✨فرار دیوانه وار- عشق پنهانی✨
🎗نحوه پارتگذاری: روزهای زوج: فرار دیوانهوار روزهای فرد: مرد وحشی شبها: عشق پنهانی
Більше2 185
Підписники
-124 години
-157 днів
+330 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
Фото недоступне
فایل کامل 🍇عشق پنهانی💐
بدون سانسور و حذفیات- تحویل فوری
800 صفحه - تک جلدی-قیمت: 40 هزارتومن
-فایل نمونه
آیدی فروش👇
@bookeuphoria
3300
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p92
جولین دهانش رو به آرنجش تکیه داده بود و جلوی خودش رو گرفت تا بیشتر از این صداش بلند نشه. به پاهای هالی فکر کرد که دور کمرش پیچیده شدن. هالی درحالی که اسم جولین رو به زبون می آورد سرش رو عقب داده بود. واژنش آماده اورگاسم بود، لبهاشون بهم چسبیده بود و جولین برای آخرین بار خودش رو به هالی فشار داد و هالی بدنش به وانت چسبید.
«من اینطوری تو رو ارضا میکنم. وحشی و تند. این یه خواب نیست، میفهمی چی میگم؟»
«آره.» هالی تند تند نفس میکشید و هنوز داشت میلرزید و درحالی که پلک میزد به جولین میگفت: «مثل همین الان که من تو رو اینطوری از خود بی خود کردم.»
جولین تو کمرش چیزی حس کرد و تمام ناامیدی و سرخوردگی جنسیش با لحظه اورگاسم از بین رفت. ساعدش ور گاز گرفت، شدت هیجان و فشاری که به بدنش میومد اما هنوز داشت به هالی فکر میکرد. به اون چشمها و سینه ها و زانوهای کثیفش.
جولین حتی وقتی که همه چیز تموم شده بود نمیتونست به هالی فکر نکنه. دیگه به مرحله ای رسیده بود که فکر میکرد تصورات هالی واقعیه و بقیه ی چیزها غیر واقعی.
***
اون شب وقتی هالی وارد خونه شد، دید که همه جا بهم ریخته است. همیشه اینطور نبود. مخصوصا وقتی که ربکا زنده بود. نه حتی زمانهایی بعد از مرگ ربکا. اما مطمئنا بهم ریختگی حالا به مرحله آشفتگی رسیده بود.همه چیز همه جا پخش بود. بسته های نامه ها و مدارک اداری. لباسهایی که شسته شده بودن و هیچ وقت هالی اونها رو داخلش کمدش نمیگذاشت. وسایل زیاد سگها.
فکرش هنوز درگیر جولین تو تاکستان بود، بارها حرفهاشون رو تو سرش مرور کرده بود. من یه خودنابودگرم، نه؟ فکر کنم خودم خودخواسته خودم رو به آشفتگی میرسونم.... اینطوری لازم نیست تا سرعتم رو کم کنم و به چیزی فکر کنم.... واقعا همین بود. این واقعیت نداشت؟ تا زمانی که گردباد مشکلات اطرافش جریان داشتن اون نیازی نداشت که سرعتش رو کم کنه و به جلو حرکت کنه. به عنوان هالی، نوه وظیفه شناس؟ به عنوان یکی از شخصیت های زیادی که مادرش درست کرده بود؟ یا این یکی از شخصیت هایی از وجودش بود که اون هیچ وقت به خوبی نشناخته بودش؟
اما قطعا یه چیز مشخص بود. وقتی که داشت با جولین تو تاکستان صحبت میکرد احساس تنهایی نمیکرد. درحقیقت حس کرده بود همه چیز ساکن شده و اون میتونست سرنخ و ریشه مشکلات رو ببینه. کنترل شدیدی که جولین روی خودش داشت باعث شده بود اون هم این رو حس کنه. تو اون لحظه هایی تونسته بود خوب فکر کنه. اون دوست داشت بیشتر این حس رو تجربه کنه.
پانزده دقیقه طول کشید تا هالی بتونه دفترچه ای که از لوازم التحریری خریده بود پیدا کنه، البته به لطف ژنرال تقریبا اون رو تو حیاط خلوت خاک کرده بود. و حدودن ده دقیقه دیگه برای پیدا کردن خودکاری که جوهرش تموم نشده بود، صرف کرد.
👍 15❤ 9
15700
سلام دوستان🌺🌺
کانال فیری تیل انتقال یافته توی کانال جدید ادامه میدیم، پارت ها همگی منتقل شدن. دو تا ترجمه عالی و ترند روز توش گذاشته میشه.
