”غمزههای کشندهی رنگها دقایقی قبل از مرگ”
رمانها: “از هم گسیخته”نشرعلی “نیمی از من و این شهر دیوانه” نشرعلی "شب نشینی پنجرههای عاشق” در دست چاپ https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw آیدی نویسنده: @Golnaz_Fn آیدی ادمین: @Zahra_Alma
Більше13 725
Підписники
-1724 години
-937 днів
-24630 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
دوستان عزیز پارتهای آخر که پارتگذاری بشه بعد داستان از روی کانال پاک میشه... پس تا وقت هست خودتون رو به پارتهای پایانی برسونید.🙏🙏🙏
❤ 60😢 27👍 13🙏 1
1 59440
سلام دوستان
پارتهای پایانی در دو نوبت آپ میشه و داستان به انتها میرسه🌹🙏
❤ 150😢 24😱 5👍 3
2 11960
#پستــــــــ356
صدایی شبیه به زوزه از دهان سیاوشِ افتاده بر زمین به گوش میرسد و من بیاغراق چهار ستون بدنم میلرزد، یادگیری به حرف، و مهمانی رفتن با حس امنیت حضور بهراد کجا؟ شلیک کردن واقعی به یک انسان هر چند لجن و کثیف کجا؟ احساس شرم و پشیمانی و ترس چون موجودی وحشی و چسبناک به تمام وجودم چیره میشود، احساس بازنده بودن میکنم. مهسا مرا تعلیم داده بود برای رفتن در راهی که بهراد نمیخواست در آن قدم بگذارم اما من مجبور شدم و دست آخر از بدترین قسمتش آلوده شدم، آلوده به قتل و این هرگز نقطهی بازگشت ندارد و نخواهد داشت.
در همان لحظه به سقط فکر میکنم به اینکه هیولایی چون من هرگز نباید مادر شود، به اینکه هیچوقت نمیتوانم با افتخار به چشمانش نگاه کنم و از خوبی و درستی حرفی بزنم چون افتخاری در کار نبود، فقط اشتباه پشتِ سر اشتباه.
او ثمرهی یک عشقِ بیسرانجامِ بد اقبال بود که نطفهاش با ترس بسته شده و نه مادرش، نه پدرش از حداقل فاکتورهای لازم برای والد بودن برخوردار نبودند. با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد از ماهرخ که بالای سرِ سیاوشِ در حال جان دادن ایستاده بود میپرسم:
-چکار کنم بچه بیفته؟
-چم چارهی مرگ، وایسا از دستِ لشِ این خلاص شیم بعد!
چند لحظه بعد، در به نرمی باز میشود و با تصور آنکه دکتر یا پرستاریست که برای چک کردن احوال من یا برای شنیدن صداهای احتمالی پا به آنجا گذاشته است، مرگ را جلوی چشمانم میبینم. اصلاً نمیدانم اگر ما را تحویل پلیس بدهند باید چه بگوییم. بگوییم ما کیستیم؟ همکار یا متخلف و دقیقاً چه میکنیم؟ اما امید همراه با مأموری که در بیمارستان به من سر میزد، وارد میشوند. قیافهاش از دیدن سیاوش افتاده بر زمین اصلاً متعجب و هراسان نیست، چیزی که مرا صد برابر شوکه میکند. ماهرخ به سمت امید با کمی مکث بیش از اندازه میچرخد، در نگاه او هم هیچ ترسی از بابت کشته شدن سیاوش نیست. حتی بهراد هم گاهی از امید نامحسوس حساب میبرد اما چرا ماهرخ اینقدر خونسرد رفتار میکرد؟
-اومد غلط اضافه بکنه، زدمش!
تای ابروی امید بالا میرود و با همان حالتِ آرام و مسلط همیشگیاش میگوید:
-غلط اضافه؟
و مرا نگاه میکند، فقط چند ثانیه مانده تا هایهای زیر گریه بزنم و بگویم من کشتمش!
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
👍 87❤ 25🤯 10💔 5🔥 1
2 022240
#پستــــــــ357
-به دردونهی حسن کبابی چشم داشت، میخواست ببرتش واسه جابهجایی، فقط داشت جاسازی رو از همینجا شروع میکرد؛ این شد که گفتم خودم یه باری از رو دوش بهراد بردارم.
