cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

اربــ🤴🏼ــاب کــــ🧒🏼ــــوچــول♨️

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
1 258
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

✨ وست آیتم پرطرفدار بهار و تابستان ✨ وست های بلند زنانه معمولا به اشتباه سارافون یا سارافون مانتویی گفته میشوند در حالیکه سارافون به لباسهای بلند بدون آستین که معمولا جلو بسته هستند اطلاق میگردد. #Street_style ➰ #trendy ➰ ➰ @Stylextra
Показати все...
.
Показати все...
.
Показати все...
فردا سه تا پارت داریم🙊 یکم کنجکاوی کنید تا پارتای هیجانی و طنز تر بیاد رو کار😌😍❤️
Показати все...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_10 ... این چی داشت زر زر میکرد؟ من:برو عامو بخشنده خداست.من که از هیچ کدوم بنده های خدا بخششی نمیخوام!والا! سری به معنای تاسف تکون داد و رفت پیش بقیه ی نگهبانا. الان من نباید با چاقو درحال باز کردن طناب دور دستم باشم؟پس چرا عین منگلا زل زدم به در؟ هرچی خواستم دستام و حرکت بدم نمیشد.از سرما و طناب، بی حس بی حس شده بودن.داشتم به خاطر سردی هوا از حال میرفتم. اوضاع خوبی نداشتم.سرما خورده بودم و الان هم فکر کنم بدتر شده. سرفه های شدید امونم و بریده بود و گلوم میسوخت. فکر کنم الان همه با صدای سرفه هام بیدار میشن... حقشونه بزار بیدار بشن.من که خواب نداشتم... هنوز شب بود و نگهبانا رفته بودن بخوابن و فقط دونفرشون دم در کشیک میدادن که اونام درحال چرت زدن بودن. این فرصت طلائیه من بود! یه نگاه به پاهام انداختم و خداروشکر کردم که پاهام بازه.دستم خشک شده بود! یکم که دستم و تکون دادم درد گرفت.بازم دستم و تکون دادم.حس کردم طناب دور دستم یکم شل شده!!!با قدرت بیشتری طناب و به درخت میکشیدم.بارها و بارها و بی وقفه دستم و تکون میدادم تا ازشر طنابا راحت بشم... باز نمیشـــه.قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیرشد.یعنی قرار بود کشکی کشکی به خاطر پونزده کیلوطلا بمیرم؟؟وا چه حرفایی میزنی آیه! من که اهل این روستا نیستم!ولی هیچ کاری از دست من برنمیاد برای نجات خودم!!! با عصبانیت دستم و تکون دادم که طناب از دور دستم باز شد و افتاد پایین. نمیتونستم کاری کنم و خشکم زده بود!صدای وجدانم بلند شد:"نکنه میخوای همینطور بمونی تا نگهبانا بیدار بشن؟بلند شو زود باش" آروم بلند شدم و دست و پام و تکون دادم.هه از یه طناب پوسیده برای بستن من استفاده کردن؟؟اینا باخودشون چی فکر کردن؟یکم که از اون وضع دراومدم به سمت ته باغ قدم برداشتم.یه در کوچیکی به چشم میخورد که نیمه باز بود. وای وای نجـــات پیدا کردم ای خدا جونی شـکرت... با خوشحالی به سمتش قدم برداشتم که با صدای نفس هایی سر جام ایستادم... وای خدا!! مگه شما شوخیتون گرفته؟؟؟ ادامه دارد... -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
Показати все...