کانال جدید زودتر جووین بشین عشقا👇👇
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
🎏 گروه fairy tail 🎏
⚜️صبحها: رقیب بیرحم ⚜️شبها: جلد دوم ناکماوت ⚜️کانال عیارسنجها:
https://t.me/world_of_translates18300
عزیزان این تبلیغ و انتقالی برای کانال دیگهست. خواهشا دست به گیرندههاتون نزنید. درضمن این کانال دوتا ترجمه خیلی عالی توش گذاشته میشه عضو بشید❌❌❌
😁 4
14200
سلام دوستان🌺🌺
کانال انتقال یافته توی کانال جدید ادامه میدیم پارت ها همگی منتقل شدن. دو تات ترجمه عالی و ترند روز توش گذاشته میشه.
این کانال رو هم نگه دارین چون قراره اتفاق های خوبی اینجا بیفته🥰🥰
کانال جدید زودتر جووین بشین عشقا👇👇
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
https://t.me/+DD0EPlVCHmk0NWFk
💠 گروه fairy tail 💠
⚜️صبحها: رقیب بیرحم ⚜️شبها: جلد دوم ناکماوت ⚜️کانال عیارسنجها:
https://t.me/world_of_translates19200
Repost from N/a
Фото недоступне
فایل کامل 🍇عشق پنهانی💐
بدون سانسور و حذفیات- تحویل فوری
800 صفحه - تک جلدی-قیمت: 40 هزارتومن
-فایل نمونه
آیدی فروش👇
@bookeuphoria
❤🔥 2
8200
Repost from N/a
#عشق_پنهانی
#p91
این چیزی بود که هربار رخ میداد. شیفتگیش به خاطر این بود که اون تو رویاهاش میدید که هالی به سمتش میدوئه و با دستهای باز تو بغل جولین میپره و درحالی که نفس نفس میزنه ازش تشکر میکنه. حالا دیگه سینه هاش به سختی تو سوتینش جا میشدن. حالا سینه هاش لخت بودن و تکون میخوردن، هالی دستش رو روی شلوار جولین میکشید و چشمهاش از بزرگی آلت جولین گشاد میشد، تو همین لحظه سوتین زره مانند اون انگار که تو خلع بودن، به همراه شلوارکش ناگهان ناپدید میشدن ولی لبخندش همون جا بود. هالی درحالی که هنوز میخندید جولین سینه هاش رو تو دستش میگرفت و به دهانش میبرد، سینه هاش رو که سفت شده بودن رو به نوبت لیس میزد و ناله می کرد. هالی به حرفهای جولین گوش میداد و ناشنیانه با انگشتهاش زیپ شلوار جولین رو باز میکرد.
«جولین، خواهش میکنم.» صدای هالی از بین نفسهاش به سختی شنیده میشد و حرکات اون رو تو حمام تقلید میکرد و میگفت: «من رو منتظر نگذار.»
جولین سریع جواب میداد: «فقط باید بدونم این خاطر تشکر عوض کردن لاستیکت نیست.» جولین به سختی تلاش میکرد تا تو فانتزیش اخلاقیات رو کنار نگذاشته باشه.«من فقط این کار رو به خاطر اینکه تو جذاب و سکی هستی انجام میدم. چون میخوایش انجام میدم.»
«میخوام.» هالی ناله میکرد و پشتش رو به وانت میچسوبند. «من به تو نیاز دارم.»
«چیزی که میخوای رو دارم بهت میدم؟»
«آره» هالی موهاش رو دور انگشتش میپیچوند و آروم میگفت: «تو من رو خوشحال میکنی.»
چراغ ها خاموشن. اهمیت نداشت که فانتزی ها از کجا شروع میشدن، اون میدونست که از این به بعدش جذاب میشد. "تو من رو خوشحال میکنی." نفسهای تند جولین فضای حمام رو پر کرده بود، جولین هالی رو روی بدنه وانت بلند کرده بود و درحالی که ناله میکرد واردش شده بود. دید که چهره هالی سرشار از سرخوشی و شادی شد، این رویای جولین بود- واژن هالی محکم و نرم جولین رو به خودش راه داد و دورش سفت تر شد. سُر و لغزنده بود، خود بهشت بود.جولین در گوش هالی گفت: «دختر خوب. تو خیلی خیسی.» چون حتی تصویر خیالی این زن رو هم باید ستایش میکرد، مخصوصا وقتی که جولین با شدت داخلش بود. در همون لحظه اورگاسم جولین به هالی میگفت: «اگر این زندگی واقعی بود عزیزم، بهتر از این ازت مراقبت میکردم.»
«میدونم. » هالی نفس نفس میزد و گردن بندها و تمام بدنش میلرزید: «اما این فقط یه رویاست.»
