cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

به‌شیرینی مرگ

نویسنده #ملی_ر تو بخواه میشود اگر نشد حتما کم خواستی دفعه بعد از ته ته ته دلت بخواه باور کن که هر آنچه خواهی می شود مرجع👇 @Romankade_shafagh

Більше
Країна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
Рекламні дописи
2 564
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

-راستی اسمت چیه؟؟؟ -مسیح! دستشو به سمتم دراز کرد... -خوشبختم منم شادِنم... بدون اینکه دست بدم باهاش نگاهمو دوختم تو چشمای درشت و کشیده اش... -منم خوشبختم... دستشو جمع کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: -میگم...بسیجی مسیجی هستی؟؟؟ -هه...نه منو تو بسیجم راه نمیدن... https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA مسیح پسر حاج احمد سلطانی.. یه پسر #مذهبی و #متدینه از یه خانواده #اصیل و ثروتمند.. که حالا بعد از #طرد شدن از خانواده اش تنها زندگی می کنه.. تا اینکه یه شب.. با شادن دختری #مست و بی بند و بار که قصد #خودکشی داره رو به رو میشه و نجاتش میده. فردای همون روز تو کل کل با اون دختر #شرطبندی می کنه و تو این شرط مسیح مجبور میشه...❌👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
Показати все...
‍ اصیل زاده‌ی مذهبی گرفتار دختر شرو شیطون شده و اختیارشو از دست داده حالا توی دردسر بزرگی گیر کرده اونم درست توی اولین شبی که اشتباهی با شادِن که مست بوده رابطه برقرار کرده و ....😱❌📛💯 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA اینم از #پارت پر #دردسر و #هیجانی👇😍 #صدامو انداختم سرم هر چی بهش می‌گفتم به خرجش نمی‌رفت هم باید حرفمو می‌زدم هم #حرمت‌مادر بودنشو نگه می‌داشتم. - #حاج‌خانوم به پیر به #پیغمبر من #دستم به این #دختره #نخورده! عصاشو به نشونه #اعتراض محکم به زمین کوبید که یعنی ساکت باشم. - #دستت خورده یا نخورده، این دخترو مست توی بغل تو پیداش کردن! مسیح بفهم! دختر مردم ناموس توئه تو که نمی‌خوای آبروی یه دخترو لکه دار کنی! رو کردم به #حاج‌آقا شاید اون یه پا درمیونی کنه. اون از همه چی خبر داشت، اما با #اتفاق #دیشب انگار #اعتمادشو از دست داده بود. - حاج خانوم من این دخترو #مست #پیداش کردم #حاجی تو یه چیزی بگو دیشب با هم آوردیمش خونه! حاجی #تسبیح توی دستشو لغزوند و دستی به ریش بلندش کشید. - من چی بگم #مسیح وقتی #صبح پسر شاخ شمشادمو که عضو #بسیج #دانشگاهه #لخت روی #ناموس مردم #پیداش می‌کنم؟! ما آوردیمش #خونه تو چرا #پاتو از گلیمت درازتر کردی رفتی توی #اتاقش باهاش #خوابیدی؟! حاج خانوم سری جنبوند و منتظر شد تا حاجی حرفش تموم بشه. - #شیرمو حلالت نمی‌کنم مسیح! باید وقتی #مستی از سرش #پرید بری این دخترو #عقد کنی. دستامو توی موهام فرو کردم و #داد کشیدم. - اون #مست بود #خودشو رو من #انداخت من فقط #یه بار توی زندگیم #اشتباه کردم، فقط همین یه بار! حاجی از کنارم رد شد و ولی یه لحظه #مکث کرد و از سر شونه نگاهم کرد. - کاش اینقدر #هول نبودی و قبل #رابطه‌ات یه #صیغه می‌خوندی. الان اگه #نطفه‌ای #بسته شده باشه، حکمش #حرومزاده است! بهتر تا قبل #اذان عقدش کنی که این حکم #باطل بشه. #نگاهم به حاج خانوم افتاد که با گوشه‌ی روسریش #اشک‌هاشو می‌گرفت. کلافه و داغون به طرف #اتاقش رفتم. باید #تکلیفمو باهاش روشن می‌کردم #بدون در زدن وارد شدم که با دیدن خون روی ملافه‌ها و بدن نپوشیده‌اش آتیشی که دیشب به پا کرده بود به یادم اومد..... لینکو لمس کن و ادامه رو بخون 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
Показати все...