اینم دو پارت بلند بالا از ارباب کوچولو😍 دختر زبون درازیه نه؟😍 چه ارباب کوچولو و جذابی😍
Показати все...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_9 ... دوتا نگهبان از اون بازوگنده ها روبه روم ایستادن.از بی حوصلگی غرغر میکردم.حدود یه ساعتی میگذشت و من هنوزم داشتم غر میزدم.من:آخه نامردا...مگه من چه گناهی کردم خداجون؟میگم شما اینجا گوشی تلفنی چیزی ندارید؟ جوابی ندادن. باز پرسیدم:گوشی ندارید؟ بازم هیچی... والا اگه دیوار بود تا الان زبون دراورده بود.خو مگه من با شما نیستم؟ مرده سمت راستی:چرا داریم. آخ جون...وقت مخ زنی بود!!! با لبخند ملیح گفتم:میشه خواهش کنم ازتون گوشی بدید بهم یه تماس بگیرم؟مرده:نه.من:یه تماس کوچولو! مرده:نه.من:خیلی خیلی کوچولو! یه دقیقه ای!!! مرده:نه!من:۳۰ ثانیه ای! مرده:نه! من:عـــــه نه و نفت! هی نه نه نه...و چپ چپ نگاش کردم... من:هوفف هوا چقدر سرد شده.پس حالا که گوشی نمیدید انقدر حرف میزنم تا سرتون سوت بکشه.وایی الهی بمیرید.من دارم عین بز میلرزم شما اونجا کنار شوفاژا و بخاریا کپه مرگتون و گذاشتید.خیلی ظلمه خیلی.به آسمون نگاه کردم. ماه کامل بود و هوا سرد.نگاهی به چراغای خاموش اتاقا انداختم. لامصب همه خاموش بودن الهی بخوابید صبح پا نشید. به اتاق طبقه بالا، که دقیقا بالای سرم بود و نور کمی به رنگ قرمز روشنش کرده بود، خیره شدم. پیک به دست توی تراس ایستاده بود و بهم نگاه میکرد. یکی نیست اون پیک و ازش بگیره دراز به دراز بکنه تو حلقش قشــنگ گلوش جر بخوره... بچه جون هنوز زوده واست تو الان باید مشقات و بنویسی فصل امتحاناته! والا اگه میفهمید تو ذهنم چی بهش گفتم...تیکه پارم میکرد! اه اه ولش کن مرتیکه شلغم! بی تفاوت همینجور بهش زل زدم. چند لحظه بعد یه دختری با لباس خواب نازک کوتاه اومد کنارش ایستاد و بوسه ای به لبش زد.دهنم وا مونده بود. این یابو غیرتش کجا رفته. بود؟؟؟زنش؟تو بغلش!!! اونم جلوی دوتا نگهبان!! همون لحظه حالم انقدر ازش بهم خورد که حد نداشت!زنش هم قیافه ی معمولی ای داشت.یعنی بد نبود. تازه بهش میخورد دسته کم یه 5 ،6 سالی ازش بزرگتر باشه. بی توجه به اون پوزخند کم رنگ پسره و دلبری دختره، بی خیال عشق بازی ارباب و زنش و حرف های چندش آور نگهبانا، سرم و از شدت تنفر پایین گرفتم. برای اینکه این بحث و تموم کنن پرسیدم:اسم اربابتون چیه؟ساکت شدن و بعداز مکثی یکیشون جواب داد:ارباب آشا! من:آشا؟آشا که معنیش میشه امید.درست برعکس اسمشه ناامیدی میاره. اولی رنگش پرید و اون یکی گفت:خفه شو الان ارباب صداتو میشنوه. من:خیلی میبخشیا من الکی که انرژی نمیسوزونم!گفتم بلکه بشنوه. و نگاهی به جای خالیش، که چند لحظه پیش وایساده بود و نگام میکرد، انداختم.یکیشون رفت سمت در حیاط. اون یکی برگشت گفت:ارباب خیلی خوب و بخشنده است.خداتو شکر کن که دارت نزد... -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
Показати все...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_8 ... این یه الف بچه چی میگفت؟؟ دندونام و رو هم ساییدم. این دیگه کیــه؟وای خدا دارم از حرص دق میکنم. من:پونزده کیلو؟؟کمتر کن مشتری شیم. بابا جان من چطور پونزده کیلو بدزدم؟چطور آخه؟؟ بی خیال داشت میرفت داخل عمارت. من:تو نمیتونی من و اینجا نگه داری میشنوی چی میگم؟؟تو نمیتونی!جیـــــغ...عجب زبون نفهمی هستیا... پسره:ببخشید که تا حالا یه خر به تورم نخورده بود. من:جرات داری بیا دستام و باز کن یه خری نشونت بدم حظ کنی بوزینه!!! انگشتش و تهدیدوار جلوم تکون داد و گفت:اگه به فکر اون زبونتی پس بهتره دهنت و ببندی...کی میگه نمیتونم تورو نگه دارم؟؟ دستاشو از هم باز کرد و دو قدم عقب رفت. داد زد:کــــــی؟هرکی مردشه بیاد جلو و بگه من نمیتونـم!!! من:دستام و باز کن تا بیام جلو...تو نمیتونـــی! خواست به سمتم بیاد که مادره بازوش و گرفت و با التماس گفت:ارباب آروم باش... این دختره بی چاره ارو اگه میخوای نگه داری ببرش تو زیرزمین آخه... پسره دستش و بالا اورد و اجازه حرف زدن رو از مادرش گرفت.اوه چه ابهتی داره!من یه بار حواسم نبود به داداشم گفتم تو،زد تو گوشم. والـا... پسره:یادم نمیاد کسی رو حرف ارباب حرف زده باشه! چقدر هم به اربابیتش مینازه... خب منم بلدم به خوشگلیم بنازم ولی خب انقدری شعورم میرسه که این کارو نمیکنم!!! همینجور نگاهش میکردم و با چشمام براش خط و نشون میکشیدم که بی خیال با مادرش رفت داخل. من یکی میدونم چه بلایی سرت بیارم... یه پدری از تو دربیارم من اربـــاب!!! یه خری من به تو نشون بدم مـــن اون سرش نا پیدا! -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
Показати все...