«حس میکنم میتونم این کار رو بکنم، درحالی که هر ثانیه ای که داخلت هستم، از خود بی خود شدم و تحملم تموم شده. باید خیلی خیلی نزدیک به لبخندت، صدات و ....نورت باشم.»
👍 18❤ 5❤🔥 4🔥 3
29500
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_124
#مترجم_ملیکا
با لحن بیحالت گفت: رودئو به درد من نمیخوره.
-شاید باید یه امتحانی بکنی و یه سری مردای واقعی رو وقتی عمل ببینی.
-اینطور فکر نمیکنم، برام جذاب نیست.
درحالیکه پوزخندی روی صورتش بود اون جلو اومد اونقدر نزدیک که واقعاً کارلین احساس خطر کرد.
-احساس تنهایی نمیکنی کارلی؟ یه زن خوشگل مثل تو باید به چیز بیشتری از آشپزی و تمیزکاری نیاز داشته باشه. داربی اینجا در خدمتته عسلم تمام کاری که باید بکنی اینه که بگی-
کالین ماهیتابهای رو که تازه شسته بود رو برداشت و دستهاش رو محکم گرفت و سمت اون گرفت و بهش تشر زد: بیرون.
اون گفت: واو!
قیافهی معصومانهای به خودش گرفت و دستهاشو به علامت تسلیم بلند کرد.
-من هیچ کاری نکردم فقط دارم دوستانه رفتار میکنم.
-یه جای دیگه دوستانه رفتار کن برو بیرون!
-خیلی خوب میرم، میرم. یا مسیح تو یه خورده دیوونه ای میدونی؟ کسی تابهحال سمت بهت گفته چقدر زیادی عکسالعمل نشون میدی؟
-این چرت و پرتها رو بار من نکن. من هیچ علاقهای به رفتارات ندارم.
با ماهیتابه تا جلوی در رفت تا مطمئن بشه داربی از خونه خارج میشه اون دم در ایستاد و سمت کارلین چرخید: احتیاجی نیست در مورد سوءتفاهم کوچیکمون به رئیس حرفی بزنی.
کارلین بهش تشر زد: برای من تو سوءتفاهمی ایجاد نشده کاملاً منظورت رو فهمیدم.
کارلین قصد نداشت پیش زک بره و چغلی کنه ولی نمیخواست اینو به داربی بگه و خیالش رو راحت کنه. آیا اصلاً زک اهمیتی میداد که یکی از کارگرهاش برای کارلین مزاحمت ایجاد کرده؟ احتمالاً نه، از این گذشته داربی حتی لمسش نکرده بود خودش میتونست از پسش برمیاد.
کارلین گفت: دیگه حق نداری تو خونه تنهایی با من بمونی. دیگه حق نداری برای صرف غذا زودتر بیای و تا دیروقت بمونی. اگه منو نادیده بگیری منم به زک هیچی نمیگم اگه غیر از این باشه سر میز شام به همه میگم.
-تو داری سر هیچوپوچ سلیطه بازی درمیاری. درحالیکه سمت در میرفت گفت: هیچکسی نمیتونه یه مرد رو برای پیشنهاد دادن ساده سرزنش کنه.
⚜️⚜️⚜️⚜️
🏅برای خرید #رمان #فرار_دیوانهوار با قیمت #32 تومن😍😍❌در صورت خواستن @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
👍 33❤ 16👏 6🔥 2❤🔥 1
30800
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_123
#مترجم_ملیکا
چند دقیقه بعد داربی وارد آشپزخونه شد و گفت: اون کاسرول بهطرز لعنتی خوب بود.
کارلین سر جاش یخ کرد. یه تعریف؟ از طرف داربی؟ اون کسی بود که همیشه شکایت میکرد و میخواست بدونه دقیقاً چی میخوره و هر دفعه که کاسرول درست میکرد چون مخلوطی از چندین مواد بود همیشه یه دردسری درست میکرد. موهای پشت گردن کارلین سیخ شد. زنگ هشدار در وجودش به صدا دراومد.
داربی گفت: میدونی من مدت خیلی زیاد اینجا نمیمونم.
کارلین باید چی میگفت؟ اگه بهش میگفت از اینکه دیگه نمیبینتش متأسفه دروغ گفته بود و اگه بهش میگفت "برو که برنگردی" خیلی ظالمانه بود. کارلین زیر لب براش آرزوی موفقیت کرد و ازش فاصله گرفت اصلاً از این مرد خوشش نمیاومد و ذرهای بهش اعتماد نداشت.