#رمان_طلا #داریوش_غیرتی -این کی بود باهاش خندیدی؟ +هیشکی هم کلاسیم بود به خدا -تو با همه ی هم کلاسیای مردت میگیو میخندی؟ +داریوش؟چته؟ -میگم وقتی اخم و تخمت برای منه پدر سگِ تو گه میخوری واسه یکی دیگه میخندی +در مورد درس داشتیم حرف میزدیم -من سگم ولی واسه تو هار نیستم کاری نکن پاچه ی تورم بگیرم +داریوش،عزیز دلم... عربده زد . -منو خررررررر نکن خیلی عصبی بود رگ کنار گردنش زده بود بیرون. صورتش را به طرف خودم برگرداندم و بوسیدمش. +خر منم که عاشق توام ،چی فکر کردی پیش خودت که هر وقت قهر میکنم باهات فکرم میره پیش یکی دیگه؟من اگه قهر میکنم چون ازت دلخور میشم ... چون واسم مهمی که ازت دلخور شدم و دوست دارم تو بیای نازمو بکشی،قربون صدقه ام بری...وگرنه من یه تار موی تو رو به هیچ کس نمیدم...تو میدونی اینو. نبض رگ کردنش آرام بود و چشمانش طوفانی نبود. -طلا دارم دیوونه میشم از دوست داشتنت. https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5 https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5
Показати все...
طلا

#رمان_طلا💍 دو پارت در روز🍻 به جز پنج شنبه و جمعه پایانِ خوش🤗🤗

https://t.me/joinchat/VdG2W3n0yNXR7RF5

ایدی اینستا گرام برای رمانه طلا👇👇

https://www.instagram.com/invites/contact/?i=gl8z95edq9ch&utm_content=kvu50ly‌‏

-راستی اسمت چیه؟؟؟ -مسیح! دستشو به سمتم دراز کرد... -خوشبختم منم شادِنم... بدون اینکه دست بدم باهاش نگاهمو دوختم تو چشمای درشت و کشیده اش... -منم خوشبختم... دستشو جمع کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: -میگم...بسیجی مسیجی هستی؟؟؟ -هه...نه منو تو بسیجم راه نمیدن... https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA مسیح پسر حاج احمد سلطانی.. یه پسر #مذهبی و #متدینه از یه خانواده #اصیل و ثروتمند.. که حالا بعد از #طرد شدن از خانواده اش تنها زندگی می کنه.. تا اینکه یه شب.. با شادن دختری #مست و بی بند و بار که قصد #خودکشی داره رو به رو میشه و نجاتش میده. فردای همون روز تو کل کل با اون دختر #شرطبندی می کنه و تو این شرط مسیح مجبور میشه...❌👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
Показати все...
‍ اصیل زاده‌ی مذهبی گرفتار دختر شرو شیطون شده و اختیارشو از دست داده حالا توی دردسر بزرگی گیر کرده اونم درست توی اولین شبی که اشتباهی با شادِن که مست بوده رابطه برقرار کرده و ....😱❌📛💯 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA اینم از #پارت پر #دردسر و #هیجانی👇😍 #صدامو انداختم سرم هر چی بهش می‌گفتم به خرجش نمی‌رفت هم باید حرفمو می‌زدم هم #حرمت‌مادر بودنشو نگه می‌داشتم. - #حاج‌خانوم به پیر به #پیغمبر من #دستم به این #دختره #نخورده! عصاشو به نشونه #اعتراض محکم به زمین کوبید که یعنی ساکت باشم. - #دستت خورده یا نخورده، این دخترو مست توی بغل تو پیداش کردن! مسیح بفهم! دختر مردم ناموس توئه تو که نمی‌خوای آبروی یه دخترو لکه دار کنی! رو کردم به #حاج‌آقا شاید اون یه پا درمیونی کنه. اون از همه چی خبر داشت، اما با #اتفاق #دیشب انگار #اعتمادشو از دست داده بود. - حاج خانوم من این دخترو #مست #پیداش کردم #حاجی تو یه چیزی بگو دیشب با هم آوردیمش خونه! حاجی #تسبیح توی دستشو لغزوند و دستی به ریش بلندش کشید. - من چی بگم #مسیح وقتی #صبح پسر شاخ شمشادمو که عضو #بسیج #دانشگاهه #لخت روی #ناموس مردم #پیداش می‌کنم؟! ما آوردیمش #خونه تو چرا #پاتو از گلیمت درازتر کردی رفتی توی #اتاقش باهاش #خوابیدی؟! حاج خانوم سری جنبوند و منتظر شد تا حاجی حرفش تموم بشه. - #شیرمو حلالت نمی‌کنم مسیح! باید وقتی #مستی از سرش #پرید بری این دخترو #عقد کنی. دستامو توی موهام فرو کردم و #داد کشیدم. - اون #مست بود #خودشو رو من #انداخت من فقط #یه بار توی زندگیم #اشتباه کردم، فقط همین یه بار! حاجی از کنارم رد شد و ولی یه لحظه #مکث کرد و از سر شونه نگاهم کرد. - کاش اینقدر #هول نبودی و قبل #رابطه‌ات یه #صیغه می‌خوندی. الان اگه #نطفه‌ای #بسته شده باشه، حکمش #حرومزاده است! بهتر تا قبل #اذان عقدش کنی که این حکم #باطل بشه. #نگاهم به حاج خانوم افتاد که با گوشه‌ی روسریش #اشک‌هاشو می‌گرفت. کلافه و داغون به طرف #اتاقش رفتم. باید #تکلیفمو باهاش روشن می‌کردم #بدون در زدن وارد شدم که با دیدن خون روی ملافه‌ها و بدن نپوشیده‌اش آتیشی که دیشب به پا کرده بود به یادم اومد..... لینکو لمس کن و ادامه رو بخون 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
Показати все...

