مجموعه ی کراس فایر
🌺مترجم مجموعه Crossfire : آنیا 🌺میانبرها: https://t.me/c/1214494360/6755 🌺ناشناس مترجم کراس: https://telegram.me/dar2delbot?start=send_zggW87 Привет Telegram Support! Мы уважаем законы об авторском праве. И мы не порнография.
Більше3 777
Підписники
-224 години
-117 днів
-7030 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
#پادشاه_عقربها
خلاصه رمان جذاب و مهیج ؛♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
https://t.me/+ioNvK65B9A80Nzg0
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
👍 1
16500
🌼توجه توجه 🌼
کانال VIP جلد چهارم کراس فایر
« #فریفتهی_تو » راه اندازی شد 😍😍🤩
#فریفتهی_تو
قیمت حق عضویت: #35هزارتومن
پس از پایان رمان افزایش قیمت داریم😘
فایل #جلدسومکراسفایر آماده شد😍
#آمیختهدرتو
قیمت: #20هزارتومن
دوجلد اول مجموعه رایگانه
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA
📌در صورت خرید @ghazaleh_2020 پیام بدید.
❤ 2
17400
#فریفتهی_تو
#فصل_چهاردهم
#پارت_۳۵
با انگشتش چونهام رو بالا آورد و لبهاش رو به لبای من فشرد. زمزمه کرد.
»نگران این چیزا نباش. ما اونجا توی ساحل خوشحال بودیم. هنوزم میتونم تصور کنم که تو داری در طول ساحل قدم میزنی.
یادمه که تو رو توی عرشه بوسیدم... روی اون تخت بزرگ سفید خوابیده بودی. تو شبیه یه فرشته بودی و اون مکان برای من مثل بهشت بود.»
«گیدین.»
پیشونیام رو به پیشونیاش تکیه دادم. خیلی دوستش داشتم.
«کجا رو باید امضا کنیم؟»
برگشت و قرارداد رو بالا آورد و اولین علامت زرد "اینجا رو امضا کنید" رو پیدا کرد.
نگاهش روی میز قهوهخوری گشت و اخم کرد.
«خودکارم کجاست؟»
بلند شدم.
«من یکی توی کیفم دارم.»
کمرم رو با دست گرفت و منو کشید پایین.
«نه، خودکار خودم رو میخوام. پاکت این نامه کجاست؟»
اونو روی زمین بین مبل و میز پیدا کردم، وقتی که فهمیدم آرش پاکت رو فرستاده همون جا روی زمین انداخته بودمش.
برش داشتم و متوجه شدم که هنوز هم وزن داره و روی میز برش گردوندم تا بقیهی چیزهای داخلش بیرون بریزه.
یه قلم پر سر و صدا روی شیشه افتاد و یه عکس کوچیک هم بیرون اومد.
قلم رو برداشت و روی خط نقطهچین رو امضا کرد و گفت.
«میریم اینجا.»
وقتی داشت بقیهی صفحات رو مرور میکرد،
عکس رو برداشتم و حس کردم که سینهام داره فشرده میشه.
👍 8❤ 7
16700
#فریفتهی_تو
#فصل_چهاردهم
#پارت_۳۶
عکس اون و پدرش توی ساحل بود، عکسی که توی کارولینای شمالی در موردش بهم گفته بود.
بچه بود، شاید چهار یا پنج ساله، وقتی به پدرش کمک میکرد که یه قلعهی شنی درست کنه، صورت کوچیکش به خاطر تمرکز توی هم رفته بود.
جفری کراس روبروی پسرش نشسته بود و موهای سیاهش در باد اقیانوس تکون میخورد، صورتش مثل ستارههای فیلمها جذاب بود.
فقط مایو پوشیده بود و بدنی رو به رخ میکشید که خیلی شبیه بدن ورزیدهی گیدین بود.
«واو».
نفس کشیدم، میدونستم که قصد دارم کپیهایی از این عکس بگیرم و برای هر کدوم از مکانهایی که توش زندگی میکردیم قاب کنم.
«عاشقشم.»
«اینجا.»
قرارداد رو با قلمی که بالاش بود به طرف من هل داد.
عکس رو پایین گذاشتم و قلم رو برداشتم، چرخوندمش تا حروف گ.ک رو که روی لولهاش حکاکی شده بود ببینم.
«خرافاتی چیزی هستی؟»
«مال پدرم بود.»
«اوه.»
بهش نگاه کردم.
«همه چی رو با این امضا میکرد. هرگز جایی نمیرفت مگه اینکه اینو توی جیبش بذاره.»
موهاش رو از صورتش کنار زد.
«اسم ما رو با این قلم نابود کرد.»
دستم رو روی رانش گذاشتم.
«و تو داری با همون قلم این اسم رو بازسازی میکنی. فهمیدم.»
نوک انگشتاش گونهام رو لمس کرد، نگاهش ملایم و درخشان بود.
«میدونستم که تو میفهمی.»
#پایان_فصل_چهاردهم
👍 11❤ 7
16100
Repost from خـیالَـــت…✨
در و محکم بستم ووارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد!
-حق نداری با اون دختره بری مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه!
-چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟!
-اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت!
نیشخند میزند:-شایدم چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و باهاش مسافرت برم!
-اگه بری من و نمیبینی دیگه!
-بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!
https://t.me/+BjCOEbRFbXpjODVk
2900
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود!
-شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم!
تحمل اوضاع این چنینی را دیگر ندارم اینکه برای دیدن زنم و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد بشم! تا همینجا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشتم میخوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقهی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر میگردم
https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0
رمانی که بخونید به بقیه هم پیشنهاد می کنید
با اطمینان میگم نخونید ازدستتون رفته
2900
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
با مرگ حاج احمد نقشبند ثروتش میان دو نوه اش تقسیم میشه.. شاهدخت و نریمان دختر عمه و پسردایی ناتنی که با هم مثل کارد و پنیرن عمارت نقشبند رو به ارث میبرند. طی جریاناتی نریمان هم به عمارت اسباب کشی میکنه تا خون شاهدخت رو توی شیشه کنه. با همخونه شدنشون چه اتفاقایی براشون میفته!
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
https://t.me/+WzpZ-Lvyge44Yjg0
اثر جدید از نویسندهی #التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥
4300
Repost from آسیه احمدی/ آیــهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
چشمانش پر شعله بود. انگار که آتش گرفته بود و میان گر گرفتن نگاهم میکرد. حالا آنقدر نزدیک بود که حرارت تنش را احساس کنم.
- از من دور شو احمق عوضی! دست دراز کرد و تور عروسی را از سرم کند. دستش بوی خون میداد. - دیگه مال من شدی دخترِ خان. گلبهاری سرش از غرور رسیده بود آسمون، اینجا تو عمارت من، اسیر دست منه و باید بهم التماس کنه. با همهی جگرم فریاد زدم: هرگز! هرگز بهت التماس نمیکنم. این دل که تو سینهی من میزنه همیشه مال فرهاده. تا آخرین لحظهی عمرم. دستش سنگین روی گونهام نشست اما صدایش آرام بود. آن پوزخند همیشگی برگشته بود گوشهی لبهایش. - زن منی. رسمی و قانونی. اسمت تو سجلمه
چاقو را دامن پیراهن عروسیام بیرون کشیدم. نفسهاش تند و آتشین بیرون میآمد و ستبر سینهاش را بالا و پایین میبرد. گوشخراش داد زدم: کافیه دستت بهم بخوره که این تیزی، یا سینهی تو رو بشکافه یا قلب منو.
https://t.me/+SICunWgbsPdlYjg0
3400