اون متوجه رفتار کارلین نشد و جلوتر اومد و بعد با طنازی گفت: بعد از بازار اکتبر من میخوام به سمت تگزاس برم. در طی زمستون در رودئو یک گاو سوار هستم و کارم هم خیلی عالیه میخوای مدالهایی رو که گرفتم ببینی؟
خدایا اون از اون مدل مردهایی بود که میگفتند یه لاکپشت سخنگو دارم میخوای ببینیش؟
کارلین گفت: نه ممنونم.
و امیدوار بود اون بیخیال بشه و دنبال کارش بره: ولی موفق باشی.
و از خدا میخواست اون بیخیال بشه و بره.
-مطمئنی؟
نگاهی که بهنظر خودش سکسی بود ولی بهنظر کارلین یه پوزخند مسخره بود بهش کرد.
-من مدالهام رو تو انبار نگه میدارم هیچوقت تا حالا به رودئو رفتی؟ خیلی از زنها با دیدن من که اون جوری کنترل یه حیوون رو به دست میگیرم تحریک میشن.
کارلین متوجه معنای کلمات اون بود و حس بدی داشت. ولی این رفتار تقصیر خودش نبود و وقتی بعد دوتا قرار برد شروع به تعقیب کردنش کرد کارلین احساس گناه داشت. دائم رفتارش در طی اون دو قرار رو بررسی میکرد تا متوجه اشتباهش بشه ولی هیچوقت تقصیری نداشت. برد آدم وحشتناکی بود و کارلین دقیقاً همین حس رو درمورد داربی هم داشت و اصلاً دلش نمیخواست با اون تنها باشه فکر نمیکرد که استاکر باشه ولی یه عوضی؟ اون قطعاً بود.
👍 29❤ 16❤🔥 2
28800
#Running_Wild_Linda_Howard
#Part_122
#مترجم_ملیکا
و کارلین دقیقاً این کار رو کرد. ماهیتابه سروته شد چند تا شعله از زیر لبهاش خارج شد. کارلین درحالیکه بهسختی نفس میکشید به ماهیتابه نگاه کرد مردها درحالیکه از تراکظ ها پیاده میشدند متعجب بودند که این ناهارشون بود که اینطور جزغاله شده و ازبینرفته یا نه.
زک اونو سمت خودش کشید و پرسید: حالت خوبه؟
کارلین درحالیکه بهسختی نفس میکشید گفت: آره.
نگاهی به ماهیتابه کرد و بعد بهش لگد زد یه چیز مشکی از ماهیتابه خارج شد و دوباره بهش لگد زد و بعد از پشت یکی از پیکاپها چکش آورد و به ماهیتابه ضربه زد.
والت گفت: لعنت! دیگه حتی یه کلمهی بد درمورد آشپزیاش نمیگم.
اَلی زمزمه وار گفت: آره اصلاً مهم نیست چی درست کنه من همهاش رو میخورم و میمیرم حتی اون کیک رو.
پاتریک گفت: فقط میخوریم و میمیریم.
اگه زک از شدت ترس قلبش توی دهانش نبود به این حرفها میخندید ولی به جاش فریاد زد: لعنت بهش اونقدر به اون ماهیتابه شعلهور ضربه نزن.
کارلین داد زد: وقتی حریف آتیش لعنتی نمیشی باید این کار رو بکنی.
و بعدش بیخیال ماهیتابهی بیچاره شد و چکش رو به تراک برگردوند.
اسپنسر اونو بهتر میشناخت و شجاعت بیشتری داشت و گفت: این… اون چی بود خانم کارلی؟
کارلین گفت: یه تجربه بود، نگران نباشید این ناهار نبود. همه برید داخل الآن غذا میخوریم، همین الان.
همه و حتی زک داخل خونه رفتند. همهی مردها با اشتها ناهارشون رو خوردن و کارلین از شدت عصبانیت از بیسکویتهای لعنتی خشمگین بود. اون بیسکویتها نباید اونجور در ماهیتابه شعلهور میشدند. نیمی از مردها رفتن.
اون یه لیوان چای سرد خورد و بعد دوباره سراغ شستن لباسها رفت که بهنظر میرسید هیچوقت تمومی ندارند. دوتا از کارگرها هنوز مونده بودند پاتریک و داربی؛ کارلین به آشپزخونه رفت و در حال جمع کردن ظرفها بود که پاتریک داخل آشپزخونه اومد اون همیشه خیلی مؤدب بود و بابت ناهار تشکر کرد و رفت و فقط داربی مونده بود کارلین هیچوقت با اون راحت نبود اگر اون رو یکی از هفت کوتوله در نظر میگرفتند اسم اون عوضی میشد.
😁 26👍 11❤ 11❤🔥 2
26500