقدر منِ بدبخت و اذیت میکنید؟ مگه همتون دهن منو سرویس نکردین که زن بگیر زن بگیر... حالا که اومدم میگم برام پا پیش بزارید میگی غزل؟؟؟ از شدت فریاد هایش رگ های سر و گردنــش بیرون زده بودند و عینهو لبو سرخ شده بود. مهوش پریشان و اخم کرده گفت: مگه با منه؟ تو باباتو نمیشناسی؟ امیرارسلان عصبی از جا برخاست و سویچ ماشین را از روی عسلی چنگ زد و گفت: من نمیدونم، خودت یه جور حاجی و راضی کن وگرنه کاری میکنم که هیچ جوره دیکه نشه جَمعـــش کرد. - اینطوری نگو پسر... بچه بزرگ نکردم که حرف روی حرفم بیاره و برام خط و نشون بکشه!
Показати все...
#part433 #گناه_دل پروا با حرص اشک هایش را پاک کرد. _ برو ارسلان.. امیرارسلان با کمی مکث و چشمانی که غم ازشان میبارید، سمت در رفت و قبل از خارج شدن، رو کرد سمت پروا و گفت: موبایلت و روشن کن، وگرنه واسه هرکاری پا میشم میام دم خونتون. و از اتاق خارج شد و سمت در خروجی قدم برداشت. با صدای مونس دستــش از دستگیره ی در پایین آمد و سمت او چرخید. - پروا ناراحتِ، شب و روز نداره بچم. منم نمیخواستم حالشو بدتر کنم و قضیه رو به حاجی بگم. پس فکر نکن از تو یا چیزی ترسیدیم، اگه پروا حالش خوب بود قطعا همه چیزو به حاجی میگفتم. ولی تو پای کاری که کردی وایسا، پروا جوونه احساسی تصمیم میگیره، ولی تو مرد باش و پای کارت وایسا. امیرارسلان تنها سری تکان داد و از خانه حاج اکبر بیرون رفت. سوار ماشین شد و سمت خانه ی پدرش حرکت کرد. میخواست هرچه زودتر این مشکل حل شود. دیدن این حال و روز پروا برایش سخت بود و قصد داشت هرچه زودتر همه چیز را راست و ریس کند. با صدای زنگ موبایلــش بی حوصله موبایل را برداشت و با دیدن نام کامیار، تماس را برقرار کرد. کامیار عصبی توپید: معلوم هست کجایی مرد حسابی؟ مگه تو امروز تمرین نداری اخه؟ _ نمیرسم بیام - گوه نخور، مگه خونه خالته هروقت خواستی بیای هروقت خواستی نیای.. بلند شو بیا زودتر _ نمیفهمی؟ میگم نمیتونم بیام صدای کامیار کمی پایین امد. - چرا؟ _ کار دارم با حاجی، حوصله هم ندارم. - ارسلان بخدا خیلی الاغی، ده سال بدبختی نکشیدی که دقیقه نود پشت پا بزنی به همه چیآ. _ جو نده الکی، گفتم یه امروز نمیام! - خدا بگم چیکارت کنه! خیلی خوب نیا ولی فردا جبران میکنی، اوکی؟ _ باشه، فعلا. تا دستش سمت قطع کردن رفت صدای عصبی کامیار بلند شد: هووو کجا؟ _ کار دیگه ای داری؟ -آره، این دلربا یکماهه پدر منو در اورده تو هم که انگار نه انگار بیا برو ببین چی زر میزنه _ با تو چیکار داره جرعت داره به خودم بگه دختره ی سیریش - با من که کار نداره، با تو عن کار داره که توهم از بس سگی جرهت نمیکنه بهت زنگ بزنه، از واتساپ و تلگرامو کوفتو زهرمار هم که بلاکش داری کلافه گفت: چیکار داره؟ نگفت؟ - من نمیدونم، فقط مخ منو خورده از بس گفت بهت بگم بری سراغش _ کامی من اصلا حوصله ندارم، بزار هرچی دلش میخواد عر عر کنه محلش نده! - حالا امروز وقت کردی یه سر برو خونشون ببین چی میخواد امیرارسلان پوزخندی زد و گفت: باباش عادت کرده به کاراش که انقدر راحت میگه بیا؟ - نه بابا، طفلک باباش مرده امیرارسلان متعجب گفت: مُرد؟ کی؟ - دقیقا شبِ همون روزی که رفته بودی سراغش تا حالشو بگیری، انگار سکته کرده _ تو میدونستی و نگفتی؟ - نه والا منم تازگیا فهمیدم! _ اوکی، کار نداری؟ - نه فعلا.
Показати все...
آرزو میکنم خداوند سر راه هیچکدومتون آدم بیشعور قرار نده🌱 بیشعور آدم و پیر نمیکنه دق میده! بیشعوری بدترین معضل جهانه و هیچ چیزی مثل بیشعوری دردآور نیست!
Показати все...
دو پارت طولانی تقدیم نگاهتون.. 🌱💚
Показати все...