‍ ‍ ‍ پا درون #محوطه‌ی گرم گلخانه گذاشت،تاریکی آنجا نگران‌ترش کرد، جلو رفت و آرام صدایش زد:«دشتی...» اما صدایی نشنید،گوشی موبایلش را بالا آورد و چراغش را روشن و دوباره صدایش کرد:«میشنوی صدام رو؟» برخلاف زمان‌های دیگر که به قصد آزار صدایش می‌زد و آفاق بی #تلافی جوابش را می‌داد،آن موقع جواب ندادنش نگران کننده بود. لحظه ای فکر کرد شاید همانند وقت های دیگر بی سر و صدا رفته باشد،اما مگر می‌شد در ورودی بدون حضور او باز بماند؟ وارد قسمت تاریک تر راهرو شد،چراغ روشن داخل اتاق خیالش را کمی راحت کرد،از پله ها پایین رفت و باز صدایش زد:«آفاق..» #طنین صدایش با آوردن اسم او به خودش حس غریبی می‌داد،اما باز نگرانی بر فکرش چیره شد و برای چهارمین بار با صدایی نگران تر به نام خواندتش:«آفاق...» پا درون اتاق گذاشت و با دیدن او که فارغ از تمام بهم ریختگی‌هایی دور و برش سر روی میز گذاشته و‌ به خواب رفته بود،اخم کرد. به میز رسید،لب از هم باز کرد تا با #تشر بیشتر صدایش بزند اما صورت غرق در خواب و #موهای بهم ریخته ای که از زیر شالش آزادانه تا گونه هایش بیرون افتاده بودند،لبانش را برهم دوخت. آنجا ایستاده اما #چشمانش بی اراده بر روی صورت او،مات ماند. آفاق غرق در خواب در آن لحظه تمامِ تصویر مبهم بی #پناهیشْ شد! دست خودش نبود که کنار میز خم و #صورتش را به او‌ رساند.چیزی درونش او را به جلو میبرد ،از چشمانِ #میخ شده تا دستی که ناخوداگاه بی هدف بالا رفتند،همه و همه محرک‌های درونی نهانی داشتند که او تا به آن لحظه از آن بیخبر مانده بود. دست‌هایش انگار هنگام سکوت زنْ #محکوم به حرکت بودند،ناخواسته شاید درد را می‌فهمیدند،دردهایی که آفاق هیچگاه بر زبانش نیاورده بود اما جسم خسته اش فریاد از روح بینوایش می‌داد! از #لمس صورتش نترسید که دستانش را جلوتر برد،پاک واکنش دفعه‌ی پیشین هنگام لمس ناخواسته‌ی صورت او را به فراموشی سپرده بود. نوک #انگشتانشْ به موهایش رسیدند،انگشتانش که #پایین تر رفتند حتی نخواست لحظه ای فکر کند ریسک بزرگی به خرج داده، به بعدش هم فکر نکرد،دیگر مطمئن بود #بی اراده ترین آدم آن لحظه شده است،بی هیچ دلیلِ واضح و روشنی که شاید باید به آن چنگ می‌زد. در #وانفسای مبارزه با خطرِ پیش رویش از بیداری آفاق،انگشتانش به پوست صورت او رسیدند.باگرمای غیر عادی ای که از لمس صورتش به دستانش رسید،#چشمانش تنگ شد و‌ یکباره تمام #کف دستش بر روی صورت آفاق نشست. ‌ https://t.me/joinchat/moMYNtVqnOc3NWNk نقشه‌ی نامی برای #تسویه حساب با حاج رضا هنگام شراکت با عروس بیوه‌اش دچار چالش میشه! آفاق عروس حاجی همه جوره براش #تهدید به حساب میاد و تنها راه حل نامی برای پیش بردن #نقشش وادار کردن اون به سکوت با استفاده نقطه ضعفشه…اما با گذشت زمان و شناخت بیشترش همه چیز به مسیری ختم میشه که تمام #تلاش‌هاش رو نقش برآب ‌کنه https://t.me/joinchat/moMYNtVqnOc3NWNk
Показати все...