امید هنوز دارد مرا خیره نگاه میکند و من دارم قبض روح میشوم بین آدمهایی که حتی در ظاهر هم انگار نشناختمشان. امید به مأمور همراهش اشاره میکند و میگوید:
-بگو بیان واسه پاکسازی.
ماهرخ لبخند میزند و مأمور میرود و امید باز در حالی که مرا نگاه میکند، از ماهرخ میپرسد:
-خدات رو شکر کن که برنامهها تغییر کرد وگرنه خودت میدونی چه قیامتی به پا میشد و…
ماهرخ نه میگذارد نه برمیدارد و بیتعارف میگوید:
-قیامت تو و امثال تو برای من مفت نمیارزه! روزی که منو فرستادی تو تخت این حیوون اونجا واسه من قیامت بود، تازه اون موقعها هم که روراست نبودی، هیچکس نمیدونست کی هستی، همه فکر میکردن رقیب قدری! اما ...ایه باقرم نبودی… .
قطعاً ماهرخ پیشاپیش حکمش را میدانست که در ثانیه قتلی را گردن میگرفت و با سرهنگ مملکت اینگونه رفتار میکرد. عکسالعمل امید تنها سری بود که به نشانهی تأسف تکان داد و سپس مرا مخاطب قرار میدهد.
-حاضر شو جانانه، باید بریم جایی! باید حاضر شی و کاملاً آماده باشی…
مردد میپرسم:
-آمادهی چی؟
-تو راه بهت میگم.
بعد رو به ماهرخ میگوید:
-تو هم برو جای جدید و منتظر جانانه بمون!
ماهرخ لگدی به بدن افتادهِ رو کف زمین سیاوش میزند و از کنارش میگذرد تا به من کمک کند از تخت پایین بیایم و ساک کوچکم را جمع و جور میکند. هنوز تمام تنم دارد میلرزد جوری که امید هم متوجهی لرزشم میشود و با پوزخندی کمرنگ میگوید:
-اولین باره کسی جلوت مرده؟
اما من اینگونه میشنوم که ”اولین باره که آدم کشتی؟”
بیهدف فقط سری تکان میدهم. ماهرخ دارد کمک میکند روی همان لباس بیمارستان مانتو بپوشم که امید میگوید:
-از این زاویهای که شلیک شده، باید دست جادویی داشته باشی ماهرخ!
نفسم بند میرود، در یک پلک بهم زدن خودم را در زندان تصور میکنم و از تصورش دلم چنگ میخورد و بیاراده عق میزنم.
-حالا که دیدی زدم و شد!
امید یک قدم به تخت نزدیک میشود و بیتوجه به ماهرخ به من میگوید:
-شاگرد خوبی هستی، درست مثل استادت؛ یه تیر، یه نقطهی مشترک و تمام.
سپس رو به ماهرخ میگوید:
-از درِ پشتِ اورژانس بیارش بیرون.
و میرود.
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
👍 95❤ 37😨 15🔥 4
2 120240
#پستــــــــ354
نفس حبس شدهام با دیدن سیاوش رها میشود، درست همان نفسی که در سینهی ماهرخ حبس و بالا نمیآید. نمیدانم اثر داروست یا ذهن من روی دور کند افتاده است که نمیتوانم بفهمم سیاوش در این لحظه دوست است یا دشمن؟ خودی است یا نخودی؟
در را پشت سرش میبندد و جلو میآید هیچکدام حرفی نمیزنیم و من نگاهم بین آن دو در رفت و آمد است. دست آخر ماهرخ با لحنی که در اوج تعجبم کمی میلرزد و رگههای ترس درش موج میزند، میگوید:
-ساعت ملاقات تموم شده، کلاً این مریض ملاقاتی نداره! هری…
پوزخند سیاوش دلم را میلرزاند.
-هوووم الان من باید از تو بترسم ماهی؟ تو کی قد حرف زدن با من شدی… دِه دوزاری! هان؟
قلب من تیر میکشد اما ماهرخ انگار چیزی نشنیده است که با خشم داد میزند:
-گم میشی بیرون؟ یا بدم گم و گورت کنن؟
سیاوش اینبار میخندد، جدی و بیپروا.
