cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

Рекламні дописи
1 015
Підписники
-224 години
-87 днів
-1730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

خانم تهرانی سلام، یه سری ساعت ۴ تو گروه زبان فارسی (قرائت قرآن) بزنید
Показати все...
سلام 🌺🌹 روي عن الإمام عليّ بن موسى الرضا عليه آلاف التحیة الثناء أنه قال :🌹 لا يستكمل عبد حقيقة الإيمان حتى تكونَ فيه خصالٌ ثلاث : التفقه في الدين ، وحسن التقدير في المعيشة ،والصبر على الرزايا 🌺🌹 از امام رضا ع روایت شده که فرمودند :حقیقت ایمان بنده (انسان) کامل نیست مگر اینکه سه ویژگی در او باشد،١_ فقیه شدن و ژرف نگریستن دین🌺٢_ و مدیریت خوب در زندگی🌺 ٣_و صبر کردن بر مصیبت ها و گرفتاری ها 🌺🌹 أسعد الله صباحكم بكل خير وسعادة و سرور و دُمتُم في رعاية الرحمن وحفظه 🌺🌹
Показати все...
👏 1
چشم زدن
Показати все...
 𝑵𝒆𝒈𝒂𝒓: بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت هفتم(بخش اول) ........ من در یکی از اتاق های طبقه دوم خانه مان می خوابیدم. آن شب نیز، همچون شب های قبل، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشمانم نیامد. از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل در زیر مهتاب چشم دوختم و تا سحرگاه نقشه کشیدم؛ اما هیچ فایده ای نداشت. بین من و ریحانه دیواری قرار داشت که هیچ دریچه در آن باز نمی شد. بارها صحنه ی آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. می خواستم بدانم چه چیزِ ریحانه مرا تحت تاثیر قرار داده بود. شبحی از چهره اش؟ نگاهمان‌که لحظه ای با هم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ در آن لحظات، همه چیز بود و هیچ چیز نبود. امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی در این راه ذره ای موفق نشده بودم. مانند صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم. آن شب تصمیم گرفتم صبح فردا سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر آنچه در دل داشتم به آنها بگویم. ساعتی بعد مصمم شدم نزد ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: آن مشتری که علاوه بر گوشواره، دل مرا هم با خود برد، دختر توست. به خواب التماس می کردم که بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد؛ اما خواب مانند خرگوشی گریزپا از من می گریخت. دلم می خواست لااقل او را در خواب ببینم و بگویم: تمام خاطره های گذشته ما با یک نگاه تو، در ذهن و دلم به رقص درآمده اند. آرزو داشتم در خواب با او کنار پل فرات قدم بزنم و درد دل کنم. اما حیف که درخواب نیز آرامش نداشتم. او را می دیدم که همراه با مسرور از من دور می شد. شبی در خواب دیدم که مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل، میان رود فرات پرتاب کرد. من که در کنار رودخانه، دزدانه مراقبشان بودم به زیر آب رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم. گوشواره ها را پیدا کردم؛ ولی هر کدام به قدری بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم. به بالای پل که نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود و سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب می کشید. آن شب نیز آنها را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه در آب دست و پا می زدم و شنا می کردم، قایق از من دورتر و دورتر می شد. صبح، موقع رفتن به مغازه، از پله ها به کندی پایین رفتم. پدر بزرگ روی تخت چوبی حیاط منتظرم نشسته بود. به او نزدیک شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد. --- چه شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟  چرا نیامدی صبحانه بخوری؟ گیج بودم و نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم. --- نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، مثل شب های دیگر، خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم. --- بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی. پدر بزرگ، خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد. --- ام حباب! ام حباب! ام حباب از آن سوی حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد. --- بله آقا. --- این بچه مریض احوال است. امروز در خانه می ماند. باید حسابی تیمارش ( رسیدگی و مداوا )کنی. ظهر که آمدم، باید او را صحیح و سالم تحویلم بدهی. --- مطمئن باشید آقا. پدر بزرگ رو کرد به من و گفت: این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای. حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ را حلی برای ازدواج تو با او به ذهنم نمی رسد. از طرف دیگر از رفتار دیروز قنواء این طور نتیجه گرفتم که شوهر آینده اش را پیدا کرده است. نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. --- چه می گویید پدربزرگ؟ --- تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه آنچه در اطرافت می گذرد، نیستی. ایستادم. --- اگر این طور است هرگز به دارالحکومه نخواهم رفت. پدربزرگ مرا سرجایم نشاند. --- زود تصمیم نگیر. در مجموع، فکر میکنم به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح بدهی. مرجان صغیر ناصبی است و با شیعیان رابطه ی خوبی ندارد، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش خواهی کرد. سرم را میان دست هایم گرفتم. --- نه پدربزرگ، نه. آرام باش! --- شما مرا دوست دارید و از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید؛ ولی نمی توانید آنچه را می خواهم به من بدهید. خستگی و بی حالی باعث شد که زود اشکم جاری شود و چند قطره از آن روی پیرهنم بچکد. پدربزرگ کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت. --- جوانک دیوانه! اصلا" نمی دانستم که این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که تو را از کارگاهت بیرون کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود. بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Показати все...
داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت هفتم(بخش دوم) ام حباب که چاق بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد و گفت: خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم.تردیدی ندارم که گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مسموم شده است. از غبغب آویزان و لرزان ام حباب خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت چندان هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از گناهم بگذرد! پدربزرگ که رفت، روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم شربتی مقوی آورد که با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. از فرصت استفاده کردم و همه ی آنچه را اتفاق افتاده بود، برای او باز گفتم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی مرا بزرگ کرده بود و به من علاقه فراوانی داشت. به او گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام می آموزد. نشانی خانه شان را دادم و خواهش کردم که برود و خبری از او بر ایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. اخم کرد و گفت؛ من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی می دانستم همین را می گوید. سکه ها را در جیبم گذاشتم و باز دراز کشیدم. --- باشد. فردا شاید رفتم. حیف از تو نیست که عاشفدختر یک حمامی بشوی؟ --- همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. --- شاید عصر رفتم.هیچ دختری در حلّه، لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. --- اگر واقعا" مرا دوست داری، همین حالا برو. من نمی توانم صبر کنم. --- حرفش را هم نزن. نمی دانم این عشق و عاشقی چه زهر ماری است که شما جوان های ابله را چنین ناتوان و بیچاره می کند. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود. من شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم؛ او هم مرا دوست داشت؛ ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم و وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود. --- راست می گویی. من حق ندارم تو را به زحمت بیندازم.خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. ام حباب بال بال زنان گفت: بگیر بنشین. من نمی توانم جواب غرلندهای پدربزرگ بد اخلاقت را بدهم. چشمم کور می روم. اما اگر این دخترک بلاگرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو. از خو شحالی خواستم پرواز کنم. --- در باره ی او این طور صحبت نکن. او سرانجام به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز نمی توانی بدون او زندگی کنی. --- به همین خیال باش. این را گفت و رفت تا آماده شود. هنگامی که با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت نباید تکان بخوری. استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد. خوب فکر کن و ببین که جواب خدا را چه باید بدهی.من بیچاره با این پاهای دردناک باید تا آن طرف بازار بروم و بر گردم. --- یادت باشد. او نباید بفهمد تو کی هستی. --- فکر کرده ای من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم؟ باید زود برگردم و ناهار را آماده کنم. ام حباب هنوز پنجاه قدم دور نشده بود که از خانه بیرون زدم. نمی توانستم در خانه تاب بیاورم. از طرفی باید ابوراجح را می دیدم............. پایان قسمت هفتم............. التماس دعا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Показати все...
Фото недоступне
📣❗️😱 من أقـوى القـنوات على التلگرام التي تختـص بتعليم اللغة وتهـتم بمتـابعـة كل مـا يتـعلـق بالترجمة.. تابعونا اضغط و أدعم قناتك👇 ▶️♥️   https://t.me/+TqPlaus9q54Tv6zv 🔊 🔔‼️بهترین کانالهای آموزش زبان را در اینجا جست و جو کنید.. انضموا إلينا 👇🫱 https://t.me/Merydaam
Показати все...
🧡اصطلاحات کاربردی ترجمه و تعریب
💙تستهای اختصاصی دبیری وهنر آموز
🧡الگوسازی جمله های عربی
💙تعلم الفارسية العامية مع نارينة
🧡 ترجمه آسان عربی به فارسی🧡
💙لهجه لبنانی روبا ما یادبگیر
🧡مدرسه عربی
💙آموزش زبان عربی با متون داستانی
🧡منوعات للترجمة و التعريب
💙ترجمانه
🧡لهجه عربی با ویدیوترجمه وزیرنویس
💙یادگیری زبان عربی
🧡نحو کاربردی
💙منوعات عربیة
🧡گروه ترجمه عربی و فارسی تهرانی
💙آموزش زبان عربی اعتصام
🧡مطالعات ترجمه
💙کانال عراقی و فارسی تهرانی
🧡أكاديمية اللغة العربية
💙آموزش لهجه عراقى با دكتر صيادانى
🧡مطالعات ادبیات عرب
💙فریاد سکوت
🧡تست تخصصی مبادی
💙آموزش زبان عربی
🧡آموزش لهجه مصرى با دكتر صيادانى
💙 ترجمه ،صرف ونحو
🧡منابع دبیری ارشد عربی
💙مکالمه عربی فصیح و لهجه
🧡اخبار آزمون ارشد و دکتری عربی
💙جامعة الشهيد مدني بأذربيجان
🧡غيرك ما يحلالي
💙عطور الحب
🧡آموزش فصیح وفارسی تهرانی
💙منتهای وفاداری
🧡گروه بزرگ لینکهای آموزش زبان🧡
فراخوانده شده بود: استدعوا زیورآلات: ادوات زينة زيرزمين: سرداب ؛ بعيد نمي دانست: ماكان يستبعد هوس كنند: يصير عندهم واهس،هوس سياه پوست: بشرة سوده سرک کشیدند: جس نبض ،مد راسه چیز مشکوک: شيء بيه ريبه ،يثير الشك قوس شمشير: اعوجاج السيف،سيفومعوج به نظر می آمد: يبدو كارپردازان دارالحکومه : مسئول تجهیزات دار الحکومه با قیل و قال فراوان: حچه اهواي توجهم کرده بود: چان جلب انتباهي جواهرات: مجاهرات مشهود: معرفه،واضح ماجراجویی: مغامره؛جرئ به طور ناشناس: متنکر،غير معروف پرسه می زند: تتمشى بلا هدف گردن می کشیدند: چنن یشوفن خلف، امهن ،سايبات اژدها: ثعبان،تنين به دندان گرفته بودند: چانوا كاظينه بسنونهم  میدان داده بودند(اختیار داده بودند):چان معطيهم حرية التصرف دل کندند: یعوفهن، عدم التعلق بالدنيا،الدنيا طلعت من قلوبهم صیقل دهد: صقلهن، لب ورچید: برطم ،جمع شفایفه
Показати все...