دو تا پارت بترکون هیجانی تقدیم نگاه گرمتون😍 بخونید و لذت ببرید💋
Показати все...
🖤💙🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙 🖤 #ارباب_کوچولوی_من #پارت_7 ... به سمتش براق شدم: اوی توی بی شخصیتی که آسمون جر خورده زارت افتادی پایین... آخه کی به تو جواب مثبت داد که بخوای ازدواج کنی.هاها.اصلا خودت و تو آینه دیدی؟سوسک فاضلاب هست؟اون توروببینه جیغ میزنه میره تو فاضلاب دیگه هم درنمیاد.تازشم! دلتم بخواد من به این خوشگلی،به این خانمی.چی کم دارم؟ ابروهاش پرید بالا:خیلی زبون دراز و با دل و جرعتی!که سوسک من و ببینه فرار میکنه میره تو فاضلاب... دیگه هم درنمیاد آره؟خب اون یه عمری تو فاضلاب زندگی میکرده و لیاقتش همینه!میخواستم بهت لطف کنم بگم تو زیرزمین نگهت دارن اما خودت نخواستی و بهتره دفعه ی بعد که جلوت وایسادم جلوی اون دهن گشادت و که کلی دری وری توش جا کردی و بگیری وگرنه سرت و میزارم تو گونی میفرستم دم در خونتون. من:وا مگه داری درمورد یه مرغ صحبت میکنی؟مگه الکی الکی میشه؟مگه داریم؟مگه تو شمری؟عجبـــا. بدبخت زنه اگه یه درصد به این فکر میکرد که من عروسش بشم،دیگه از اونم خبری نیس! پسره:خیلی حرف میزنی. یه زمان کوتاهی به فکت بده برای استراحت. اگر تا فردا طلاهای زنم و نیوردی...وسط روستا فلکت میکنم... یا حضرت آرایش! این زن داره؟ ایییین؟؟ ناموســـن؟؟؟ لامصب مگه تو چند سالته که زن هم داری؟؟ ولی از حق نگذریم خیلی هم جیگره!!! نمیشه منکرش شد. زنه رنگ از صورتش پرید.مادر پسره:اما ارباب...اون یه دختر بچه اس.سنی نداره. چطور میتونه پونزده کیلو طلا بدزده؟ یا حسین شهیــــــد. پونـــــــــزده کیلــــــو؟داشتم از حال میرفتم...من پونزده کیلو دزدیده بودم؟من؟فکر نکنم دیگه سوپرایز قشنگ تر و کاری تر از این وجود داشته باشه. پونزده کیلـــو؟همون 15؟؟؟ پسره:مادر من!این کمترین تنبیهه و بیشتر از اینا لیاقتشه... یک دزد، دزد میمونه. ربطی به تیپ و قیافه نداره و تا اعتراف نکنه و طلاهارو برنگردونه، از آزادی خبری نیست. پسره روبه مردی که هنوزم پشت من وایساده بود گفت:ببندش به درخت.با داد حرف میزدم.من:دارم میگـــم میخـوام بـــرم.بابا مگه الکیــــه؟به چه حقی من و اینجا نگه میدارید؟فکر کردی شهر هرته؟ پسره:طلاهارو بده تا آزادت کنیم...پونزده کیلو چیز کمی نیست که بخوام ازش بگذرم. -°•─═ঊঈ🍁ঊঈ═─•°- 🍂 @arbab_ghoroor 🍂 🖤 🖤💙 🖤💙🖤 🖤💙🖤💙
Показати все...