-دلت به کی گرمه؟ به بهراد؟ جانانه واسه بهراد تموم شد، مثل خیلیهای دیگه! خب الان چی داری تو بساطت؟
و بعد نگاه سیاوش روی من مینشیند و باز پوزخند میزند:
-رفع کسالت شد؟
من هنوز گیجم، هنوز نیاز دارم یکی بیاید برایم با دقت توضیح بدهد الان باید چه خاکی بر سرم بریزم؟ در کدام جبهه باید فعال باشیم، جبههی امید و یا جبههی این کثافتهای نامرد. میترسم کوچکترین حرفی مرا لو دهد، گرچه که حال و روز ترسیده و ساکتم خودش خیلی حرفها برای گفتن دارد. آرام میگویم:
-خوبم!
لبخند میزنم و لبخندِ متقابلِ سیاوش دلم را آشوب میکند. گرچه قدر ماهرخ در مردشناسی تبحر ندارم اما هیچ زنی وجود ندارد که معنی این لبخندها و این نگاهها را نشناسد حتی اگر در یک فضای محدود بزرگ شده باشد که هیچ دسترسی به هیچ مرد غریبهای نداشته باشد و زندگی آزادانهاش کمتر از یکسال باشد.
-اونقدری خوبی که بتونی یه چیزایی تو خودت جا بدی؟ جابهجایی داریم.
فکم را روی هم میفشارم در شش و بش آنم که چه بگویم اما ماهرخ امان نمیدهد:
-جانانه کارش این چیزا نیست، سرت به کار خودت باشه!
دست به سینه میشود و تفریحکنان نگاهش بین ما دو نفر میچرخد.
-چندگانه سوزه این جانانه که این همه عاشق سینهچاک داره؟ توهم، آره؟ چتونه شماها یه مشت زنِ وحشی دم درآوردین؟ از کی شما هرزهها تعیین تکلیف میکنین؟
-سیاوش بزن به چاک، به بهراد خبر میدم…
خندهی سیاوش تیرهی پشتم را میلرزاند، انگشتهای ماهرخ نامحسوس پهلویم را نیشگون میگیرد و در امتداد انگشتهایش را به سمت ستون فقراتم میکشد. عضلههای پایم دارند بیوقفه میلرزند و چون ملحفه و پتو رویم انداخته شده است، معلوم نیست.
منظور ماهرخ استفاده از اسلحهایست که زیر بالشم پنهان بود و خود امید بهمان داده بود.
-بهراد دیگه خر کیه؟ اگه این براش مهم بود که الان اینجا نبود، تو عمارت اربابی داشت نقش عروسک بازی میکرد. گرفتی منو؟
گوشهی پلک ماهرخ میلرزد، آنقدر تیز شدهام که معنی این حرکات را بفهمم اما ماهرخ از من توقعِ رفتاری شبیه به بهراد دارد، آن هم منی که همچنان دارم گیج میزنم اگر بیمارستان تحت نظر ماموران امید است در حدی که بهراد به سختی فقط چند لحظهای آمد و بعدش فرار کرد چطور سیاوش خونسرد و آرام اینجا ایستاده و میخواهد مرا ببرد؟ اصلاً مگر میشود در بیمارستان اسلحه کشید؟
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
👍 98❤ 34🤯 20
2 631220
#پستــــــــ355
-برو گمشو سیاوش وگرنه…
سیاوش تخت را دور میزند و به سمتش هجوم میبرد و با دستانی که دور گردن ماهرخ سفت شدهاند به دیوار پشت سرش فشارش میدهد. تخت به حالت نیمه نشسته است و من ناشیانه نیمخیز میشوم و ناگهان اسلحه از زیر بالش تا گودی کمرم سر میخورد. چنان خودم را باختهام که انگار همین دیروز از خانهی مامان پری خارج شدهام تا بروم سبزی برای ناهار بگیرم و برگردم و به ناگاه پرت شدهام روی این تخت… انگار تمام اخطارهای بهراد، هشدارهایش و چیزهایی که یادم داده بود دود شده و به هوا رفته است.