-راستی اسمت چیه؟؟؟ -مسیح! دستشو به سمتم دراز کرد... -خوشبختم منم شادِنم... بدون اینکه دست بدم باهاش نگاهمو دوختم تو چشمای درشت و کشیده اش... -منم خوشبختم... دستشو جمع کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت: -میگم...بسیجی مسیجی هستی؟؟؟ -هه...نه منو تو بسیجم راه نمیدن... https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA مسیح پسر حاج احمد سلطانی.. یه پسر #مذهبی و #متدینه از یه خانواده #اصیل و ثروتمند.. که حالا بعد از #طرد شدن از خانواده اش تنها زندگی می کنه.. تا اینکه یه شب.. با شادن دختری #مست و بی بند و بار که قصد #خودکشی داره رو به رو میشه و نجاتش میده. فردای همون روز تو کل کل با اون دختر #شرطبندی می کنه و تو این شرط مسیح مجبور میشه...❌👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
Показати все...
❤️💚❤️💚 _ 9 ماهه که از فوت زنت می‌گذره هنوز حاضر نیستی با من بخوابی کیاوش؟؟ کیاوش عرق شرم روی شقیقه اش رو با دست پاک کرد. _استغفرالله...این وقت شب، این جا، با این ریخت ولباس... این حرف‌ها چیه میزنی شیدا خانم؟ شیدا پوزخندی زد. _استغفرالله؟ مگه ما نامحرمیم اینجور سرخ و سفید میشی حاجی!؟ من زنتم، قانونی و شناسنامه ای نه، اما شرعی اره! منم نیاز دارم! کیاوش سرش رو پایین تر انداخت و دستش رو مشت کرد. زمزمه وار لب زد... _ خودتون بهتر می‌دونین که این ازدواج با اجبار مادرم بوده و فقط قرار بود با اجاره رحمتون برای من یه بچه بیارید... نه اینکه... استغفرالله... شما اومدین اینجا از من چی‌میخوایین؟ شیدا برزخی شده هوار کشید؛ _من خیلی وقته منتظرم که تو یه اشاره بزنی تا دنیا رو به‌پات بدم... خیلی صبوری کردم، اما تو حتی یه نگاه به من نمی‌ندازی... اما مطمئنم دوستم داری. شنیدم حرف‌هات رو با مامانت! بزار کنار این خودداری لعنتیتو... یعنی نمی‌خوای منو ببوسی؟ هوم؟ و جلوتر رفت و دستش رو روی قفسه سینه ضربان گرفته کیاوش گذاشت. _من حقمو می‌خوام، حقمو از شوهر شرعیم می‌خوام... و بدون اینکه اجازه بده کیاوش حتی دستش رو پس بزنه، سر جلو برد و از لب‌های درشت و خشک‌شده کیاوش بوسه‌ای پرعطش گرفت. کیاوش مات حرکت غیرمنتظره‌اش مونده بود. بوسه‌های آتیشین بعدی شیدا غافلگیرش کرد. بالاخره شیدا، کیاوش رو اغوا و شیدای خودش کرد، موفق شد به خواسته اش برسه... جوری کنترل رابطه رو به دست گرفته بود که کیاوش راهی جز پیشروی نداشت. کیاوش نتونست عقب بکشه... متعجب بود این کیاوش خشکه مقدس آنقدر خوب و هات از آب در بیاد! در رمان آییــن دلــبــر👇✨❤️ https://t.me/joinchat/_0-cv27QRGY4YWI0 #عاشقانه #اجتماعی #بزرگسال #مهیج
Показати все...