#part432 #گناه_دل با بغض و خشم گفت: نمیتونی با یه زنی ازدواج کنی که نمیتونه برات بچه بیاره، نمیتونی کل عمرت بدون هیچ بچه ای سر کنی! نمیشه ارسلان، نمیتونی! گفت و اشک هایش مانند شیر آبی که باز شده میریختند. _ بهتره فراموش کنیم هرچی پیش اومده امیرارسلان ناباور و عصبی خنیدید و گفت: چی داری میگی پروا؟ چیو فراموش کنیم؟ - دوست ندارم به حرف دلم گوش بدم و سه چهار سال بعد خسته و با نفرت از هم جدا بشیم.. راهی که تهش رو میدونم لازم نیست برم! - ولی.. _ خواهش میکنم هیچی نگو.. امیرارسلان الان هرچی بگی که من میتونم بدون بچه زندگی کنم باور میکنم که از ته قلبت همچین حرفی رو زدی، ولی به مرور سرد میشی، به مرور همه چیز عوض میشه!....با عقلت تصمیم بگیر، هیچکدوممون نمیتونیم فکر کنیم که چند سال باهمیم ولی هیچ بچه ای که از گوشت و خونمون باشه کنارمون نیست! امیرارسلان با بغض و غم به پروا نگاه کرد. - داری تند میری! _چون ته داستان رو میدونم! - از کجا معلوم اینطوری شد؟ بابا من با دکتر حرف زدم، اون گفت این قضیه صد در صد نیست، گفت امکان بچه دار شدن هست پروا لبخندی تلخ بر لب نشاند. _ با این حرفها نه خودتو گول بزن نه منو - پروا بد تا نکن، بخدا میشه.. علم پیشرفت کرده، مگه الکیِ؟ اصلا گور بابای بچه، من تو رو میخوام احمق... بفهم! چقدر ذوق کرد بخاطر شنیدن همچین حرفی، چقدر بر دلــش نشست. اما وجدانــش قبول نمیکرد که ازدواج کنند، ولی ارسلان هیچوقت طعم پدر شدن را نچشد! _ خیلی دوست دارم امیر؛ ولی دیگه نمیخوام ببینمت. نیا اینجا، بهمم زنگ نزن! بزار این قضیه تموم بشه بره با اتمام حرفــش حس خفه شدن بهش دست داد. جان کند تا همچین جمله ای به زبان اورد. امیرارسلان عصبی و خشمیگن با چشمانی حلقه زده از اشک، گفت: بمیرمم ولت نمیکنم! تو داری روی بد قضیه رو می بینی، من بیخیالت نمیشم پروا. تو چه بخوای چه نخوای الان زن منی، یادت رفته صیغه ی محرمیت خوندیم؟ تا قبل از اتمام وقتــش بهت قول میدم عقد کنیم، قول میدم پروا خنده ای تلخ کرد و گفت: از مهلت اون هم زیاد نمونده - عقد میکنیم پروا... میام خاستگاریت _ گفتم نه ارسلان، بیای هم من میگم نه! مونس غمگین جلو رفت. - بیا برو پسر، رنگ به روش نمونده برو بزار یکم استراحت کنه! امیرارسلان با غم و بغض به پروا خیره شده بود. - گریه نکن، پاک کن اشکاتو... آخه من تو رو میشناسم بچه، حرف جدایی هم تو رو به گریه وادار میکنه، بعد چطوری حرف از فراموشی میزنی؟
Показати все...
#part431 #گناه_دل امیرارسلان با فکی فشرده سر پایین انداخت. خودش را کنترل میکرد تا چیزی نگوید. _ احترام خودتونو نگه دارین مونس نیشخندی زد و گفت: تو از احترام حرف میزنی؟ تو؟... نگاهــش به پروا که پشت پنجره ایستاده بود و انها را نگاه میکرد، افتاد. با دیدنــش دلـــش ریخت. چقدر دلتنگــش بود. به مونس نگاه کرد و گفت: اگه هیچی نمیگم دارم احترامتونو نگه میدارم و بخاطر اون دختر چیزی نمیگم، ولی شما هم متوجه حرفات شو. و بعد پاتیز کرد و از کنار مونس رد شد و سمت خانه رفت. - کجا؟ ... پروا حالــش خوب نیست، بیا برو.. امیرارسلان بی اهمیت کفش هایش را در اورد و داخل رفت. نگاه اشک الود پروا با نگاه دلتنگ امیرارسلان گره خورد. با قدم هایی بلند خودش را به پروا رساند و بدون هیچ مکثی در آغوشش کشید. انقدر محکم، انقدر سفت که اصلا به له شدن آن دختر فکر نمیکرد. فقط میخواست آرام شود. زیر گوشش با دلتنگی و دلخوری لب زد: اخ.. خدا شکرت..... تو که منو کشتی، نصف عمرم کردی این دو هفته! پروا شرمگین از حضور مادرش، سعی داشت جدا شود با اینکه خودش هم دلتنگ این آغوش بود. - امیر.. امیرارسلان با شنیدن اسمـش از زبان پروا، انگار دنیا را بهش هدیه کرده بودند و محکم تر پروا را به خود فشرد. _ جان امیر.. جان دلم؟ بوسه ای عمیق روی پیشانی پروا نشاند و دستی به صورت خیش از اشکــش کشید. - چرا گریه میکنی عمر من؟ تا حالا اینگونه حرف نزده، تا حالا هیچوقت با این حس و احساسات این کلمات را بیان نکره بود. پروا جدا شد و با چشمانی خیس ولی براق به امیرارسلان نگاه کرد. مونس هم گریه میکرد؛ برای دخترش گریه میکرد که دچار همچین سرنوشتی شده! _ نریز این اشکآ رو لامصب با این حرف اشک هایش با سرعت بیشتری روان شدند. مونس هم اشک هایش را پاک کرد و جلو رفت. - بیا برو پسر، برو تا حاجی نیومده! امیرارسلان بی توجه به مونس، گفت: چرا گوشیت خاموشِ؟ کجا بودی این دو هفته؟ نگفتی من از نگرانی دق میکنم؟ این دو هفته شب و روز نداشتم من... مونس به جای او پاسخ داد: حالـش خوب نبود، این دو هفته بردمش خونه خالــش. میبینی که رنگ و روشو، ولش کن بزار تو حال خودش باشه امیرارسلان عصبی سمت مونس برگشت و گفت: منو چی؟ منو نمیبینید که دارم از دلتنگیــش دق میکنم؟ در دل دختر غوغایی بود، این کلمات و جمله ها فقط یک چیز را بیان میکنند: دوستت دارم! ولی برای گفتنـش اندکی دیر بود. - حالش بد بود چرا به من نگفتین؟ خودم نوکرشم، هرکاری براش میکردم مونس با طعنه گفت: تو بلا و مصیبت سرش هوار نکن نمیخواد نوکرش باشی! پروا لب گزید و لب زد: مامان.. - دروغ میگم مگه؟ این چند وقت کم زجر کشیدی؟ کم داغون شدی؟.... تو آینده شو تباه کردی، دختری که دیگه دختر نیست، زنی که دیگه نمیتونه بچه بیاره! تو زندگی پروای منو خراب کردی بعد با چه رویی پا میشی میای سراغــش؟ پروا گریه کنان و ناتوان روی مبل نشست. و مونس بیتوجه به حال بد هردو ادامه داد: دیگه کی میاد در این خونه رو میزنه؟ کی این دخترو قبول میکنه؟ کی.. امیرارسلان خشمیگن میان حرف مونس پرید و غرید: کی باید در این خونه رو بزنه؟ اصلا میخوام ببینم کی جرعتشو داره؟ پروا زن منِ... شما چی داری میگی؟ - زنت؟؟ کدوم زن! رفتی دخترمو صیغه کردی بدون اجازه ی باباش، بدون اینکه کسی بفهمه... اونم واسه هوا و هوست، وگرنه دختر پاک و معصوم من به تو چه؟ امیرارسلان با فکی فشرده و صورتی سرخ شده به مونس نگاه میکرد. پروا با دیدن خشم امیرارسلان ترسیده، از جا برخاست. - مامان تو رو خدا... صدای جدی و محکم امیرارسلان در خانه پیچید: میام خاستگاریش پروا مات و مبهوت به امیرارسلان خیره شد. خاستگاری؟ درست شنیده بود؟ مونس هم همین را میخواست، با اینکه امیرارسلان داماد مورد نظرش نبود، اما باید سر کاری که کرده بود می ماند. پروا متحیر لب زد: چی داری میگی؟ نگاه امیرارسلان سمت او چرخید: میام خاستگاریت.. پروا با چشمانی حلقه زده از اشک محکم گفت: نه! امیرارسلان اخم هایش غلیظ تر شدند. - نه؟ یعنی چی؟ _ نمیخوام امیرارسلان ته دلـــش خالی شد. - چی داری میگی پروا؟ میگم میخوام بیام خاستگاریت _ نه امیر.. نه! منتظر حرفی نماند و گریه کنان به اتاقــش رفت. ارسلان ناباور، با قدم هایی بلند سمت اتاق پروا رفت و در را با یک ضرب باز کرد. پروا ترسیده سمت امیرارسلان چرخید. -چرا نه؟ مگه همینو نمیخواستی؟ حالا میگی نه؟ پروا با گریه گفت: اونموقعه میخواستم اما الان نه... - چرا؟ از صدای بلند ارسلان چشم فشرد. ارسلان عصبی جلو رفت و بازوی پروا را گرفت و تکان داد. - چرا نمیخوای؟ _ من شرایط ازدواج و ندارم، حالیته؟ - چه شرایطی؟ بگو من درستــش میکنم
Показати все...
Фото недоступне
عشق منو پول عشق یکطرفه بود ،من عاشقانه میپرستیدمش و او از من فراری بود 😂😂 عاشقانه ای از فاطمه حیدری 🤪😅
Показати все...
عشق منو پول عشق یکطرفه بود ،من عاشقانه میپرستیدمش و او از من فراری بود 😂😂 عاشقانه ای از فاطمه حیدری 🤪😅
Показати все...