سیاوش دارد به ماهرخ فحشهای رکیک میدهد و او را تهدید به عملی میکند که برای ماهرخ شاید شغلش باشد اما من دارم حتی از شنیدنش بیشتر و بیشتر میلرزم! ماهرخ دارد با چشمانی که در کاسه بیش از اندازه گرد شده است مرا ترغیب به کاری میکند که برایم در آن لحظه بعید به نظر میرسد. بهراد همیشه بهم میگفت اینگونه مواقع برای اینکه من ناشی و کارنابلدم باید پس از تنظیم اسلحه سریع شلیک کنم، میگفت اگر وقتش رسید که از اسلحه استفاده کنی، هیچ وقت کسی را تهدید نکن که “میزنم”، چرا که در این زمان هزاران تکنیک وجود دارد که طرف یا فرار کند یا اسلحه را از دستم در بیاورد، پس قطع به یقین باید شلیک کنم و آن هم به جایی که راه برگشت نداشته باشد. آن لحظه امروز بود اما من مثل جوجهای کز کرده روی تخت بیمارستان داشتم به سیاوش نگاه میکردم که با یک دست جلوی دهان مهسا را نگه داشته بود و داشت خمش میکرد روی همان کاناپهی لعنتیِ همراهِ مریض و داشت با دست آزادش شلوار ماهرخ را پایین میکشید. ترس ماهرخ شبیه به یک زن عادی نبود اما عدم رضایتش مشخص بود و شاید دلش به من دست و پا چلفتی و تعلیمات بهراد خوش بود که داشت از تقلایش کم میشد. وقتی دست سیاوش به سمت کمربند خودش میرود ناگهان تندی رنگهایی عجیب چشمم را میزند، هر پلکی که میزنم یک رنگ جان وحشیانه جلوی چشمانم نقش میگیرد و با تصویری هماهنگ میشود، “پای کیوان را میبینم روی گردن مهسا، دست مهسا میرود داخل بدنش، کاری که الان خوب میدانم چیست… صدای مهسا پس ذهنم میپیچد”.
سفیدی تن ماهرخ باعث میشود دستم با تمام لرزش اسلحه را بچسبد، سیاوش چنان غرقِ غریزهاش شده است که از منِ به قول خودش عروسک غافل میماند. باز پلک میزنم اما رنگها نمیگذارند درست تمرکز کنم. “مهسا پسرک را مجبور میکند شلوارش را در بیاورد، رنگ زرد لباس زیر پسر انگار کورم میکند، مهسا خونسردانه دارد دزدی میکند و با نگاهی به من چشمک میزند، دارد کاری میکند که قرار است بعداً تا سالهای سال من لال بمانم و به کسی چیزی نگویم. مهسا دارد میخندد و برق گردنبندش که شبیه گردنبند من و خیلیهاست چشمم را میزند "نمیدانم باید برای خرج فقط یک گلوله کجا را نشانه بگیرم که درست عمل کند." سرم گیج میرود، “مهسا را میبینم که دارد مرا نگاه میکند منی که در بطری بازی باختهام و دستان پسری دارد مرا به اتاق میبرد ”اسلحه آمادهی شلیک است و در همان لحظه مهسا خندهکنان زیر گوشم موضوعی عجیب و رکیک را توضیح میدهد و سپس بیپروا میخندد و خندهاش باعث انفجار مویرگهای مغزم میشود. و ناگهان در جهان قرمز پس پلکم انفجارِ تمام رنگها را با هم میبینم، لحظهای فکر میکنم کاش کور شوم چرا که دیگر تحمل ندارم. سیاوش دارد سعیاش را میکند که… ناگهان نفس حبس شدهام آزاد میشود، غمزههای رنگها تمام میشود، سیاوش روی زمین میافتد و من کور نشدهام چرا که قرمزی نجسِ خونش را کف زمین بیمارستان میبینم. لب میزنم:
-مرد؟
ماهرخ خودش را جمع و جور میکند و مثل یک ماده پلنگ به سمتم هجوم میآورد اسلحه را از میان انگشتان لرزانم میگیرد و با حرصی که جانش را ملتهب کرده است، میگوید:
-مگه شمع تولد داری فوت میکنی که قبلش چشمات رو بستی و آرزو میکنی الاغ؟ میذاشتی کارش تموم شه بعد بزنی…
-مرد؟
لباسش را صاف میکند و همزمان بیتفاوت میگوید:
-میمیره، حواست باشه من زدمش! من… تمام.