‍ اصیل زاده‌ی مذهبی گرفتار دختر شرو شیطون شده و اختیارشو از دست داده حالا توی دردسر بزرگی گیر کرده اونم درست توی اولین شبی که اشتباهی با شادِن که مست بوده رابطه برقرار کرده و ....😱❌📛💯 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA اینم از #پارت پر #دردسر و #هیجانی👇😍 #صدامو انداختم سرم هر چی بهش می‌گفتم به خرجش نمی‌رفت هم باید حرفمو می‌زدم هم #حرمت‌مادر بودنشو نگه می‌داشتم. - #حاج‌خانوم به پیر به #پیغمبر من #دستم به این #دختره #نخورده! عصاشو به نشونه #اعتراض محکم به زمین کوبید که یعنی ساکت باشم. - #دستت خورده یا نخورده، این دخترو مست توی بغل تو پیداش کردن! مسیح بفهم! دختر مردم ناموس توئه تو که نمی‌خوای آبروی یه دخترو لکه دار کنی! رو کردم به #حاج‌آقا شاید اون یه پا درمیونی کنه. اون از همه چی خبر داشت، اما با #اتفاق #دیشب انگار #اعتمادشو از دست داده بود. - حاج خانوم من این دخترو #مست #پیداش کردم #حاجی تو یه چیزی بگو دیشب با هم آوردیمش خونه! حاجی #تسبیح توی دستشو لغزوند و دستی به ریش بلندش کشید. - من چی بگم #مسیح وقتی #صبح پسر شاخ شمشادمو که عضو #بسیج #دانشگاهه #لخت روی #ناموس مردم #پیداش می‌کنم؟! ما آوردیمش #خونه تو چرا #پاتو از گلیمت درازتر کردی رفتی توی #اتاقش باهاش #خوابیدی؟! حاج خانوم سری جنبوند و منتظر شد تا حاجی حرفش تموم بشه. - #شیرمو حلالت نمی‌کنم مسیح! باید وقتی #مستی از سرش #پرید بری این دخترو #عقد کنی. دستامو توی موهام فرو کردم و #داد کشیدم. - اون #مست بود #خودشو رو من #انداخت من فقط #یه بار توی زندگیم #اشتباه کردم، فقط همین یه بار! حاجی از کنارم رد شد و ولی یه لحظه #مکث کرد و از سر شونه نگاهم کرد. - کاش اینقدر #هول نبودی و قبل #رابطه‌ات یه #صیغه می‌خوندی. الان اگه #نطفه‌ای #بسته شده باشه، حکمش #حرومزاده است! بهتر تا قبل #اذان عقدش کنی که این حکم #باطل بشه. #نگاهم به حاج خانوم افتاد که با گوشه‌ی روسریش #اشک‌هاشو می‌گرفت. کلافه و داغون به طرف #اتاقش رفتم. باید #تکلیفمو باهاش روشن می‌کردم #بدون در زدن وارد شدم که با دیدن خون روی ملافه‌ها و بدن نپوشیده‌اش آتیشی که دیشب به پا کرده بود به یادم اومد..... لینکو لمس کن و ادامه رو بخون 👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEot19qLhnkcZMTQXA
Показати все...

نیلوفر دختر بچه ای 15 ساله که مجبور می شه توی سن پایین به عقد مردی که از خودش 20 سال بزرگ تر هست در بیاد اما وقتی که مجازی با یه مرد عجیب و غریب آشنا می شه و به خودش میاد می بینه عاشق شده تصمیم می گیره شب عروسی فرار کنه. چی در انتظار دختر داستانمونه؟ https://t.me/joinchat/ncmO4Q82Y8sxMmRk مردی که به نیلوفر پناه می ده نقشه ای برای دختر داستان داره؟
Показати все...