بسم الله الرحمن الرحیم داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹 قسمت ششم پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا بهترین نمونه های جواهرات و زیورآلات خود را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد. این نخستین بار بود که خانواده ی حاکم قرار بود با پای خود به مغازه بیایند و همه چیز را از نزدیک ببینند و چیز هایی را انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داده بود که حتی کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نمی دانست که خانم ها هوس کنند از روی کنجکاوی، آنجا را هم ببینند. ابتدا دو خدمتکار سیاه پوست وارد مغازه شدند و به کارگاه و زیر زمین سرک کشیدند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر از زیر رداهایشان مشخص بود. خانم ها که آمدند، خدمتکارها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. خانم ها تقریبا" بیست نفری می شدند. به نظر می آمد همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه نیز بین آنها بودند. حاکم چند دختر داشت که جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. می شد فهمید که همه آنها آمده بودند. همه خانم ها عقب تر از همسر حاکم می ایستادند و احترام می گذاشتند، مگر دخترهای او که بدون توجه به مادر، با قیل و قال فراوان، به جواهرات و زینت الآت اشاره می کردند و در باره ی زیبایی و ارزش آنها نظر می دادند. جز سه زن خدمتکار، سایر خانم ها صورت هایشان را با حریرهای نازکی پوشانده بودند و تنها چشم هایشان آشکار بود. آنچه توجهم را جلب کرده بود این بود که احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا" هم دیده ام. او در این دو هفته ی اخیر، چند بار به مغازه آمده و جواهرات گران بهایی خریده بود. پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. بادیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است؛ زیرا هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خود گفتم: با این علاقه ای که به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که با او ازدواج خواهد کرد!  بعد به ذهنم رسید زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که او دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند. می دانستم که نامش قنواء است. تمام جوانان حلّه این را می دانستند. مشهود بود که دختر ماجراجویی است و گاهی  به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زند. حتی شنیده بودم که چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار، دست فروشی کرده است. هنگامی که طرح هایم را به همسر حاکم نشان میدادم، قنواء کنارش ایستاده بود و به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش نیز از پشت سر او گردن می کشیدند. همان طور که حدس زده بودم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، مورد توجهشان قرار گرفت. قنواء به من چشم دوخت و گفت: من یکی از اینها را می خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود. شبحی از لبخندش را دیدم. حس کردم دارد از موقعیت خودش لذت می برد. معلوم بود که ویژگی هایش برای مادر و خواهرانش، دوست داشتنی و احترام آمیز است. بیش از حد به او میدان داده بودند و خیال می کرد که میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. سرانجام، زمانی که خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند، ما به اندازه فروش یک هفته به آنها جنس فروخته و یا سفارش گرفته بودیم. همسر حاکم به پدر بزرگم گفت: پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود. پدر بزرگم تعظیم کرد. زن ها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآور شد و او گفت: ضمنا" ما به استادی احتیاج داریم که بتواند جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهند، مرمت کند. حمل آن جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. بنا بر این فردی که انتخاب می شود باید مدتی در دارالحکومه مشغول به کار شود. پدربزرگ به علامت فکر کردن، لب ورچید و گفت: نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را به خوبی می شناسد و در مرمت و تعمیر نیز استاد است. قنواء گفت: بهتر است این یکی را بفرستید و به من اشاره کرد. --- دوست دارم طراحی کردنش را ببینم. مادرش مرا ورانداز کرد و پرسید: کار این جوان چطور است؟ پدربزرگ‌ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت: اسمش هاشم است. من پدر بزرگش هستم. در حلّه، استاد زرگری مانند او نیست. زیباترین کارهایی که خریدید، کار اوست؛ اما دوست ندارم از من دور شود. قنواء گفت: ما هم دوست نداریم گنجینه های دارالحکومه را به دست هر کسی بدهیم.
Показати все...