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
🤯 99👍 56❤ 34💔 10🔥 2🎉 1
2 558200
بهترین رمانهای آنلاین این هفته به انتخاب مخاطبین رو براتون آماده کردیم.
همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن.
توجه شود عضوگیریشون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی میشن👇👇
#التیام
https://t.me/+NSaxGCVLFdY0YTFk
#کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
#اوتای_اکرمحسینزاده
https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8
#گیسوخزان_1411
https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg
#قرارماپشتشالیزار_فرناز_نخعی
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
#ردپایآرامش_الف_صاد
https://t.me/+gtKZMyuIHmY2NDQ0
#وصلهی جان_مرجان_مرندی
https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0
#شاهبیت_عادلهحسینی
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
#غمزهی_کشندهی_رنگها_گلناز_فرخنیا
https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw
#زمان_معکوس_مدیا_خجسته
https://t.me/+BOdRy_5VFlRiMzdk
#ریسک_اکرمحسینزاده
https://t.me/+9aPMA1lUDRY2ZGE0
#ققنوس_من_لیلا_حمید
https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0
#گیسوخزان_تارگت
https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw
#حوالی_خورشید_نصیبه_رمضانی
https://t.me/KHorshee
#جوین_بده
https://t.me/+UCEDkNNkFTVlEVzb
#مریم_سلطانی
https://t.me/+brBf64Toa35hNjU0
#الیار_نرگسعبدی
https://t.me/joinchat/Lta_XIPx7QxjNDBk
#زینب_پیشبهار_صدسالدلتنگی
https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0
#دالان_مهتاب_شبنم_سعادتی
https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4
#دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند
https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
👍 2
66080
بهترین رمانهای آنلاین این هفته به انتخاب مخاطبین رو براتون آماده کردیم.
همگی قرارداد چاپ دارن و رو به پایان هستن.
توجه شود عضوگیریشون فقط برای چند ساعت بازه و به زودی خصوصی میشن👇👇
#التیام
https://t.me/+NSaxGCVLFdY0YTFk
#کبوتر_لیلی_شبنم_سعادتی
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
#اوتای_اکرمحسینزاده
https://t.me/+IOcDuJvXGZY3MmY8
#گیسوخزان_1411
https://t.me/joinchat/AAAAAD7lB4SiJ9BfIrqaZg
#قرارماپشتشالیزار_فرناز_نخعی
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk
#ردپایآرامش_الف_صاد
https://t.me/+gtKZMyuIHmY2NDQ0
#هوژین_مرجان_مرندی
https://t.me/+_wDqdMf4KS40ZWY0
#شاهبیت_عادلهحسینی
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
#غمزهی_کشندهی_رنگها_گلناز_فرخنیا
https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw
#زمان_معکوس_مدیا_خجسته
https://t.me/+BOdRy_5VFlRiMzdk
#ریسک_اکرمحسینزاده
https://t.me/+9aPMA1lUDRY2ZGE0
#ققنوس_من_لیلا_حمید
https://t.me/+fRkO5R7K0m02MDY0
#گیسوخزان_تارگت
https://t.me/joinchat/AAAAAFBJN2Vnc9YIdPzAZw
#حوالی_خورشید_نصیبه_رمضانی
https://t.me/KHorshee
#جوین_بده
https://t.me/+UCEDkNNkFTVlEVzb
#مریم_سلطانی
https://t.me/+brBf64Toa35hNjU0
#الیار_نرگسعبدی
https://t.me/joinchat/Lta_XIPx7QxjNDBk
#زینب_پیشبهار_صدسالدلتنگی
https://t.me/+HidboRsM1As2ZDE0
#دالان_مهتاب_شبنم_سعادتی
https://t.me/+QFQvODqy75oPtxV4
#دچارت_نیستم_سمیرا_ایرتوند
https://t.me/+d26NqSaazbA1YTg8
22840